part45

1.8K 309 1
                                    

کمی خودم را به طرفش کشیدم
دستم را روی صورتش پر از خونش گذاشتم ..
سرش را کمی بالا گرفتم
آرام لب زدم
:- جونگکوک؟؟
اما جونگکوک حرکتی نکرد ...اشکهایم شروع به بارش کردند...
جونگکوک را درحالی که دستهایش را از پشت با طناب بسته بودن
جونگکوک شدت کتک زده بودند
روی زمین رها کرده بودند ...
صورت سفیدش پر از خون بود
اینجا چه خبر بود؟؟
آرام روی صورت جونگکوک خم شدم
دستم را روی قلبش گذاشتم
اما ضربانش را حس نکردم ...
ترسیده سریع دستم را زیر دماغش گذاشتم ...
نفس راحتی کشیدم خوشبختانه
هنوز نفس میکشید ..اما به آرامی
معلوم بود حسابی به خدمتش رسیدهاند..
اصلا چرا جونگکوک را زده بودند؟؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم
و روی لب هایش مکث کردم
دلم برای جفتم تنگ شده بود
اشکی از چشمم
روی لبهایش چکید
آرام دستم را بالا آوردم و صورت خونی اش را نوازش کردم
با شنیدن صدای در
سرم را به طرف در چرخاندم
با دیدن جیسون
کمی خودم را عقب کشیدم
و بلند شدم ...
با اخم داد زدم
:-اینجا چه خبره؟؟چرا جونگکوک به این روز افتاده؟؟
جیسون با پوزخند به طرفم امد
روبه روام ایستاد و گفت
:+پس بالاخره به هوش اومدی!!!
با تعجب گفتم:-چی؟؟
جیسون لبخندی زد و دستش را روی گونهام گذاشت و گفت
:+دلم برای صدات تنگ شده بود ...
محکم زیر دستش زدم و کمی خودم را عقب کشیدم ...از این مرد چشم آبی متنفر بودم ...
:-چه بلایی سر جونگکوک اومده؟؟اصلا چرا طبیب خبر نکردین؟؟
جیسون با پوزخند به طرف صندلی جونگکوک رفت و روی آن نشست
تاج  روی میز را برداشت و روی سرش گذاشت
با تعجب به او نگاه میکردم
جیسون با لبخند گفت:+ما شورش کردیم الانم ..قصر در اختیار منه..
دهانم از تعجب باز ماند
یعنی چی؟؟
یعنی تو ۱ روز شورش شد و قصر تصرف شد و من خبر دار نشدم؟؟
وقتی تمام این سوالاتم را به زبان آوردم جیسون چنان بلند خندید که یک لحظه به داشتن مغز در
آن کله ی گندهاش شک کردم ...
روی سرش زوم کردم
شاید به جای مغز کاه آنجا را پر کرده بود
هنوز درگیر کلهی بزرگ جیسون بودم که با شنیدن صدای گوش خراشش
نگاهم را به چشمانش دوختم
جیسون:+تو فکر میکنی فقط ۱ روز بی هوش بودی؟؟
با پوزخند جلو آمد و گفت:+تو ۷روز تمام بی هوش بودی..
از تعجب یکی از ابروهایم را بالا بردمو گفتم:-داری شوخی میکنی؟؟
جیسون با جدیت گفت:+ نه..
با پوزخند گفتم:-پس بالاخره کار خودت رو کردی؟؟خدا من ...از بی هوشی من استفاده کردی و
شورش کردی،؟؟؟
نگاهم را با تحقیر به چشمانش دوختم و گفتم:-تو که عرضهی این کار رو نداشتی
پس چی شد؟؟؟
ظاهرا حرفم جیسون را ناراحت و عصبی کرد که با حرص از لای دندان های قفل شده اش غرید
:+من از روزی که توی قصر پیچید قراره تو جفت جونگکوک بشی تصمیم گرفتم شورش کنم
الان ۱ساله منتظر موقعیت مناسبم ..
با خشم گفتم:-چرا؟؟تو که حتی پسر عموی واقعی من هم نیستی .. چرا میخوای سلطنتی که مال
تو نیست و تصاحب کنی؟؟
جیسون داد زد:+چون تو رو دوست دارم ..چون از روز اول عاشقت شدم ..
تنها دلیل من برای نشستن روی این صندلی نکبت که بوی خون میده فقط تویی جیمین
از خشم نفس نفس میزدم ...
داد زدم
:-ولی من ازت متنفرم ..میفهمی؟؟من هیچ وقت برای تو نمیشم..
جیسون نفس عمیقی کشید و
گفت:+میشی..به زودی وقتی جونگکوک رو کشتم تو مارکت از بین میره  و چون هنوز لونایی من
باهات جفت میشم ...
از استرس زیاد معدهام درد گرفته بود
شاید هم برای این بود که ۷ روز بی هوش بودم و چیزی نخورده بودم...
با یاد آوری اینکه چند روز بی هوش بودم
آهی کشیدم ..اون از پسرم که پیشکش شده بود این از وضع جفتم که
داشت تقاص تمام بی رحمی هایش را میداد
و این از جیسونی که قصد جفت کردن منی را داشت که هنوز به عنوان لونای شوم در بین مردم
معروف بودم
....
همه چیز دست به دست هم داده بود تا من بدبخت را بدبختتر کند...
حالا باید چه میکردم؟؟
چطوری قصر را پس میگرفتم؟
