پارت سیزدهم💫

961 114 63
                                    

سلااام خوبین؟چه خبرا؟

تو هم فقط با قلبم بازی کن کیم🥲(کاور)

..............................................

_تو از تصمیمت مطمعنی پسرم؟
این حرفِ آقای کیم رو به جین بود.
جین همونطور که رو مبل تک نفره نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود جواب داد: آپا میدونم که باعث تأسف شما شدم ولی بله ما یعنی من و یونا تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم.
اینبار خانم کیم که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت: ولی سوکجینا شما که رابطه خوبی داشتین، یونا هم واقعا دختر خوبیه هیچ وقت کوچکترین بی احترامی ازش ندیدم.
+اوما من نگفتم مشکل از یونا هست....مسئله اینکه ما هردومون احساس میکنیم اون علاقه‌ای که به عنوان همسر باید بهم داشته باشیم رو نداریم و همین باعث یکنواختی و بیهودگی زندگیمون شده.
خانم کیم فقط با ناراحتی به پسرش نگاه کرد ولی آقای کیم گفت: اگه این تصمیم خودتونه ما نمیتونیم جلوتونو بگیریم بالاخره شما هردو به حد کافی بزرگ شدین و مطمعنم که تصمیم درست رو واسه زندگیتون میگیرین ولی ازت یه چیزی میخوام سوکجینا.
جین سوالی به پدرش نگاه کرد و اون ادامه داد: اگه میشه تا عروسی نامجون صبر کنین بعد اقدام کنین.
+چشم آپا.

تموم مدتی که پدر و مادرش و جین داشتن حرف میزدن روی پله ها نشسته بود و به حرف هاشون گوش میداد.
نمیدونست باید برای طلاق گرفتن جین و یونا خوشحال باشه یا ناراحت ولی اون الان مسئولیتی رو پذیرفته بود و نمیخواست از زیرش در بره شاید سرنوشت عشق اون و جین هم همین بود؛ دوری و نرسیدن در حالی که خیلی بهم نزدیکن.
به سمت اتاقش که حالا به اتاق خودش و جسیکا تبدیل شده بود رفت.
البته روزی که از آمریکا اومدن نامجون بخاطر راحتی جسیکا گفته بود که میخوان برن هتل اما مادرش قبول نکرده بود.
چند ضربه‌ای به در زد و بعد بازش کرد.
جسیکا روی تخت نشسته بود و از چشماش هم مشخص بود که گریه کرده.
نامجون با اینکه میتونست دلیل گریه‌اش رو حدس بزنه ولی گفت:چیزی شده؟ اینجا کنار خانوادم اذیت میشی؟
+نه نامجونا اتفاقا خانوادت انقدر باهام مهربون رفتار میکنن که من عذاب وجدانم بیشتر میشه.
_چرا عذاب وجدان؟
+اونا دارن با ذوق درباره این بچه حرف میزنن و فکر میکنن که نوه شونه ولی خب حقیقت چیز دیگه‌ای.
نامجون کنارش رو تخت نشست و خواست چیزی بگه که جسیکا زودتر گفت: نامجونا هنوزم وقت هست اگه نمیخوای واقعا مجبور نیستی من نمیخوام باعث نابودی زندگیت بشم.
_جسیکا من خودم تصمیم گرفتم که باهات ازدواج کنم و پدر بچت بشم پس لطفا این همه خودتو اذیت نکن.
دختر با پاک کردن اشکاش لبخندی بهش زد، نمیدونست اگه تو اون روزای سخت زندگیش نامجون نبود و حمایتش نمیکرد چه بلایی سرش میومد.

