part.14

314 58 25
                                    

پنج تایی بالای سر پسر کوچیکتر نشسته بودن
نامجون با اخم به تهیونگ نگاه کرد
_اینکه تو با برادرم رابطه داشتی کاملا  از روی بوی بدنتون مشخصه اما .....اون موجودی که همه ما چند لحظه پیش دیدیم....

تهیونگ کلافه غرش بلندی کرد
_یکساعته تمامه جونگ کوک بهوش نیومده و شما لعنتیا مغزمو با سوالاتتون به فاک دادین
اگر فقط میدونستم چه بلایی سر جونگ کوک اومده قطعا بهتون میگفتم تا دهنتون بسته شه حالا هم فقط منو با جفتم تنها بزارین تا به یاد اجداد قدیمیمون دندونای نیشمو تو گردنتون فرو نکردم!

شوگا خاست با خشم چیزی بگه اما با ممانعت نامجون فهش زیر لبی داد و دست جیمین نگرانو همراه خودش کشید
همشون ترسیده و گیج به جونگ کوک خیره شده بودن ....

تهیونگ آهی کشید و انگشتاشو روی گردن جونگ کوک نگه داشت...سعی میکرد با نیروی درمانگریش بدنشو گرم کنه
اما تغییری تو دمای بدنش به وجود نمیومد
نگرانی داشت تمام وجودشو میخورد..

سرشو پایین انداخته بود ...اما باشنیدن صدای ناله جونگ کوک با بهت بهش خیره شد
_اههه...ته...سرم درد میکنه
دستشو محکم گرفت و بوسید
_حالت خوبه بیبی؟

گرگای نگران به سرعت سمت جسم گرم شده جونگ کوک دویدن
و جویای حالش شدن
و نکته قابل توجه این بود که جونگ کوک هیچ چیزی از یکساعت پیش به خاطر نداشت
تهیونگ بعد از اطمینان از بهبود حال همسرش سمت دریاچه رفت و با خستگی روی سنگ بزرگی نشست
از وضعیت پیش اومده راضی نبود
علائم جونگکوک اونو یاد مادرش مینداخت!

با قرار گرفتن دستی روی شونش بالا پرید...نامجون کنارش نشست
_میدونم نگرانشی و متاسفم که تحت فشارت گزاشتیم
جونگ کوک چیزی یادش نمیاد!.....باید هوسوکو خبر کنیم تا بیاد دنبالمون
تنها چیزی که میدونم ...اینه که اون موجود وقتی درون کوک بیدار شد که تو تو شرایط خطری بودی ....باید ریسک باشه اما میخام دوباره ببینمش!

نگاه خون آشام نگران از صورت نامجون گرفته و به جونگ کوکی که مقداری بیحال توی بغل جیمین افتاده بود خیره شد
"تو چه بلایی سرت اومده بانی؟!"

بالاخره از جنگل های آزاد خارج شدن ...
جونگ کوک با کنجکاوی دستشو رو شونه تهیونگ کشید
_ته...حالا کجا میریم ؟
لبخند گرمی روی لب های خون اشام نشست ...جونگ کوک مدت زیادی بود که ساکت بود و حالا هرچقدر کم ! باهاش حرف زده بود
_میریم روستایی که تو نقشه نشونه گذاری شده ...یکی از دوستام با همسرش اونجا برامون جا برای استراحت اماده کردن

پسرک چشم آبی با خوشحالی خندید و لبشو گاز گرفت
_هومممم یه حموم حسابیییی و یه غذای خوشمزه ...ببینم اونا تختم دارن؟

چشمای تهیونگ با شیطنت درخشید
_عزیزم ما که برای خوابیدن باهم نیازی به تخت نداریم داریم؟
مشت جونگ کوک با حرص تو شکمش کوبیده شد
_منحرف ....
تهیونگ پوزخندی زد و کنار گوشش لب زد
_نگو که نمیخای بیبی! چون میتونم کاملا حس کنم که میخایش

Blue SideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang