3.blood

515 107 14
                                    

بالاخره به ویلا رسیدن و قبل از اینکه دست کوک برای در زدن بالا بیاد در باز شد و چهره برادر نگرانش نمایان شد ..بدون مقدمه جونگ کوک متعجب رو تو بقلش کشید
-حالت خوبه آهو؟!
تهیونگ گیج شده به اون دو خیره شد الان نباید نامجون به اون خوش امد میگفت؟
صدای معترض اون بچه تو گوشش پیچید
-خدای من هیونگ من حالم خوبه بهتره به مهمونت خوش امد بگی!
نامجون شرمنده سمت تهیونگ چرخید و محکم در اغوشش کشید
هردو لبخند زدن مدت زیادی بود که همو ملاقات نکرده بودن
-خوش اومدین شاهزاده
جونگ کوک با چشمای گردشده نگاهشون کرد
شاهزاده؟
******************
در خونه رو بیصدا باز کرد و وارد اتاقش شدلباس هاش رو از تنش کند نفسش رو با خستگی فوت کرد و داخل حموم پرید گاهی وقتا از مربی پک بودن خسته میشد چه بسا چند تا آلفای کصخل جدید هم به جمع شاگرداش اضافه شده بود که فکر میکردن باسن کل امگاهای شهر مال اوناست!
دوش اب گرم رو باز کرد و اجازه داد تا قطره های اب پوستش رو نوازش کنند
...بعد از دوش سریعش به اشپزخونه رفت تا ماگش رو دوباره از نوشیدنی مورد علاقش پز کنه
صدای زنگ در مانع کارش شد و با غرغر سمت در رفت
-تقریبا ده هزار بار به اون بچه سرتق گفتم با خودش کلید ببره!
درو باز کرد و لب باز کرد تا فهشی بار برادر کوچیکترش کنه اما در جاش میخکوب شد
بوی قوی و عطر تند رز زیر بینیش پیچید
امگای روبروش مسخ شده بود ودستش از روی زنگ سر خورد
هیچکدوم توانایی حرف زدن پیدا نکردن تا وقتی که امگا بیحال روی زمین افتاد و صدای فریاد شوگا بلند شد
-هی!
******************
نامجون با خوشحالی از مهمانش پذیرایی میکرد و جونگ کوک هم بیحال نشسته بود اصلا نمیفهمید چرا بعد از دیدن کیم دچار درد جسمانی و سردرد شده بود
-کوک عزیزم اون عینک چیه؟
با صدای برادرش از فکر بیرون پرید ..نگاه کیم رو روی خودش حس میکرد ..لب تر کرد
-راستش یکم چشمام ضعیف شده و رنگارو عجیب غریب میبینم
لبخند نامجون جمع شد و جاش رو ب ترس داد
تهیونگ این رو به خوبی متوجه شد و ابرو بالا انداخت ..اینجا چه خبر بود؟
همه چیز برادر کوچیک دوستش مشکوک میزد
اون برای گرگینه بودن زیادی ضعیف بود؟
نامجون دستهای برادرش رو گرفت و با دلسوزی نوازشش کرد
-برو و استراحت کن فکر کنم خسته ای
کوک سر تکون داد و سمت تهیونگ برگشت
حالا ک رنگو روش سفیدتر شده بود و با اون نگاه نافذ بهش چشم دوخته بود جذاب تر بنظر میرسید کاش شیشه عینکش رنگی نبود !
به نشانه احترام سرتکون داد و سمت پله ها رفت
تهیونگ با چشمای پر از سوالش به نامجون خیره شد
-باید اعتراف کنم برادرت واقعا عجیب غریبه و ...زیبا! بهم راجبش نگفته بودی!
لبخند مضطرب روی لبای گرگ نشست
به تهیونگ اطمینان داشت اما نمیشد ازین که اون شاهزاده اصیل زاده هاس چشم پوشی کرد ..بحث قدرت که میشد اونها بیرحم میشدن
بیرحم تر از هر موجودی!
-خب...جونگ کوک سوگولی پکه و اخرین برادر من و اینکه راجب زیباییش ! اون یه بچه دردسر سازه که از سر کله زدن با الفاها دست برنمیداره ..اون کله شق حتی باهاشون دست به یقه میشه!
نیشخند بی اراده روی لبهای تهیونگ نقش بست
-خودت...جفتتو پیدا نکردی؟
نامجون چشم چرخوند
-بیخیال پسر کل پکو بو کشیدم دیگه از پیدا شدنش نا امیدم شوگا هم هنوز جفتشو پیدا نکرده نگرانم که پدر هر سه تا مونو تو دبه کیمچی بندازه!
