part 29

394 97 41
                                    

{میدونم بعضی روزا آدم جالبی برات نیستم و یکم رو مختم
بعضی وقتا هم حرفای چرت و پرت میزنم و عصبیت میکنم
یه وقتایی هم ناخواسته از روی حسودی یا هرچیز دیگه اذیتت میکنم
ولی خب هیچکس نمیتونه به اندازه
من دوست داشته باشه
پارک چانیول ۱۹ نوامبر 2019}



+خب...اونشب اینو به وجود آوردیم

چان با گیجی نزدیکش شد بهش خیره شد.

این یه بیبی چک بود...یه بیبی چک با دوتا خط قرمز کنار هم...تا اونجایی که یادش بود دو تا خط یعنی اینکه حامله ای...این..این تو دستای بکهیون چیکار میکرد؟!
با دهن باز مونده از حیرت و تعجب تو یک قدمی امگاش ایستاد و دقیق تر به وسیله ی تو ی دستای ظریف جفتش خیره شد.
چشمهای گردش رو به چشمهای پر از استرس جفتش دادو با لکنت گفت:
-بب..بک ااین..

بکهیون مضطرب به حالتای آلفاش خیره بود...جوری که چان با ناباوری به بیبی چک تو دستاش خیره شده بود بکهیونو به وحشت مینداخت...
وحشت اینکه نکنه یوقت الفاش از به وجود اومدن این بچه عصبی و ناراضی باشه!

یک لحظه از این که انقدر زود و هول هولکی بهش همچین خبری رو داده بود پشیمون شد ولی با صدای ضعیف الفاش چشمهای مضطربشو به صورتش برگردوند.

-بکهیون
نگاهش رو از بیبی چک گرفت و خیره تو چشمهاش گفت
-تو..حامله ای؟

بک توی چشمهای الفاش دقیق شد..میخاست به جز سوالی بودنش حس های دیگه ای هم از توی چشمهاش پیدا کنه ولی هیچی متوجه نشد و همین بیشتر از هر چیزی استرسش رو بیشتر میکرد.

با لحنی لرزون صورتش رو پایین انداخت و گفت:
+آ..آره
صورتش رو بلند نکرد...
با همون استرس و لحن به ارومی زیر لب ادامه داد
+چان..تو..خوشحال نیستی که قراره بچه دار بشیم؟..من..

قبل از این که بتونه جمله ش رو تموم کنه بدنش به شدت بین بازو های قوی الفاش زندانی شد..اونقدر محکم که حس میکرد دنده هاش داره بین عضله های چان خورد میشه

با چشمهای گرد شده به صورت آلفا که توی گردنش پنهان شده بود و نفسای عمیق میکشید خیره شد
از شدت شوک بیبی چک از بین دستش سر خوردو افتاد زمین..بدنش انقدر محکم بغل شده بود که حس میکرد الفاش میخاد با این فشار بدناشونو توی هم هَل بکنه

با لبخند ارومی دستش رو بلند کردو موهای پرپشت عشق و پدر بچه ش رو نوازش کرد...از بوی فرومونش میتونست حس کنه که حالش منقلبه..میتونست از لرزش شونه هاش حس کنه چشمهای جذاب جفتش دوباره قراره بارونی بشه...
ولی چانیولش دوست نداشت دوباره اشک چشمهاش رو ببینه به خاطر همین صورتش رو داخل گردنش پنهان کرد

چانیول هنوز این خوشبختی رو باور نمی‌کرد...
داشت به آرزوش می‌رسید مگه نه؟...قرار بود دیگه یه خانواده ی بزرگ بشن..

فقط خدا میدونست توی دل چان چه غوغایی  به پا شده بود..حس اینکه قراره در آینده ثمره ی کوچولوی عشقشونو بین دستاش بگیره دلش رو به ذوق و ضعف مینداخت..

چشم هاش رو بهم فشردو لب هاش رو گزید تا مثل صبح دوباره گریه ش نگیره و آبروی خودش رو پیش امگاش نبره..
ولی مگه میتونست برای این خوشبختی گریه نکنه...مگه میتونست برای این اتفاق اشک نریزه

دستاش رو محکم تر دور بدنش پیچید و با صدای دو رگه شده ای که به خاطر کنترل بغضش بم تر از هر موقع دیگه ای شده بود گفت:

-چرا باید ناراحت باشم توت فرنگی من؟
دارم از عشق زندگیم بچه دار میشم...قراره به جز پارک بکهیون یه توله ی لوس دیگه هم بزرگ کنم..چرا باید برای بهترین اتفاق زندگیم ناراحت باشم عشق من؟

بکهیون با بغض و لبای آویزون صورتش رو به گردن الفاش کشید و گفت:

+چان عموم...اگر بفهمه..
با جدا شدن چان از اغوشش حرفش رو قطع کرد و به صورت مهربونه جفتش خیره شد.چانیول با لبخند ارومی صورت نرم و کوچولوی پسرو بین دستاش گرفت و گونه های سرخش رو با انگشتش نوازش کرد.

