پارت هجدهم💫

878 59 36
                                    

I missed you🥲🤍

توی محوطۀ دانشکده قدم میزد و سعی میکرد گفته های جلسه قبل استادش رو به‌ یاد بیاره تا اینکه حواسش به شخصی پرت شد که سعی داشت بدون جلب توجه از در فرعی دانشکده که فقط مخصوص ورود و خروج اساتید بود وارد دانشکده بشه.
وقتی خوب به چهره پسر دقت کرد فهمید همون پسریه که چند روز پیش باهاش آشنا شده بود؛ لی یسونگ.
به طور نامحسوسی شروع کرد به تعقیب کردن یسونگ، اولش فکر میکرد شاید پسر بخاطر جدید الورود بودنش نمیدونه که نباید از این در رفت و آمد کنه اما بعدش با دیدن حالت های پسر فهمید که اون خیلی هم آگاهانه اینکار هارو انجام میده.
پسر همونطور که از راهرو های کم تردد دانشکده به سمت اتاق مدیریت میرفت سعی میکرد از همه جا عکس بگیره و این باعث شک بیشتر جونگکوک میشد.
با رسیدن به در اتاق مدیریت پسر سعی میکرد به آرومی رمز اتاق رو پیدا کنه و واردش بشه و تمامی این لحظات جونگکوک از انتهای راهرو شاهد بود.
_هی داری چیکار میکنی؟
یسونگ با صدای جونگکوک به سمتش برگشت و هیچ جوابی نداد.
جونگکوک همونطور که داشت به پسر نزدیک میشد گفت: دنبال چی هستی؟
یسونگ که موقعیت رو خطرناک دیده بود نامحسوس چاقویی از جیبش در اورد و با نزدیک شدنِ جونگکوک با چاقو ضربه ای به شکمش زد و بعدشم با تمام سرعتش شروع کرد به فرار کردن.
جونگکوک با اون وضع چاقو خورده اش دنبال پسر می دویید و با سر و صدا کردن سعی میکرد دیگران رو متوجه خودشون کنه.
با صدای جونگکوک دو نفر از نگهبانی به سمتشون اومدن و توی یه چشم به هم زدن پسر رو گرفتن.
حالا یسونگ در حالی که توسط اون دو نفر به سمت نگهبانی کشده میشد با نفرت به چشم های جونگکوک زل زد و گفت: بد جوری ازت انتقام میگیرم جئون جونگکوک!

خانم جئون با نگرانی به پسرش که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت: جونگکوکا چقدر بهت گفتم این شغلی که داری انتخاب میکنی خطرناکه اگه الان اتفاق جدی برات می افتاد من باید چیکار میکردم؟
+اوما لازم نیس بزرگش کنی فقط یه زخم سطحی بود که با چنتا بخیه حل شد.
آقای جئون که تا اون لحظه ساکت بود رو به پسرش گفت: جونگکوکا حق با مادرته، اگه تو بخوای به این راهت ادامه بدی اون موقع ما باید هر روز بشینیم ببینیم که تنها بچمون سالم به خونه بر میگرده یا نه.
جونگکوک خواست جواب پدرش رو بده که در باز شد و یه لشکر آدم وارد اتاق شدن.
همه دور سر جونگکوک جمع شده بودن و داشتن حالش رو میپرسیدن ولی تهیونگ آروم یه گوشه ایستاده بود و با نگرانی و ناراحتی به جونگکوک نگاه میکرد.
جونگکوک دلیل اون نگرانی توی چشمای تهیونگ رو درک نمیکرد؛ یعنی حالا انقدر براش مهم شده بود که با یه زخم کوچیک اینهمه نگرانش شده بود؟

بدون اینکه خودش هم بفهمه دنبال چیه کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکرد تا اینکه با زنگ گوشیش دست از اینکار کشید و به تماس جواب داد:
_الو بفرمایید.
+سلام سوکجین شی منم جسیکا.
جین که از تماس یهویی جسیکا اونم این وقت شب متعجب شده بود گفت: سلام جسیکا خوبی؟ نامجون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
+امم...راستش زنگ زدم که بگم نامجون هنوز خونه نیومده هر چقدر هم زنگ زدم گوشیش رو برنداشت منم نمیدونستم چیکار کنم واسه همین بهت زنگ زدم.
جین احتمال میداد مثل خیلی از شب های دیگه رفته باشه بار واسه همین با خونسردی جواب داد: نگران نباش جسیکا من احتمالا بدونم کجاس، میرم دنبالش و میارمش خونه.
+خیلی ممنونم سوکجین شی.

با رسیدن به بار سراغ پیشخوان رفت و دربارۀ نامجون پرسید؛ فهمید که توی یکی از اتاق های وی آی پیه.
با ورود به اتاق، نامجونی رو دید که به صورت نشسته رو کاناپه لم داده بود و از صد متریش هم میشد تشخیص داد که شدیداً مسته.
جین نزدیکش شد و همزمان با کشیدن بطری مشروبی که دستش بود گفت: نامجونا خیر سرت تو ازدواج کردی و جسیکا هم بارداره؛ تو الان باید خونه باشی نه اینجا توی بار اونم با این سر و وضع.
پسر بزرگتر یکم مکث کرد اما وقتی هیچ واکنشی رو از طرف پسر کوچیکتر دریافت نکرد ادامه داد: واقعا دلیل این رفتارهات رو نمیفهمم اصلا این الکل کوفتی چیه که همش ...
هنوز نتونسته بود جمله اش رو کامل کنه که مچ دستش توسط پسر کوچکتر کشیده شد و همین باعث شد که بیوفته تو بغلش و حالا صورت هاشون فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشت.
نامجون همونطور که به لبای جین زل زده بود گفت: خیلی غر میزنی هیونگ! تازه با اینکه فقط یه سال ازم بزرگتری مثل بابابزرگا منو نصیحت میکنی اما فکر کنم همین رفتارهات باعث شده من اینهمه عاشقت بشم.
پسر کوچیکتر همزمان با تموم کردن جمله اش لباش رو روی لبای پسر بزرگتر گذاشت و برای چند ثانیه محکم بوسیدش.
جین که از این اتفاق شوک شده بود هم زمان با تقلا کردن برای فاصله گرفتن گفت: نامجونا تو میفهمی داری چیکار میکنی؟ ما هر دوتامون هنوز متاهلیم!
نامجون بی توجه به حرف های هیونگش گفت: شاید باورت نشه هیونگ ولی این اولین بوسۀ زندگیم بود.
+نامجونا لطفا ولم کن اگه یکی تو این وضع ما رو ببینه برامون بد تموم میشه.
پسر کوچیکتر همچنان بدون توجه به پسر بزرگتر گفت: همیشه دلم میخواست اولین بوسۀ تو هم با من باشه ولی حیف...
جین با خودش فکر کرد که اون از کجا مطمعنه که این بوسه اولین بوسه اش نبود؟

..............................

بعد مدت های طولانی برگشتم و میدونم یسریا خیلی منتظر بودن ولی باور کنین تو شرایطی نبودم که بتونم فن فیک رو ادامه بدم🥲🖤

ووت و کامنت یادتون نره کیوتیا🧸

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My annoying cousin💥Where stories live. Discover now