پارت ششم💫

772 101 27
                                    

سلام خوبین؟ببخشید اینبار دیر آپ کردم چون امتحاناته و سرم شلوغ🤗❤️

مومنتش رو یادتونه؟😍(کاور)

...........................

چند تقه‌ای به در زد و وارد اتاق پسرش شد.
_جونگکوکا شام حاضره.
جونگکوک همونطور که هندزفری به گوش روی تخت دراز کشیده بود گفت: میل ندارم.
_جونگکوک چت شده؟اون از دیشب که نیومدی خونه خالت امروز هم که همش تو اتاقتی و غذا نمیخوری؟
+اوما چیزی نشده فقط حوصله ندارم.
خانم جئون که میدونست نمیتونه با اصرار زیاد قضیه چیه سر تکون داد و به آشپزخونه رفت.
آقای جئون با دیدن همسرش گفت: شام هم نمیخوره؟
_گفت میل نداره.
آقای جئون با صدایی که جونگکوک هم بشنوه گفت: ما که هر چی میخواد میگیم باشه دیگه چی میخواد؟ حتی با آمریکا رفتنش هم موافقت کردیم.
جونگکوک از اتاقش بیرون اومد و گفت: دیگه نمیخوام برم آمریکا.

توی آشپزخونه بود که با صدای باز و بسته شدن در فهمید که پدر و مادر و برادرش از مهمونی خانواده لی که اون به بهانه سردرد نرفته بود برگشتن.
آقای کیم باشادابی گفت: نامجونا برات یه خبر خوب دارم.
نامجون کنجکاو به پدرش نگاه کرد.
خانم کیم به جای همسرش با ذوق گفت: هیونگ داره ازدواج میکنه.
نامجون مثل برق گرفته ها یه جا ایستاده بود و هیچ عکس‌العملی نشون نمیداد.
بعد یکم که به خودش اومد با تعجب گفت: یعنی چی که داره ازدواج میکنه؟
آقای کیم: یعنی چی نداره که داره ازدواج میکنه دیگه.
نامجون: منظورم اینه که با کی؟کِی؟اصلا چرا اینهمه یهویی؟
خانم کیم: خیلی هم یهویی نیس برادرت تو این دو هفته چندباری با یونا سرقرار رفته بود امشب هم خانوادگی حرف زدیم و قرار شد بیست روز دیگه جشن نامزدی بگیریم و بعدشم هر وقت صلاح دونستن ازدواج کنن.
نامجون با ناراحتی به جین که یه گوشه ایستاد بود زل زد تا شاید حرف بزنه و بگه که همه اینا دروغه ولی جین با حس اینکه نامجون بهش خیره شده شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.

_اوما مطمعنی؟؟
+تهیونگا قرار نیست که صد بار تکرار کنم یه بار گفتم جونگکوک از رفتن به آمریکا منصرف شده.
تهیونگ تو دلش پوزخندی زد و گفت: چه بهتر من که حوصله نداشتم تو آمریکا بچه داری کنم.
بعدش خواست به اتاقش بره که با سوال مادرش ایستاد.
+تهیونگا تو به جونگکوک چیزی گفتی؟
_نه مگه چیزی شده؟
با خودش فکر کرد که شاید جونگکوک همه چیز رو گفته ولی اینطوری بیشتر به ضرر خودش تموم میشد پس حتما چنین کاری نمیکرد.
+خالت میگه خیلی تو خودشه و خوب غذا اینا نمیخوره، خیلی هم یهویی از رفتن به آمریکا منصرف شده.
_من نمیدونم اوما اصلا من چیکار میتونم بکنم‌؟

بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و در رو محکم پشت سرش کوبید.
جین با صدای در سرش رو بالا اورد و باتعجب به نامجون زل زد و گفت: حداقل تو خونه در نمیزنی لاقل تو شرکت یکم رعایت کن.
نامجون با عصبانیت دندوناش رو هم فشار داد و به هیونگش نگاه کرد.
_اگه اومدی همینطوری زل بزنی بهم باید بگم کارهای زیادی دارم نامجونا.
+با کی داری لج میکنی هیونگ؟چرا وقتی تو هم به من علاقه داری میخوای با یکی دیگه باشی.
_تو چرا با اینکه جوابش رو میدونی این سوال های مسخره رو میپرسی؟
نامجون یکم صداش رو بلند کرد و گفت: جوابش رو نمیدونم هیونگ نمیدونم چون ما هیچ نسبت خونی باهم نداریم که باعث بشه نتونیم باهم قرار بزاریم.
جین صدای با بلندتری گفت: ما نمیتونیم باهم باشیم چون من نمیتونم نسبت به کسایی که منو بزرگ کردن اینهمه کثیف و نمک نشناس باشم، پدر و مادر تو وقتی که من یه بچه هفت ساله تنها بودم منو به خونشون اوردن و مثل بچه واقعیشون بزرگ کردن حالا نمیتونم در این حد وقیح باشم که با پسرشون قرار بزارم.

.............................
امیدوارم که خوشتون بیاد 🥰😍😘

ووت و کامنت یادتون نره لاولیا 🤍❄️

My annoying cousin💥Kde žijí příběhy. Začni objevovat