پارت دهم💫

802 103 29
                                    

سلام خوبین؟

هر چی میخوایین میتونین بهم بگین🙂💜
ولی باور کنین هفته های گذشته خیلی سرم شلوغ بود🥲

این بار خواستم متفاوت باشه و اینکه خودم گرفتمش(کاور)

................................................

با ورودشون به رستوران دختری که رنگ موهاش شرابی بود براشون دست تکون داد.
هر دو پسر کنار همدیگه به سمت میز حرکت کردن.
بعد سلام و احوالپرسی دختر مو شرابی گفت: من دایون ام اینم دوستم میا.
چانگ مین هم به تبعیت از دایون خودش و جونگکوک رو معرفی کرد.
بعد یکم گفت و گو چانگ مین گفت: میا تو خیلی شبیه کره‌ای ها نیستی اسمتم کره ای نیست اهل کره نیستی؟
میا لبخندی زد و گفت: من دو رگه کره‌ای-آمریکایی ام تا سال اول دبیرستان هم تو آمریکا بودم.
کل دو ساعتی که اونجا بودن به حرف زدن گذشت البته چانگ مین و دخترا زیاد حرف میزدن و جونگکوک مواقعی که ازش سوالی پرسیده میشد جواب میداد.

~آمریکا چطور بود تهیونگا؟
اینو خانم جئون از خواهرزادش پرسید.
_خوب بود ولی خب خیلی دلم واسه خونه و خانواده و دوستام تنگ شده بود واسه همین تصمیم گرفتم برگردم و کارمو همینجا ادامه بدم.
~میخوای چه کاری رو شروع کنی؟
اینبار جین ازش پرسید.
_خب تصمیم دارم یه استودیو و آموزشگاه موسیقی راه بندازم.
جین با هیجان گفت: این خیلی خوبه امیدوارم موفق باشی دونسونگ.
بحث عوض شد و همه شروع کردن به صحبت کردن، در این بین چند بار هم اسم جونگکوک اورده شد.
تهیونگ خیلی دلش میخواست درباره جونگکوک بپرسه و بدونه که اون دنبال چه شغلی رفته ولی خب غرورش این اجازه رو بهش نمیداد‌.

_هی جونگکوکا نظرت درباره میا چیه؟
چند ثانیه‌ای گذشت ولی چانگ مین جوابی از دوستش دریافت نکرد بخاطر همین همونطور که در حال رانندگی بود سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد.
جونگکوک سرش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود ولی چشاش باز بود و انگاری که خیلی عمیق توی افکارش غرق شده بود.
چانگ مین دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت و تکونش داد تا از افکارش بیرون بیاد.
جونگکوک به خودش اومد با گیجی گفت: چیزی شده؟
_نه فقط ازت پرسیدم نظرت درباره میا چیه.
+خب دختر خوب و باحالیه.
چانگ مین نفسش رو بیرون داد و گفت: داری بهش فکر میکنی؟
+ازش خوشم اومد ولی نه اونقدری که بخواد ذهنم ...
_منظورم تهیونگه.
جونگکوک با این حرف دوستش چند ثانیه‌ای مکث کرد و بعدش گفت: نه چرا باید به اون فکر کنم؟
_جونگکوکا من و تو یازده ساله که باهم دوستیم و از تک تک رازهای هم خبر داریم پس به من دروغ نگو چون میدونم هنوز هم دوسش داری و بهش فکر میکنی.
جونگکوک دوباره سرش رو به شیشه تکیه داد و گفت: میدونی میخوام دوسش نداشته باشم ولی نمیتونم انگاری که مغزم دستور میده ولی قلبم بهش عمل نمیکنه.

