coming back...
_تهیونگ کی قصد داری این پسرخاله جذابت رو بهم معرفی کنی ها؟
جیمین همون طوری که داشت وسایلی که جدید خریده بودن رو توی استودیو که اجاره کرده بودن میچید اینو گفت.
+معرفی کنم که چی بشه؟
_اممم خب تو که لیاقت نداری شاید من مخشو زدم.
تهیونگ جعبه سنگین تو دستش رو روی زمین گذاشت و با پاک کردن عرق پیشونیش گفت: نگفته بودی از پسرا خوشت میاد.
+واسه من جنسیت آدما مهم نیس چه دختر چه پسر یا هر جنسیت دیگه ای مهم ذات آدماس.
چند دقیقه ای همینطوری تو سکوت وسایل رو جا به جا میکردن که تهیونگ یهویی با حالت گرفتهای گفت: من دلشو شکستم اونم بد جوری.
جیمین با تعجب و پرسشگرانه بهش نگاه کرد.
_منظورم جونگکوکه، وقتی که نوجون بود از من خوشش میومد ولی من سر یه حسادت بچگونه دلش رو شکستم جوری که اون بخاطر حرفای من تبدیل شده به کسی که هیچ شباهتی با خود قبلیش نداره.
جیمین که با حرف های تهیونگ بیشتر گیج شده بود گفت: تهیونگ درست بگو ببینم چه اتفاقی بین تو و پسرخالت افتاده؟
_تا شش هفت سالگی یعنی تا قبل به دنیا اومدن جونگکوک، من ته تغاری و عزیزکرده همه بودم ولی خب با به دنیا اومدن اون همه چی فرق کرد و حسادت منم از همون جا شروع شد ولی نمیدونم چرا این حسادت بچگانه مدتها تو خاطرم بود و هیچ وقت با جونگکوک خوب رفتار نمیکردم و روزی هم که درباره علاقش به خودم فهمیدم حرف هایی رو بهش گفتم که برای یه پسر بچه شونزده ساله احساسی و زودرنج هضمش زیادی سخت بود.
تهیونگ بعد مکث کوتاهی ادامه داد: حتی اگه علاقه ای بهش نداشتم میتونستم عادی بهش بگم.
+اگه بابتش پشیمونی چرا ازش معذرت خواهی نمیکنی؟با صدای زنگ در که تند تند به صدا در می اومد از اتاق کارش خارج شد و به سمت در رفت.
با باز کردن در نامجونی رو دید که از سر و وضعی که داشت میشد فهمید که خیلی مسته.
_نامجونا این چه سر و وضعیه؟مجبور بودی اینهمه بخوری اخه؟
نامجون همونطور که به زور تعادلش رو حفظ کرده بود با صدای دو رگه شدهای گفت: هیونگ تو این شرایطم دست از توبیخ کردن من برنمیداری نه؟
جین با گرفتن کمر و دستش تا کاناپه وسط پذیرایی برد.
+یونا خونه نیست؟
_نه پریروز برگشت خونه خودشون بالاخره دیگه دلیلی برای باهم زندگی کردن نداریم.
+از اولش چی؟دلیل داشتین؟عشق و علاقه چی؟
جین از سوال کنایه آمیز نامجون تعجب کرد ولی سریع جواب داد: تو و جسیکا چی؟بینتون عشق و علاقه هست؟
نامجون همونطور که رو کاناپه لم داده بود گفت: من مثل تو نیستم.
_ما هیچ وقت مثل هم نبودیم.
+اره چون تو همیشه سعی داشتی با بی توجهی به احساساتت و خود واقعیت آدم عاقل و بالغی به نظر برسی ولی من هیچ وقت خود واقعیم رو با هیچ چیزی عوض نکردم.
_شرایط ما هیچ وقت یکسان نبود.
نامجون از جاش بلند شد و با ایستادن رو به روی جین گفت: احساساتمون نسبت بهم چی؟
با گفتن این حرف قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
چند روز دیگه با جسیکا ازدواج میکرد و طبق قولی که بهش داده بود باید مراقب خودش و بچهاش میبود ولی اون هنوزم عاشق هیونگش بود حتی بیشتر از روزهای قبل.
جین با انگشت شصتش اشک روی گونهی پسر رو به روش رو پاک کرد و گفت: متاسفم نامجونا، اگه بخاطر من شرایط سختی رو گذروندی متاسفم ولی اینطوری به نفع همه بود.
جین خواست برگرده به اتاق کارش که با حرفی که نامجون زد سرجاش میخکوب شد.
+من پدر واقعی بچه جسیکا نیستم._جونگکوکا تو دیونه ای، توی احمق چطور تونستی وقتی خود میا اومده بهت درخواست قرار گذاشتن داده ردش کنی؟
+وقتی هیچ احساسی بهش نداشتم باید چیکار میکردم؟
چانگمین همزمان با هم زدن قهوهاش گفت: احساسی به میا نداری یا هنوزم احساسی نسبت به تهیونگ داری؟
جونگکوک با کلافگی جواب داد: احساساتم نسبت به میا چه ربطی داره که به تهیونگ حسی داشته باشم یا نه؟
_خوب میتونی یه مدت باهاش قرار بزاری شاید حتی تهیونگ رو هم فراموش کردی کامل.
+داری میگی که بخاطر فراموش کردن احساسم به تهیونگ برم با میا قرار بزارم؟پس احساسات میا چی؟میدونی وقتی یه دردی رو تجربه میکنی نمیتونی به اسونی بزاری که بقیه هم اونو تجربهاش کنن.
ESTÁS LEYENDO
My annoying cousin💥
Fanficپسرخالهی مزاحم من کاپل اصلی: تهکوک کاپل فرعی: نامجین ژانر: رومنس ، برشی از زندگی ، اسمات ، کمی اکشن روز آپ: نامشخص