با صدای جونگکوک از گذشته بیرون امدم
گذشتهای که تلخیاش بیشتر بود تا شیرینی اش
جونگکوک:-همه اینجارو ترک کنید
تهیونگ دستم را فشرد و از همراه بقیه از اتاق خارج شد ...
جونگکوک با پسرم کنارم روی تخت نشست و گفت:
- جیمین چقدر شبیه توئه ...
پوزخندی زدم ..
:-خدارو شکر به توی خیانت کار نرفته ....
با این حرفم جونگکوک سریع سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت
اخم کرد و گفت:-بس کن جیمین ..من اصلا نمیدونم چی شد ..تا به خودم اومدم دیدم تو جلوی در
افتادی
نگاه خسته ام را از چشماش گرفتم و گفتم:-مگه میشه؟؟ازت متنفرم
با صدای پر از خشمش نگاهم را به سمت ش سوق دادم
جونگکوک:-بهت گفتم حق نداری از من متنفر شی...
پوزخندی زدم:-تو نمیتونی به من دستور بدی که جلوی احساستم رو بگیرم
احساس میکردم پلکهایم روی هم میافتند ...کمکم بدنم شل شد و به خواب رفتم ...
با شنیدن صدای نوزاد از خواب بیدار شدم
نگاهی به اطراف انداختم
با دیدن جونگکوک که با فرزند ۱ روزهام بازی میکرد
لبخند روی لبم نشست اما با یاد اوری الیزابت
لبخندم از بین رفت
بی مقدمه پرسیدم
:- نشان داشت؟؟
جونگکوک متعجب سر بلند کرد و گفت:-بیدار شدی؟؟؟
:-میگم نشان داشت ؟؟
جونگکوک کمی مکث کرد و گفت:-کی؟؟
آرام لب زدم:-الیزابت
به وضوح تکان خوردن جونگکوک را دیدم
نگاهش را از من گرفت و به بچه دوخت و گفت:
-چه فرقی میکنه؟؟؟
کمی خم شدم و بچه را در آغوش کشیدم
بوسه ای بر صورت نرمش زدم
دستم را روی پوستش کشیدم
تصمیم گرفته بودم اسمش را هانول بگذارم ..
اسم پدرم بودم ..هانول
بوسه ی ای بر دست کوچکش زدم
و گفتم:-هانسول کوچولوی من ....
نگاهم را از هانول گرفتم جواب ندادنم به جونگکوک طولانی شده بود
نفس عمیقی کشیدم
و گفتم
:-خودت خوب میدونی اگه نشان داشت
پس باید با اون ازدواج کنی ...
جونگکوک ناباور لب زد
:- جیمین؟؟
نگاهی به او انداختم و گفتم:-چیه؟؟؟
تو حق داری معشوقه داشته باشی
در ضمن لونا ام میتونه معشوقه داشته باشه اونم درست بعد از به دنیا اوردن وارث ....
با حرکت جونگکوک چشمانم از تعجب گشاد شد ..
متعجب دستم را روی گونهام گذاشت
جایی که دوثانیه ی پیش سیلی جونگکوک را تجربه کرده بود ...
جونگکوک بازویم را در دست گرفت
وگفت
:-میخواستم واست توضیح بدم
اما خودت نذاشتی ..حالام اگه دوست داری باور کن بهت خیانت کردم
در ضمن اینو زدم تا یادت نره تو امگای منی ...و عشق من
و این یعنی تو مال منی فقط من
پس یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جیمین
در مورد معشوقه حرف بزنی
به جان هانول بلایی به سرت میارم
که هیچ وقت فراموش نکنی...
از ترس آب دهانم در گلویم پرید و شروع کردم به سرفه کردن
جونگکوک بازویم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت
در را محکم به هم کوبید که اینبار از ترس سکسکه ام گرفت ...
هانول از ترس گریه میکرد
در حالی که سکسکه میکردم
و سعی داشتم هانول را آرام کنم
گفتم:
مر...هیع ...دک...هیع...روانی...هیع
خیانت...هیع..کرده...هیع...صداشم..هیع...میبره...هیع..بالا....
دستی به گلوم کشیدم تا شاید این سکسکه ی لعنتی بندبیاد
که میونگ را کنار تخت دیدم
اول از حالت ایستادنش کمی ترسیدم
که همین باعث شد سکسکهام بندبیاد
سعی کردم لبخند بزنم
:-میونگ پسرم رو دیدی؟؟
میونگ کمی سرش را به طرف من چرخاند که صدای شکستن استخوانهایش بلند شد ...
دستش را بلند کرد و به پنجره اشاره کرد
متعجب بلند شدم و درحالی که هانول را تکان میدادم نگاهی از پنجره به بیرون از قصر
انداختم
با دیدن کاترین که سوار کالسه میشد
کمی تعجب کردم
چرا میونگ میخواست من این صحنه را ببینم؟؟؟
نگاه سوالی به میونگ انداختم که
میونگ آرام به سمتم آمد کمی هانول را به خودم فشردم
احساس میکردم دوباره مرا به گذشته میبرد ...
میونگ ایستاد که در اتاق باز شد و
تهیونگ و شومین وارد اتاق شدند ..
تهیونگ با نگرانی به سمت من آمد و
هانول را از آغوشم بیرون کشید
تهیونگ:+جیمین تو نباید بلند بشی ...
لبخند کوچکی زدم به کمک شومین روی تخت دراز کشیدم
:-شما دوتا دیشب خیلی زود اومدین..
شومین با لبخند گفت:+من و تهیونگ باهم قصد داشتیم بهت سر بزنیم و درست به موقعه رسیدیم ...
تهیونگ حرف شومین را تایید کرد و گفت:+امروزم بکهیون و بوگوم میرسن ..در ضمن جشن مقدس فردا برگذار
میشه ...
لبخند کمرنگی زدم ...حالم زیاد مساعد نبود ...دلم یک چایی داغ همراه کیک شکلاتی میخواست ...
با صدای بلندی هیون را صدا زدم
:- هیون؟؟
هیون سریع وارد اتاق شد ...
********
YOU ARE READING
kingship_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:_______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون از اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جیمین 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند تهیونگ برادر بزگترش با شاهزاده جونگکوک به قصرش در انگل...