روی تخت دراز کشیده بود و داشت به موزیک گوش میداد که با صدای در اتاقش یه گوش هندزفری رو در اورد و گفت: بفرمایید.
سورا در رو باز کرد و وارد اتاق برادرش شد‌.
+میتونیم یکم باهم حرف بزنیم؟
تهیونگ صاف روی تخت نشست و با لبخند رو به خواهر بزرگترش گفت: چرا که نه بیا بشین نونا.
سورا همزمان با نشستنش رو تخت گفت: فکر کنم آمریکا بهت خیلی خوش میگذشت که دیر به دیر از خواهرت خبر میگرفتی.
_نونا باور کن نصف روز رو تو دانشگاه بودم نصف روز هم در حال اماده کردن پروژه های دانشگاهی و اینا.
+یعنی سه سال توی آمریکا بودی فقط مثل بچه خرخونا درس میخوندی اصلا هم خوش گذرونی و این چیزا نبود.
سورا اینو با حالت تمسخر گفت و باعث خنده تهیونگ شد.
+خیلی خب حالا بگو ببینم دوست دختری در کار نیست؟
تهیونگ بخاطر نگاه مرموزانه خواهرش لبخندی زد و گفت: نه فعلا، تو چی؟بیست و هشت سالت شده نمیخوای ازدواج کنی و بچه داری شی؟
سورا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: میدونی میترسم بچه دار شم بعد شبیه داییش بشه و بدبخت شم.
تهیونگ با لحن دلخوری که ساختگی بود گفت: خیلی بدی نونا اصلا باید آرزوت باشه که بچت شبیه من بشه.
بعد یکم گپ و گفت درباره موضوعات مختلف و تو سر و کله هم زدن تهیونگ بالاخره غرورش رو کنار گذاشت و گفت: نونا راستی جونگکوک چی کارا میکنه؟ تو این سه سال خبر زیادی ازش نداشتم.
سورا که انگار منتظر این سوال بود گفت: به شرطی جواب سوالتو میدم که تو اول جواب سوال منو بدی.
تهیونگ پرسشگرانه به خواهرش نگاه کرد.
+قبل رفتنت به آمریکا اتفاقی بین تو و جونگکوک افتاده بود؟ منظورم اینه که باهم دعوا کرده بودین؟
_چرا اینو میپرسی؟
+خب چون جونگکوکی که برای رفتن به آمریکا اونم همراه تو کلی ذوق داشت یه شبِ نظرش تغییر کرد و بعد رفتنت هم جوری رفتار میکرد که انگار همون جونگکوک قبلی نیست، میدونی اون حتی به کلاس های رزمی مختلفی رفت و الانم تو دانشکده افسری تحت تعلیمه.....یعنی میخوام بگم اون یه شبه کلی فرق کرد از اون پسر پرانرژی و خجالتی و لوس تبدیل شد به یه پسر قوی و مستقل و منطقی.
تهیونگ تو فکر رفت؛ یعنی مسبب این همه تغییر جونگکوک حرف هایی بود که اون روز بهش زده بود؟
+هی تهیونگا من سوال تو رو جواب دادم ولی تو نه.
تهیونگ با مِن مِن گفت: خب ما یه بحث کوچیک داشتیم و من فقط بهش گفتم که نمیخوام باهام بیاد آمریکا.
سورا چشاشو ریز کرد و گفت: فقط همین؟
تهیونگ که کلافه شده بود گفت: اره نونا فقط همین میخواستی دیگه چی بشه؟
و بعد مکث کوتاهی ادامه داد: الانم خیلی خسته‌ام نونا من فقط دو روزه اومدم امروز هم که مهمونی بود.
سورا میتونست بفهمه که برادرش داره چیزی رو ازش قایم میکنه و واسه همین دستپاچه شده ولی به روش نیاورد و با گفتن شب بخیر اتاقش رو ترک کرد.

..........................................

امیدوارم که خوشتون اومده باشه😍🥰😘

پارت بعد رو خیلی خیلی خیلی زود اپ میکنم😉

ووت و کامنت یادتون نره لاولیا☘️💚

My annoying cousin💥Onde histórias criam vida. Descubra agora