راستی چیشد که تصمیم گرفتی برگردی؟
تهیونگ سری به نشانه افسوس تکون داد
-پدرم خیلی آشفته اس .. انگار دنبال کسی میگرده! چیز زیادی از حرف هاش نفهمیدم فقط مدام از دوست قدیمیش یاد میکنه اسمش رو بهم گفت اگر یادم اومد بهت میگم.
نامجون سرتکون داد و لبخند زد
-بهتره استراحت کنی رفیق
تهیونگ با چشمای قرمز شدش نگاهش کرد
-راستش قرصامو نیاوردم میتونم برم تو جنگل شکار؟
گرگینه بهت زده نگاهش کرد
-لعنت مرتیکه اینجا قلمرو گرگاس میخای تیکه تیکه ات کنن؟ نگران نباش یکم خون برات دستو پا کردم الان میارم ..از الان پیرمرد شدی و وسایلتو یادت میره؟
صدای خنده هردو تو خونه پیچید
..اما طبقه بالا جونگ کوک از درد چشماش کلافه به خودش میپیچید ..انگشتاش رو محکم روی پلک هاش کشید اما با حس خیسی دستش بهت زده فریاد زد
-هیونگگگ!
**************
گیج و مسخ شده روی مبل نشسته بود و به امگای بیهوش نگاه میکرد دکتر بهش سرم وصل کرده بود و اطلاع داد ک اون فقط ترسیده!
امگ تکون خورد و شوگا صاف تر نشست کم کم پسرک نشست و حالا رو به روی هم بودن
-من...ینی شما
کلافه و با بغض لب زد:اینجا چه خبره؟
-اس..اسمت؟
صدای نرم امگا تو گوشش پیچید
-پارک جیمین ..شما باید برادر کوک باشید؟
الفا نفس سنگینی کشید تمام مدت امگاش کنار برادرش بوده و اون حتی خبر نداشته؟
سعی کرد اروم باشه دستش رو اهسته جلو برد
-شوگا هستم مربی پک و برادر بزرگتر جونگ کوک
جیمین لب گزید و با استرس دست  الفا رو فشار داد و پلک زد ..هیچ ایده ای نداشت که باید چیکار کنه .قطعا جونگ کوک راجب برادرش راست میگفت چرا که شوگا با اون نگاه سرد و بی روح زیادی خشن دیده میشد
و جیمین تو دلش اعتراف کرد :اون یه الفای هیکلی و با ابهته لعنتیه!
با شنیدن حرف شوگا بزاق دهنش رو قورت داد
-میخام گردنتو بو کنم !
مطیعانه سر تکون و تو دلش فهش داد :مثل یه پاپی حرف گوش کن شدم گاد!
در لحظه شوگا بینیش رو میون گردنش فرو برد بوی نعنا داخل بینی امگا پیچید و هردو چشمهاشونو با لذت بستن
دست چپ الفا اروم روی پاهاش قرار گرفت
و با دست راستش گونه امگا رو نوازش کرد
-خوشحالم پیدات کردم رز کوچولو !
********************
نامجون و تهیونگ سراسیمه سمت اتاق دویدند در با صدای بلند به دیوار کوبیده شد
و جسم جمع شده جونگ کوک نمایان شد
دستهاش بوی خون میدادن
تهیونگ مسخ شده انگشتاش رو داخل دستش فشار داد بوی اون بچه داشت دیوونش میکرد چشماش خمار تر شد و به نامجونی ک ترسون برادرش رو در اغوش کشیده بود چشم دوخت
-تهیونگ ...لط..لطفا کمکش کن داره از ترس میلرزه
اخمی به افکار مزخرفش کرد و از نگاه کرد دست کشید
نامجون رو کنار زد و اطمینان داد کمک میکنه
-هیش پسر اروم باش ...
جونگ کوک هق زد و دستاش رو مشت کرد
-چشمام ...هیچ جارو نمبینه...خواهشش میکنم
تهیونگ با اخم سرش رو نزدیک گوشش برد
تازه خون خورده بود و حالا قرار بود بخاطر این بچه از نیروی درمانگرش استفاده کنه
-اروم ...فقط چشماتو باز کن و نترس خب؟اینطوری میتونم کمکت کنم ..باید سعی کنی
کوک سر تکون داد و نفس عمیقی کشید و کم کم پلک هاش از هم باز شدند
تهیونگ خیره نگاهش کرد و دستاش پایین سر خورد اونچه که میدید باور نمیکرد
شاید یک اثر هنری
یه دریای ابی طوفانی با رگه های قرمز خون!

Blue SideWhere stories live. Discover now