همونطور که به عالم و آدم فحش میداد وارد ساختمون شد، آخه چرا باید یکی توی طبقه بیستم خونه میخرید؟
رو به روی آسانسور ایستاد ولی میدونست که به خاطر ترس از آسانسور نمیتونه سوارش بشه از طرفی بیست طبقه پله بالا رفتن واقعا کار خیلی سختی به نظر میومد.
همونطور که به آسانسور زل زده بود صدای آشنایی رو از پشت سرش شنید.
_هنوزم مثل قبل می ترسی سوار آسانسور بشی؟
خب این صدا متعلق به کیم تهیونگ بود.
همونطور که به سمت تهیونگ برمیگشت گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ با حرکت کردن به سمت آسانسور جواب داد: مگه نمیدونی خانم شین دوست مامان منم هست.
همزمان با باز شدن در آسانسور رو به جونگکوک گفت: نمیای؟ اگه نه که از همین الان بابت اون بیست طبقه‌ پله‌ای که قراره بری بالا بهت خسته نباشید میگم.
جونگکوک نفسش رو با حرص بیرون داد؛ نمیخواست جلوی تهیونگ کم بیاره بخاطر همین به سمت آسانسور حرکت کرد و چند لحظه قبل از بسته شدنِ درش سوارش شد.
با شروع حرکت آسانسور ناخودآگاه ضربان قلبش بالا رفت و بدنش شروع به لرزیدن کرد.
چشماش رو بسته بود که کمتر بترسه ولی اون خاطره گیر کردنش تو آسانسور وقتی بچه بود همش تو ذهنش مجسم میشد.
تو همون حال بود که احساس کرد دستاس سرد و لرزونش توی دستای گرمی فشرده شدن و نفس های گرم کسی به گوشش برخورد کرد.
_جونگکوکا اتفاقی برات نمیفته چون تو تنها نیستی منم همینجام توی آسانسور دقیقا کنارت.
تهیونگ اینو آروم دم گوش کوک زمزمه کرد و دید که لرزش بدنش کمتر شده.
_مگه بخاطر لجبازی با من سوارش نشدی؟ خب پس الان نباید مثل برنده ها بهم نگاه کنی و بعدشم پوزخند بزنی؟
حواس جونگکوک اونقدر به حرفای تهیونگ پرت شده بود حتی نفهمید که دیگه بدنش نمیلرزه.
با ایستادن آسانسور چشماش رو باز کرد و با بیرون کشیدن دستاش از دستای تهیونگ از آسانسور پیاده شد.

طبق روال همیشه خانم ها پیش هم نشسته بودن و از موضاعات مختلفی حرف میزدن، آقایون هم یه گوشه در مورد مسائل مال و سیاسی و اینا بحث میکردن.
تهیونگ حوصله اینجور بحث ها رو نداشت پس فقط یه گوشه از مبل سه نفره نشسته بود و تو گوشیش دنبال قیمت ابزار مورد نیاز استودیو میگشت.
جونگکوک هم مثل تهیونگ با این جور بحث ها حال نمیکرد واسه همین گوشه دیگه اون مبل سه نفره نشسته بود.
نوه شش ساله خانم شین هم تو بغلش نشسته بود و داشت با گوشیش که با کلی خواهش ازش گرفته بود بازی میکرد.
دختربچه به سمت جونگکوک برگشت و خیلی یهویی گفت: جونگکوکی میدونستی تو خیلی شبیه خرگوشی؟
تهیونگ با شنیدن این حرف آروم خندید که باعث شد جونگکوک زیرچشمی و با حرص بهش نگاه کنه.
جونگکوک با نشون دادن تهیونگ به دختر بچه گفت: اون چی؟ اونم شبیه میمونه مگه نه؟
دختربچه یکم به تهیونگ خیره شد و بعدش گفت: ولی اون خیلی جذابه درست نیست بگیم شبیه میمونه.
با این حرف تهیونگ دوباره خندید.
جونگکوک با اخم الکی به دختر کوچولو توی بغلش نگاه کرد.
دخترک با احساس اینکه جونگکوک ناراحت شده گفت: ولی جونگکوکی اگه قراره باشه بینتون یکیو انتخاب کنم تو رو انتخاب میکنم چون من پسرای کیوت رو ترجیح میدم.
اینبار هردو پسر متحیر از شیرین زبونی های دختربچه خندیدن.

............................................

امیدوارم خوشتون اومده باشه 😍🥰😘

ووت و کامنت یادتون نره کیوتیا🍭💕

My annoying cousin💥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora