1.blue ..

1.2K 118 12
                                    

همه دور میز نشسته بودن ..این صبحانه دوباره قرار بود به میز گرد حالا قراره شب تولد کوک چه غلطی بکنیم تبدیل شه؟
یونگی کلافه نگاهی به جمع کرد و رو به پدرش کرد
-قراره چی کار کنیم پدر ؟بالاخره باید یکی بهش بگه ..خبری از دوست عمو جیان هم نشد ما سالهاست که منتظریم اون مرد قرار نیست بیاد پدر اینو بفهم! باید دنبال چاره باشیم
چشمای اخم الود الفای دسته غمگین شد و نفس عمیقی کشید نامجون نگاه مضطربی ب طبقه بالا انداخت
-ساکت باش هیونگ الاناس که بیدار شه
با پرش جسم بزرگی وسط پذیرایی همه از جا پریدن
و صدای آلفای ناراحت و نگران این روز ها بلند شد
-جونگ کوک بهت چندبار گوشزد کردم که از پله ها بیای و ازون ارتفاع پایین نپری؟
پسر با تخصی شونه بالاانداخت و لبخند بزرگی زد
-حسابش از دستم در رفته پدر اما میدونی که من قدرت بدنی بالایی دارم و تا حالا پیش نیومده که آسیب ببینم
آلفا کلافه چشم چرخوند و اشاره کرد تا پسرک لجبازش هم مشغول خوردن شه
بعد نشستنش گوشش کاملا وحشتناک کشیده شد چون محض رضای فاک! دوباره یونگی هیونگ به جون گوشش افتاده بود
-ای بچه ی بیریخت مگه قرار نبود دیروز بیای تا باهات تمرین حرکات رزمی کنم؟
کوک با غرغر دسته برادرشو کشید
-یااا هیونگ این گوشههه نه کش شلوار که اینطوری میکشی در ظمن من امروز امتحان دارم و آخرینش هم هست
نامجون سری به نشونه یونگی هیونگ بفاکش نده تکون داد و خندید
**********
بعد از دادن اخرین امتحان خودش رو محکم روی جیمین انداخت
-هییی خرگوش گنده از روی دیکممم بلند شو مس کله ات تقریبا صافش کرد
کوک بی توجه سرش رو کج کرد و از پایین به صورت وا رفته جیمین چشم غره رفت
-هیونگ بنظرت تولد امسالم گرگم الفاست یا امگا؟
جیمین متفکر نگاهش کرد
-با این کون قشنگت صدر در صد امگایی!
مشت کوک محکم تو شکمش خورد و صدای ناله امگای مو بلوند دراومد
-خدای من هیونگ من کاملا جدی بودم...احساس خوبی ندارم تقریبا سه ماه دیگه تولدمه و فکر میکنم قراره یه فاجعه رخ بده!
جیمین کلافه از افکار همیشه سمی کوک دستی به  موهاش کشید
-هی پسر قرار نیست اتفاق بدی بیفته تو یه الفا و یا امگای قوی و زیبا میشی ،همسر آیندت هم پیدا میکنی نگران نباش
پسر نگاه غمگینی به آسمون بالای سرشون انداخت
کاش یک نفر میفهمید دردش چیه..اون هیچ کدوم از نشان های گرگینه هارو نداشت
نه خبری از بوی خاص بود و نه خبری ازتمرین های مخصوص !
یکجای کار همیشه برای جونگکوک میلنگید.
با ریزش قطره های آب روی صورتش لبخند خسته ای زد و سمت جنگل حرکت کرد
جیمین هم پشت سرش دوید
-پسر مطمعنم تو با آبی چشمات آسمونو جادو کردی چطور تا نگاهش کردی بارید؟
***********
دسته چمدونش رو محکم کشید و از تاکسی پیاده شد موهای موج دارش سریع خیس شدن و حس خوب خونه بودن درون قلبش سرازیر شد سمت عمارت حرکت کرد و دستی برای نگهبان تکون داد
مرد متعجب به جوانک خوشتیپ و مرموز نگاه کرد
-شما ؟
صدای پوزخند جوان در رعد و برق گمشد
-به اطلاع مستر کیم برسونید وینسون برگشته!
****************
بیحوصله روی تختش نشسته بود و از پنجره به بارون نگاه میکرد با شنیدن صدای در و پشت سرش اجازه ورود خواستن نامجون لبخندی زد
تو این خونه هیچکس جز اون بلد نبود قبل ورود در بزنه
-بیا تو هیونگ
نامجون درو اروم باز کرد و سمت برادر غمگینش رفت
-باز چی تو رو رنجونده که بارون از صبح قطع نمیشه؟
کلافه چشم چرخوند و خودش رو در اغوش نامجون انداخت
-هیونگ باور کن بارون کار من نیست چرا اصرار داری هربار ک بارون میاد به لنگ من بندازی؟
-چون هربار ک ناراحتی این بارونای عصبانی پیداشون میشه!
جونگکوک تند پلک زد
-من متوجه نمیشم یعنی میگی کار منه؟ اما من ...چطور؟
نامجون دستی به موهای برادرش کشید
کاش میتونست هرچه زودتر براش توضیح بده که چه خبره
هرروز به تولد پسرک نزدیک میشدند و فقط خدا خبر داشت چقدر نگران برادرش بود
نگران آینده نامعلوم و طلسمی که به زودی شکسته میشد
لبخند محکمی روی لبش نشوند
-هی کوک یه خبر خفن برات دارم ک مطمعنم خوشحالت میکنه
چشمای پسرک برق زدن و منتظر به لبای برادرش خیره شدن
نامجون با علاقه تعریف کرد
-یادته گفتم یه دوست قدیمی دارم که برای مدتی تو دبیرستان با هم بودیم و بعدش اون رفت پاریس؟
کوک هیجان زد داد زد
-خدای من همون خون آشامه؟
پسر بزرگتر با چشمای گرد جلوی دهن برادرشو گرفت
-هی کله شق درسته روابطمون با خون آشاما یکمی نرمال تر شده اما نباید تو عمارت الفای دسته اسمشونو فریاد بزنی!
کوک بی توجه خودشو رو تخت انداخت
-خب ادامه حرفت؟
_اون قراره به عمارت ما بیاد ..مثل اینکه از پاریس برگشته
پسرک با ذوق خندید
-وای این عالیه و میدونی نمیتونم قول بدم که مثل کنه به دوستت نچسبم
خب اون گفت کی میاد؟
نامجون نگاهی به موبایلش انداخت
-راستش دقیق نگفته اما فکر میکنم بزودی
راستی حواسم هست که ناهار نخوردی به ماریا خبر دادم برات غذای مورد علاقتو بیاره پس به نفعته بخوریش
قبل از اینکه برادرش اتاقو ترک کنه داد زد
-میشه حداقل بگی اسم دوستت چیه؟
نامجون سریع بیرون رفت و لحظه اخر صداش به گوش پسرک رسید
-کیم تهیونگ وینسون!

Blue SideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang