part12

353 60 22
                                    

بعد از رفتن هیونگاش هنوز هم داخل حیاط نشسته بود ...
هیچ ایده ای نداشت که چطور میخاد راجب همخوابی با تهیونگ صحبت کنه!
قطعا روابطشون داشت پیچیده تر میشد
........

هنوز داخل حیاط نشسته بود؟
پرده رو رها کرد...باید باهاش صحبت میکرد

.قبل از رفتنش داخل اتاق سرمای وحشتناکی پیچید و چراغ ها خاموش شد ..چشماش رنگ تعجب گرفتن و لحظه ای بعد چهره اروم و سرد هوپنوس روبروش قرار گرفت
_خدای خواب؟ چی باعث شده یکی از خدایان به دیدن من بیاد؟

با اخم اتاق و بو کشید
_بوی جهان زیرین میدی مطمعن باشم بی اجازه خدای مرگ اینجا نیومدی؟

هوپنوس لبخند کجی زد
_یک درصد احتمال بده برادرم اجازه بده که به دیدن تو بیام ! ذهنش انقدر بهم ریخته که از شدت عصبانیت هیچ موجود زنده ای اطرافش نیست

_چه خبر شده؟
قدمهای خدای رویا سمت پنجره کشیده شد
_دوسش داری؟

سر پایین افتاده تهیونگ لبخندی رو لبهاش اورد
_باید مراقبش باشی ..دارم بهت هشدار میدم کیم!

سر خون آشام به سرعت بالا اومد
_تو بی دلیل بعد سالها پیدات نمیشه...بهم بگو چه خبره هوپنوس

_اگر اطلاعات کامل بهت بدم برادرم خودش حکم مرگمو صادر میکنه ..اما باید بدونی جفتت ارزش زیادی داره
باید مراقبش باشی
وگرنه افراد زیادی خواهند مرد

قبل از اینکه تهیونگ حرکتی کنه نور به اتاق برگشت ....ذهنش بهم ریخته تر شد
منظور خدایان از ارزش چیه
جونگکوک.....یه ...
سرشو محکم تکون داد
..این امکان نداره

************
با احساس انگشتای سرد روی شونش اهی کشید
_تهیونگ...
کت بلندش رو در اورد و روی شونه های پسرک انداخت
_چی باعث شده یه خرگوش چشم آبی سفید این موقع شب تو حیاط تاریک عمارت متفکر بشینه؟

خجالتزده انگشتاشو رو چشماش کشید مژه هاش به هم چسبیده بود و دور چشماش قرمز بود
_خیلی خستم ته.....احساس میکنم زندگیم مثل جنگ جهانی دوم بهم ریخته اس و من حتی نمیدونم باید چطور خودمو جمع و جور کنم
_مگه نگفتم به چشمات اسیب نزن ؟

جونگ کوک پوکر نگاهش کرد...اون همین الان از بگا بودن شرایط ذهنیش حرف زده بود و این مردک باز قفل زده بود رو چشماش؟

_یااا کیم تهیونگ اخر کاری میکنی با سیخ کباب بیفتم ب جونشون خیالت راحت شه!

با اخم بلند شدو سمت جونگ کوک رفت دستشو با احتیاط گرفت
_بریم بخوابیم ...خسته ای

با یاداوری حرفای جیمین لب پایینشو داخل دهنش کشید
مطمعن بود تهیونگ هیچ حرکتی نمیزنه
همراهش  داخل اتاق رفتن
انگشتشو با اضطراب سمت دکمه پیراهنش برد
و با دیدن تهیونگ که مشغول پوشیدن لباس راحتیش بود آب دهنشو قورت داد
"خدایا خواهش میکنم به فنا نرم"
من حتی نمیدونم اون توی رابطه چی دوست داره!

Blue SideWhere stories live. Discover now