part33

321 103 62
                                    

{چانیولم....
یه اعتراف کنم، تا قبل اینکه ببینمت
و پیشت باشم هیچوقت متوجه تنها
بودنم نبودم تا قبل اینکه دستامو بگیری
هیچوقت معنی واقعی دوست داشتن
رو تجربه نکرده بودم...
ازت ممنونم بابت اون حس قشنگی که کنارت تجربش کردم
بیون بکهیون ۲۱ نوامبر ۲۰۱۹}

دستای همو گرفته بودن و کنار هم روی چمنای کنار رودخونه قدم میزدن...
یه موقع هایی بکهیون یه چیز خنده دار تعریف میکرد یه موقع هایی هم چانیول با یه حرف منحرفانه امگای بیچاره رو خجالت زده میکردو گونه ی های سفیدش رو سرخ...

چان خنده ای به چهره ی کیوتش کرد و بوسه ای به گونه ش زد و با لبخند به روبه روشون خیره شد.
بکهیون نگاه خواستنی به الفاش انداخت و بینی ش رو به شونه ش چسبوند تا بتونه دوباره بوی فرومون تلخش رو استشمام کنه

با پرت شدن یه توپ قرمز کوچولو روبه روی پاهای چانیول نگاهش رو از نیم رخ جذابش گرفت و به پسر کوچولویی که با پاهای کوچولو و کیوتش به سمتشون میدویید خیره شد...

چانیول با تعجب و لبخند مهربونی جلوی پاش زانو زد و به نفس نفس زدنای کیوتش خیره شد....
پسر بچه با خجالت انگشتای کوچیک دستاشو زیر کاپشنش قایم کرد و با صدای آرومی درحالی که زیر زیرکی به چان خیره بود گفت:
-اجوشی میشه لطفا توپمو بدین

چان لبخندی مهربونی به پسرک بانمک روبه روش زد بعد از نوازش موهای نرم پسرک توپش رو از کنار پاش برداشت و بهش داد
پسر بچه هم بعد تعظیمی که به اجوشی های جذاب روبه روش کرد با خنده برگشت و ازشون دور شد
بکهیون که تمام این مدت خیره به لبخند زیبای الفاش بود بعد از دور شدن پسر بچه کنارش زانو زد که نگاه چان رو به خودش جلب کرد...

بک لبخندی به نگاه خیره ی الفاش زد و تکه مویی که روی چشمش افتاده بود رو کنار زد و بوسه ای روی پیشونی صافش گذاشت..
اشاره ای به پسرکی که کنار دوستاش بازی میکرد کردو گفت:
+پدر بودن...خیلی بهت میاد
اونقدری بهت میاد که از همین الان ترس اینکه منو فراموش کنی و بخای همش به بچه مون توجه کنی تو دلم افتاده...

چان خنده ای به قیافه ی آویزونش کردو لحظه ای سرش رو پایین انداخت..بکهیونش بعضی موقع ها غافلگیرش میکرد..
یه لحظه هایی انقدر با منطق و جدی صحبت میکرد که
حس میکردی داری با یه پیرمرد با تجربه بحث می‌کنی..ولی یه موقع هاییم مثل الان با یه حالت لوس مانند و لبای آویزون شده تمام معادلاتش رو نابود میکرد...البته که در کنارش هم دل چانیول رو به ضعف مینداخت...طوری که دلش میخاست اون بدن ریز نقشش رو بین بازوهاش بگیره و انقدر فشارش بده که اشکش دربیاد.

دستای خوشگلشو بالا آورد و بوسه ای روی انگشتاش زد و خیره به چشمهای خوشرنگ امگاش گفت:
-حتی اون نخود کوچولوی تو شکمتم نمیتونه حواس منو به خودت پرت بکنه توت فرنگی پس به اون دل کوچولوت بگو خاطرش جمع باشه

me after youWhere stories live. Discover now