امگای کوچولو و ریزه میزه ش قراره بهش یه بچه بده
توت فرنگیش تا چند وقته دیگه قراره شکم با نمکش بزرگ بشه و بیشتر دلشو ببره.
تصور اینکه در آینده قراره یه توله ی کوچولو به خوشگلی بکهیونش رو بین دستاش بگیره داشت دیوونه ش میکرد. توت فرنگیش خودش برای اینکه توله شونو به دنیا بیاره خیلی ضعیفو و لاغر بود باید از این به بعد بیشتر حواسش بهش باشه و ازش مراقبت بکنه..باید دیگه از این به بعد جفتشون با هم زندگی بکنن...

دیگه یک لحظه هم این پسرو تنها نمیذاشت...از کوچیک ترین خطری که بخاد به خودشو توله ی توی شکمش آسیب بزنه دورش میکرد..چه بخاد مینهو باشه چه بیون یسونگ

باید زودتر وسایل ضروری بکهیونو از اینجا جمع کنن و برن یکی از خونه هاش توی منطقه شمالی شهر...اونجا ها خلوته و بکهیونش توی آرامش دوران حاملگیش رو میگذرونه...باید براش یه آشپز استخدام کنه که هر روز براش غذا های مقوی درست بکنه...وسایل بچه!!!باید خیلی زود به کریس بگه که بهترین وسایلی که برای بچه ضروریه از بهترین مارکش بخره..

توی فکرو خیالات خودش بود و اصلا حواسش نبود که چند دقیقه ست صورت بکهیونو بین دستاش گرفته و همون‌طور ثابت با چشمهای ریز شده به گردن امگاش خیره شده، بکهیون با تعجب و لبایی که از فشار دستای الفاش غنچه شده بود به سختی چندین بار صداش کرد..

ولی اون نمیدونست که چانیول انقدر به خاطر بچهشون ذوق داشت که حتی از الان تصمیم گرفته بود که توله شون تو کدوم مدرسه و دانشگاه درس بخونه..

بک که دید هیچ کدوم از صدا کردناش حواس جفتش رو جمع نمیکنه به ناچار روی انگشتای پاش ایستاد تا صورتش روبه روی صورت چان قرار بگیره
لبخند روی لبای آلفا، لبهای خودش رو هم مهمون یه لبخند شیرین میکرد.اینکه میدید الفاش انقدر از به وجود اومدن ثمره ی عشقشون خوشحاله و ذوق داره باعث میشد مثل بچه ها بشینه و به خاطر این خوشبختی گریه بکنه

با چشمهای پرش اون هم صورت چان رو بین دستاش گرفت و بدون فوت وقت لبهاشون رو بهم چسبوند..

با عشق نرمی های پدر بچه ش رو بوسید و خودش رو بین آغوشش فشرد..چانیول تو رویای شیرین بچه دار شدنشون غرق بود ولی با حس لب های شیرین امگا کوچولوش از اون رویای شیرین به واقعیت شیرین تر کشیده شد .

چه راه خوبی برای جلب توجهش انتخاب کرده بود...

با حرص کمر باریکش رو بین دستاش گرفت و از روی زمین بلندش کرد.انقدر تند و سریع این کارو انجام داد که بکهیون یه لحظه از روی ترس لب آلفا رو بین دندوناش گزید که البته این کارش فقط آتیش چان رو تند تر کرد.

به سمت تک کاناپه ی خونه ی کوچیک امگاش رفت و روش نشست و بدن ضریف بک رو روی پاهاش گذاشت و به صورت سرخ شده ش خیره شد.
بکهیون با چشمهای گردو مظلومش لب های سرخشو مکید تا حس خیسی لب های مردش رو بیشتر حس کنه و نگاه بی تاب اون مرد رو داغ‌تر...

چان با اخمی که به خاطر دلبری ذاتی امگاش رو پیشونیش نشسته بود هیسی کشید و تن ظریف و بلوری اون دلبرک رو بیشتر به خودش نزدیک کرد طوری که فاصله ای بین بدن هاشون نموند...همین خوبه...
این پسر باید همیشه نزدیکش بمونه وگرنه قلبش دیگه نمیزنه....زندگیش وصله به همین گونه های سرخ از خجالتش..

