جشن تاج گذاری در سالن بزرگ قصر بود که تختهای لونا و شاه قرار داشت.از
اتاق خارج شدم و به سمت سالن اصلی رفتم ...
همه با ورودم تعظیم کردند ...
در آن لحظه هیچ کس به چشمم نمیآمد جز جونگکوکی که در آن لباس شاهی زیبا شده بود ...آرام
به طرفش قدم برداشتم
....جونگکوک دستش را به طرف دراز کرد
دستم را در دستش گذاشتم جونگکوک بوسهای بر پیشانی ام زد که صدای دست زدن سالن را پرکرد
با صدای پدربزرگ پیر جونگکوک شاه قبلی
جونگکوک از من جدا شد و جلوی او زانو زد
شاه پیر تاج زرد رنگ مخصوص شاه را روی سر جونگکوک گذاشت ...
هرلحظه لبخندم بیشتر میشد ..جونگکوک
بلند شد شاه پیر عصای سلطنتی و مهرسلطنتی را به دست جونگکوک داد
جونگکوک به طرف صندلی شاه رفت و روی آن نشست ..همه یک صدا گفتند:-سلطنتان طولانی...
با اشاه ی شاه پیر چشم از جونگکوک برداشتم
جلوی او زانو زدم شاه تاج را روی
سرم گذاشت ...
یک لحظه احساس کردم قلبم فشرده شد ...به سختی بلند شدم به طرف صندلی مخصوص لونا
رفتم
روی آن نشستم
دوباره همه یک صدا گفتند:+سلطنتان طولانی...
احساس قدرت میکردم...لبخنداز روی لبم پاک نمیشد ...اما ای کاش هیچ وقت
قدرتی وجود نداشت که باعث نابودی من شود....
همراه جونگکوک به وسط سالن رفتم
نگاهم که به مادرم خورد لبخندم پاک شد
حالا آمده؟؟
مادرم اشکش را پاک کرد ..
پوزخندکمرنگی زدم ...مگر مرا هم پسرش میدانست ؟؟
شاه و ملکه کناره گیری کرده بودند و فردا قصر را ترک میکردند
قرار بود مادرم با آنها همراه شود ...
شاه خانه ی زیبایی در یکی از شهرهای مرزی خریده بود ...
با گرفته شدن دستم چشم از مادرم گرفتم نگاهم را به جونگکوک دوختم
جونگکوک لبخندی زد و گفت:-جیمین جیسون با توئه....
متعجب به جیسون نگاه کردم که روبه روام بود ..
خاطره ی آن شب جلوی چشمانم شکل گرفت ...اخمی کردم و دست جونگکوک را محکم فشرد تاجایی
که دستم به سفیدی میزد ...
جیسون با لبخند گفت:-تبریک میگم جیمین.....
با اخم سری تکان دادم ...
نگاهم رابه لبخند روی لبش دوختم
احساس میکردم پشت این لبخند رازهای زیادی هست ...
نگاهم را از جیسون گرفتم و به هیونگا دوختم ...با لبخند به طرفم آمدند ..
بعد از اتمام جشن جونگکوک که حالا شاه و آلفای پک بزرگی بود به اتاق کارش رفت تا به مشکلات کشور رسیدگی کند
...من هم به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم..
بعد از تعویض لباسم ..لباس مشکی رنگی پوشیدم ...
رو صندلی نشستم نگاهم را به پنجره دوختم که در اتاقم باز شد ...
نگاهم که به مادرم افتاد از روی صندلی بلند شدم
:-مامان؟؟راه گم کردی؟؟
مادر درحالی که اشک میریخت دستم را گرفت صدای بغض دارش خنجر به قلبم زد:+جیمین باور
کن من نتونستم خودمو به موقعه برسونم ...
من واقعا متاسفم جیمین..خودت میدونی بوگوم جشنش بود ...
:-میدونم مامان ..بوگوم هم حق داشت مامانش کنارش باشه ...سعی میکنم درک کنم
مادرم لبخندی زد نگاهی به لباس سیاه رنگش انداختم اولین بار بود سیاه میپوشید ...اشک های
مادرم بند نمی آمد
مادرم را روی صندلی نشاندم به طرف در رفتم تا خدمتکاری صدا کنم در اتاق را باز کردم در
کمال تعجب هیچ کس نبود ..