چطوری همه چیز را درست میکردم؟
آرام روی زمین کنار جونگکوک نشستم
باید فکری میکردم ..
باید حداقل جونگکوک را نجات میدادم
شاید هم باید او را رها میکردم
مگر او به من خیانت نکرده بود؟؟
چرا من نکنم؟؟
هنوز با خودم درگیر بودم که باز هم در اتاق باز شد و اینبار
الیزابت و مادرش وارد اتاق شدند
کمی به جونگکوک نزدیک شدم و دستم را روی سینه اش گذاشتم
که صدای زمزمه اش را شنیدم
جونگکوک:- جیمین؟؟
با خوشحالی رو از الیزابت و مادرش گرفتم و به جونگکوک نگاه کردم
صورتش را در دستم گرفت
و بوسه ی کوتاهی بر لبان خونی اش کاشم
و گفتم:-جان جیمین؟؟
چقدر زود فراموش کرده بودم که
قرار بود به جونگکوک خیانت بکنم و دیگر دوستش نداشته باشم ...
جونگکوک کمی سرفه کرد و خودش را تکان داد
به او کمک کردم تا بلند شود و به ستون پشت سرش تکیه بدهد
گوشه ی لباسم را گرفتم و صورتش را پاک کردم
موقعیتم را فراموش کرده بودم
وقتی کارم تمام شد نگاهم را به چشمان جونگکوک دوختم که
موهایم از پشت کشیده شد ..
از سر درد جیغ بلندی کشیدم
و دستم را روی سرم گذاشتم
صدای حرصی الیزابت
بلند شد
الیزابت:+کثافط..بیا کنار ...
مرا با موهایم کشید و دور تر از جونگکوک روی زمین انداخت
فکر کنم به زودی کچل میشدم
با خشم
نگاهم را به چشمانش انداختم
بلند شد و مشت محکمی به شکمش زدم
که از درد خم شدو جیغ کوتاهی کشید
موهایش را که با زیبایی بسته بود توی دستم گرفتم و
سرش را محکم به دیوار کناری ام کوبیدم که صدای داد مادرش کاترین بلند شد
کاترین:+بس کن جیمین...
اما مگر من کم می آوردم
باید این غده ی چرکینی که از الیزابت در قلبم بود را از بین میبردم
الیزابت دستش را روی سرش سرش گذاشته بود
سریع پایم را بالا اوردم و در دهانش کوبیدم که از از پشت روی زمین افتاد
به طرفش رفتم و پایم را روی گلویش گذاشتم و محکم فشار دادم
رنگ الیزابت سریع تغییر کرد و کبود شد
که از پشت کشیده شدم و تا به خودم بیایم سیلی محکمی گونه ام را نوازش کرد
من نباید کم می اوردم
من هم مقابلا دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به گونی کاترین زدم
داد زدم:-من لونام چطور جرئت میکنی؟؟.
کاترین دستش را بالا اورد که
جیسون بین من و کاترین ایستاد
و توی صورت من داد زد
:+تمومش کن جیمین ...
اما من تازه شروع کرده بودم
اولین کار انداخت اختلاف بین جیسون کاترین و الیزابت بود
الیزابت که حالا نفس جا آمده بود
در حالی که دستش را روی گلویش میکشید گفت
:+این پسر دیوونه است ..
دوباره به سمتش خیز برداشتم که جیسون مرا در آغوشش قفل کرد
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم
:-بزار به این احمق بفهمونم دیوونه کیه ..
الیزابت به سختی بلند شد و
گفت:+احمق تویی که خودت باعث نابودی زندگیت شدی..
خشمگین داد زدم :-دهنت رو میبندی یا بیام؟؟
جیسون برای جلوگیری از تقلا های من
دستش را دور شکمم حلقه کرد و مرا کاملا از پشت بغل گرفت ....
از وضع پیش آمده اصلا راضی نبودم
با آرنجم به شکم جیسون کوبیدم و گفتم
:-ولم کن برو عقب ...
جیسون سرش را لای موهایم برد وگفت
:+ولی من دارم لذت میبرم ...
با خشم سرم را کج کردم
که نگاهم به جونگکوک افتاد
جونگکوک در حالی که اخم کرده بود سعی میکرد بلند شود
دستش را که قبلا باز کرده بودم
به ستون گرفت تا بلند شود
با شنیدن صدای الیزابت نگاهم را از جونگکوک گرفتم
الیزابت:+من نمیدونم چرا جونگکوک هنوز توی احمق رو دوست داره؟؟کسی که اینقدر احمقه که حتی
جفت خودش رو هم باور نداره
احساس میکردم از گوش هایم دود خارج میشود
دلم میخواست
الیزابت را دراز کنم و اینقدر روی شکمش بالا پایین بپرم که تمام اعضای بدنش از دهانش خارج
شود ..
:-احمق تویی ..کثافط کاری نکن بیام بکشمت...تو از کجا میدونی من جونگکوک رو باور ندارم ؟؟
الیزابت پوزخندی زد و حرفش باعث شد
ناباور نگاهم را به جونگکوکی بیاندازم
که با تمام دردش سعی میکرد
سرپا بایستد ...

kingship_kookminWhere stories live. Discover now