7.Party

482 93 11
                                    

خانواده جونگ کوک و تهیونگ حالا مقابل هم نشسته بودند
هیچکس توانایی حرف زدن نداشت
آلفای پک موشکافانه همرو برسی کرد
-شما ها دارید بهم میگید کیم تهیونگ جفت جونگ کوکیه منه
و تو نامجون!
جفتتو پیدا کردی ؟شوگا هم همینطور؟
هرسه پسر سر تکون دادن
در نهایت جونگ کوک با بغض اعتراض کرد
-پدر چطور ممکنه ؟مگه من یه گرگینه نیستم؟
چرا وقتی این سوالو از برادرام میکنم جوابمو نمیدن
من چی هستم پدر؟
با بلند شدن فریاد پسر کوچیکتر همه از جا پریدن
تهیونگ با دلسوزی قدمی سمتش برداشت
-لطفا جلو نیا ...بهم ..بهم نزد...
دنیا در دید پسر تاریک شد و خون اشام سریع در اغوشش کشید گونه هاش از اشک خیس بودن
-پسرک لجباز!

چندساعت بعد؛
آلفا غمگین روی تخت نشست و موهای پسرک چشم ابیش رو نوازش کرد
هیچوقت فکر نمیکرد انقدر زود مجبور شه تمام حقایق رو براش روشن کنه
چشم های جونگ کوک به ارومی باز شد
آلفا لبخندی زد
-خیلی عصبانی بودی خرگوش کوچولو !
نگاه پسرش رنگ غم گرفت
-پدر بهم بگو اینجا چه خبره دارین جون به لبم میکنین
با شنیدن صدای در الفا اجازه ورود داد
جیهوپ با لبخند وارد شد و گوشه ای ایستاد
آلفا نفس عمیقی کشید
-لطفا خوب بهم گوش کن عزیزدلم

فلش بک(18سال قبل)
Alfa pov:
رابطه خون آشاما و گرگینه ها همیشه دچار تزلزل بود اما یک چیز در دسته ما فرق داشت
سالی که گرگینه های غرب و شرق به جون هم افتادن ملکه ما ...مادرم گروگان گرفته شد
پدر حسابی بهم ریخته بود
میون همه این اشفتگی ها یک خون اشام از کنار دسته غربی رد میشد ک شاهد اذیت و ازار الفاها به ملکه مادر شد
نمیدونم چطور اما اون به مادر کمک کرد و همراهش به پک برگشت.
اسمش جئون جیان بود
پدرم و کل اهالی جزیره بعد از اون ماجرا و کمک هایی که اون مرد به پک کرد
بهش مدیون بودن
من و جیان حسابی باهم صمیمی شده بودیم
درست شیش ماه بعد
یه نامه به دستم رسید
جیان از همسرش صاحب یه بچه شده بود
اما جنگ میون اصیل زاده ها و دورگه ها شروع شده بود
همسر جیان یه دورگه بود
اون از من خواسته بود که نزدیک اردوگاهشون برم
روزها بود که مشغول جنگ بودن
وقتی اونجا رسیدم ترس همه وجودمو در بر گرفت
دنیای خون اشام ها برا منی که جز جزیره و دریای سرسبز خودمونو ندیده بودم زیادی ترسناک بود!

بوی خاکستر همه جا رو گرفته بودو خوب میدونستم حتی هوایی که تنفس میکنم مملو از جسده خون اشام هاست
میون همه سردرگمی هام جیانو پیدا کردم یه بچه بقلش بود و اشک میریخت
حالش داغون بود
نگاهم به جسم بی جون دختری افتاد که چشم های آبیش هنوز مثل دریا روشن بود
اما صدای نفس هاش خاموش بود
اون نیزه چوبی درست وسط سینه اش ..
نگاه غم زده جیان
بهم فهموند که اون زن همسرشه
بالاخره از جاش بلند شد و بچه رو تو اغوشم گزاشت
صداش سرد از سرمای زمستون به گوشم رسید
-لطفا پسرمو از این جهنم ببر ...به وقتش دوستم به دنبالش میاد اسمش....
قبل از اینکه ادامه حرفش رو بشنوم تیر چوبی از میون مه غلیظ وارد بدنش شد
شوکه فریاد کشیدم و سر بچه رو محکم تو اغوشم کشیدم

Blue SideWhere stories live. Discover now