چطور ممکن بود خودم وقتی وارد شدم
خدمتکاران را دیدم
با تعجب برگشتم و نگاهی به مادرم انداختم
:-مادر خدمتکار ها کجان؟؟؟
مادرم نگاهش را به من دوخت
نمیدانم چی شد که سریع بلند شد و به طرف من دوید
مادر:+جیمین؟؟؟!!!!!!!!مادرم منو کنار زد که محکم روی زمین
افتادم ...و سرم به زمین خورد
صدای جیغ مادرم در گوشم پیچید
آرام سرم را بلند کردم
با دیدن جسم غرق در خون مادرم
نفس در سینهام حبس شد
ناباور به مادرم نزدیک شدم
مثل کودک روی چهاردست و پا راه میرفتم ...
مادرم به سختی نفس میکشید
خون از دهانش مثل آبشار جاری بود
کنارش نشستم و دستم
را روی صورتش گذاشتم
مادرم لبخند محوی زد
به سختی لب باز کرد و گفت:+ج....جیمین..
م..واظب. ...بقیه....با..باش...
اما من هنوز به چاقوی فرو رفته ی
توی قلبش زل زده بود
دهانم از تعجب باز بود ...
کاش دیده بودم کی بود کاش
هیچ وقت در اتاق را باز نمیکردم
تقصر من بود ..آره من مادرمو کشتم
...
با صدای مادرم به او نگاه کردم
مادر:+ج..ی...مین...گنجین..ه رو پیدا کن ...
سکوت کرده بودم و فقط به جون دادن مادرم نگاه میکردم ...
مادرم لبخند محوی زد و کمکم چشماش بسته شد ...
:-مامان؟؟؟
کمی تکانش دادم
:-مامان....مامان حرف بزن ...
دستم را که روی صورت سردش گذاشتم
فهمیدم تمام شده ...تمام شد ..
خون سلطنت من ریخته شد ...
خون سلطنت من هیونگام نبودند
مادرم بود ...
اولین قطرهی اشکم روی گونهام چکید
سر مادرم را بلند کردم و در آغوش کشیدم ....
:-مامان ....
نفس عمیقی کشیدم
حالا وقتش بود خالی شوم ....
شروع کردم به فریاد کشیدن
پی درپی فریاد میکشیدم و اشکهایم صورتم را خیس کرده بودند
فکر کنم صدای فریاد های بلند را همه شنیده بودند که به طرف اتاقم هجوم
آوردند ...
جونگکوک سریع کنارم نشست مادرم را از من جدا کرد
تقلا کردم رهایم کند ...
:-ولم کن ...مامان ....ولم کن جونگکوک ...
با صدای داد هیونگام نگاهم را به
آنها دوختم با دیدن الیزابت
دیوانه شدم احساس میکردم
کار خودشه ...
با یه حرکت خنجر را از قلب مادرم بیرون کشیدم
بلند شدم و به طرف الیزابت رفتم
خنجر رو روی سینهاش گذاشتم که جیغ همه بلند شد
چشمان الیزابت از تعجب گشاد شده بود
با صدای بلندی گفتم:-من ..جیمین قول میدم ...کسی که مادرم رو کشت ...با همین خنجر بمیره ...
از عصبانیت نفس نفس میزدم
به خوبی ترس در چشمان الیزابت را احساس میکردم
کاترین سریع دخترش الیزابت را کنار کشید و گفت:+مواظب رفتارتون باشید جناب جیمین ...
جونگکوک بازوی مرا گرفت و عقب کشید
اولین بار سر من داد زد
آن هم در این وضعیت
جونگکوک:-جیمین به خودت بیا ...
نگاه خیسم را به چشمان پر از خشمش دوختم ...
آرام زانو زدم ...خنجر خونی مادرم
را در دست خشک شده بود
اشک میرختم و خودم را لعنت میکردم
:-من کشتمش ..من مامان خودمو کشتم
من..تقصر من بود ..
جونگکوک کنارم نشست و صورتم را در دست گرفت
:-آرام باش جیمین ...
جونگکوک سرم را در آغوش کشید
سرم را روی سینهاش گذاشتم و گریه کردم .... صدای گریه های هیونگام
کنار جسد مادرم هنوز به گوشم میرسید
ملکه در آغوش شاه گریه میکرد
الیزابت هم هنوز در آغوش مادرش بود
....هوسوک کجا بود؟؟
دهان باز کردم که هوسوک
را صدا بزنم
اما با ورود سربازی دهانم را بستم
با شنیدن حرفش
چشمانم از خشم پر شد ...
از آغوش جونگکوک بیرون آمدم و بلند شدم__________________________
دیروز ادیتور برای من هیچ پارتی نفرستاد
امروزم فقط یه پارت
شرمنده فکر کنم باید فیک رو ازش بگیرم خودم ادیت کنم
😔😔😔
YOU ARE READING
kingship_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:_______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون از اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جیمین 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند تهیونگ برادر بزگترش با شاهزاده جونگکوک به قصرش در انگل...