تو فاصله نزدیک از لب های هم امگا با صدای لرزون و گونه های هولوییش همون‌طور که به لب های مردش خیره بود گفت:
-چچان..من
آلفا با دیدن اضطراب و تشویش توی چشمهای مظلوم امگاش سعی کرد با آزاد کردن فرومون های تلخش دل کوچیک توت فرنگیشو آروم کنه.

صورت ظریفش رو بین دستاش گرفت و بوسه ی ارومی روی غنچه لباش گذاشت و مکی به لب پایینش زد.
صورتش رو داخل گردن خوشبوش برد بوسه ای روی مارک پروانه مانند روی گردنش گذاشت..

انقدر اون نقطه رو بوسید و لیس زد که صدای ناله ی گربه مانند امگاش رو دروورد صورتش رو مقابل چهره ی زیبای جفتش بردو با لبخند ارومی کمرش رو ماساژ داد و گفت:

+بگو عشق من..هر چی نگرانی توی اون دل کوچیکت خونه کرده رو با الفات درمیون بزار..بگو توت فرنگی نمی‌زارم هیچی اذیتت کنه

بکهیون با بغضی که به خاطر حرفای حمایتگر و دلگرم کننده ی مردش گلوش رو گرفته بود با لبای آویزون خودش رو داخل آغوشش پرت کرد و گردنش رو بغل گرفت.

خدایا..چرا انقدر این مرد خوب بود...دلش میخاست تمام کاعنات و سرنوشت رو به خاطر دادن این مرد به زندگیش شکرگذاری کنه

با فین فین محکم خودش رو تو آغوش گرم مردش فشرد و با ناز گفت:
-چاااااانی
چانیول با لبخند مردونش پهلو های نرم امگای لوسش رو نوازش کردو با صدای گرمو ارومش نزدیک گوشش گفت:

+جون دل چانی
بکهیون سعی کرد به طوفانی که تو دلش به خاطر لحن الفاش راه افتاده بود توجهی نکنه و به نگرانی های که برای بچه شون داشت بپردازه

-میترسم چانیول..هر چقدرم که دلم به بودنت قرص باشه و به قدرتت در برابر آدمای دیگه ایمان داشته باشم بازم نمیتونم از اون مرد نترسم..چانیول من اون مردو نمیشناسم
هیچوقتم تا حالا ندیدمش فقط میدونم که آدم خوبی نیست
فقط میدونم که تورو اذیتت کرده و هنوزم داره عذابت میده
مم من..من میترسم چان...
اگر...اگر تو رو ازم بگیره چی؟ اگر به بچه مون آسیب بزنه چی؟
چان با دیدن بغض تو صداش و لرزش شونه هاش با جدیت صورتش رو مقابل خودش نگه داشت و خیره تو تیله های گریون چشمهای امگاش با لحن اطمینان بخشو مهربونی گفت:

+گوش کن بکهیون...درست شنیدی اون مرد اصلا آدم خوبی نیست و خطرناک ترین موجودیه که تو زندگیت دیدی...ولی اینو بدون الفات اجازه نمیده حتی سایه وجود نحسش تو زندگیمون بیوفته چه برسه به اینکه بخاد به عشق من آسیب برسونه...تو و اون توله ی تو شکمت الان تمام داراییه منید..
نفس و جون منید مگه میذارم کسی بهتون آسیب برسونه؟!

پیشونی هاشون رو بهم چسبوند و با چشمهای بسته زمزمه کرد:
+هر کسی که بخاد منو از نفس های زندگیم جدا کنه رو نابودش میکنم

بکهیون با لبخند چشمهاش رو باز کرد و به چهره ی عشق زندگیش خیره شد..دوباره اون جمله ناچیز رو دربرابر عشقش به این مرد رو به زبون آورد:
-خیلی دوست دارم

چان با قلب بی تابش امگاش رو تو بغلش فشردو به ارومی کنار گوشش گفت:
+عاشقتم
با لبخند از آغوش گرم هم لذت بردن و با فکر به خوشبختی که در آینده با ورود کوچولوشون قراره کامل بشه به صدای قلب بی قرار هم گوش دادن.
~~~~~~~~~~~~~~~~

(بچه ها حقیقتش من خودم اصلا نمیدونم تو سونوگرافی بچه خودشو تو چند ماهگی نشون میده و کلا ازش چیزی سر درنمیارم پس این قسمتش اگر اشتباهی بود بدونید که من اصلا تو این مورد اطلاعی نداشتم ؛)❤️)

me after youWhere stories live. Discover now