|• قسمت دوم •|

306 68 4
                                    

با دیدن فرد روبروش خشکش زد . نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده . تعجب؟ پوکر؟ خوشحال؟ یا حتی ناراحت ؟ چون با این وضع برخوردی که باهاش داشته اصلا احساس رضایت نمیکرد
-سنگی که جنابعالی پرت کردید به پای بنده خورد
-اممم خب ...من...معذرت ... میخوام
خودش هم نمیدونست چرا نمیتونه راحت حرف بزنه. این لکنتی که هر از گاهی سراغش میومد رو اعصابش بود مخصوصا الان
خب ییبو دیگه نمونه کامل یک فرد احمق و دست و پا چلفتی رو نشونش دادی : بی حواسی ، زدن سنگ به پاش ، برخورد اولیه ی خیلی عالی ، لکنت بی موقع
خب تبریک میگم شما این مرحله رو تمام و کمال خراب کردید
یک لبخند ژکوندی تحویل ییبو داد .هنوز چند قدمی جلو نرفته که سمتش برگشت
-مسیرت همین طرفه؟
-آره
-میری کتابخونه؟
-آره
-دانش آموزی؟
-آره
-فقط همین یک کلمه رو بهت یاد دادن ؟ آره؟
- نه
-خب خوبه
-تو هم میری کتابخونه؟
-آره
یه لحظه به همدیگه نگاه کردن و ثانیه ی بعد صدای خنده هاشون کوچه خلوت رو پر کرده بود . شاید فکر کنید که چرا دارن میخندن.
خب بعضی اوقات ناخوداگاه اتفاقایی میوفتن که باید اون لحظه خودت باشی و بدون اینکه دلیل قانع کننده ای داشته باشین دوتایی بخندین
باهمدیگه سمت کتابخونه راه افتادن
-دانشگاهی هستی؟
-نه ، سال آخر دبیرستانم
-واو پس هنوز بچه ای
لبای ییبو خط شدن . یعنی اون فقط چون دبیرستانی بود ییبو رو بچه خطاب کرده بود؟!
-خودت چی؟
-دانشجو ام
-دانشجویِ؟
-سال اولی رشته معماری
- یک جوری به من گفتی بچه ای فکر کردم حداقل 10 سالی بزرگتری
-به قیافه ی من میاد اینقدر بزرگ باشم؟
-نه ولی به سر و وضعت میاد که یک شوگر ددی خوب باشی
تازه بعد از تموم شدن جمله ش فهمید چی گفته . پشیمون بود ولی هیچ راه برگشتی نداشت . چیزی بود که گفته و نمیتونست حرف زده شده رو پس بگیره یا حتی به روی خودش نیاره
صدای خنده ی نفر کناری توی گوشش پیچید که هر ثانیه بلندتر میشدن و کم کم به قهقه تبدیل شدن
با بهت نگاه پسر مو قهوه ای کرد : چیه؟ چرا میخندی؟
-خیلی کیوتی بچه
با دستش موهای شونه زده شده و مرتب ییبو رو بهم ریخت
-من بچه نیستم!!
با عصبانیت داد زد
-باشه من معذرت میخوام آقای بزرگ
و دستاش رو به صورت تسلیم بالا اورد
هر دو نگاهشون رو به جلو دادن و ییبو سعی میکرد قدم های آهسته برداره تا شاید بتونه بیشتر با اون پسر حرف بزنه و در موردش بدونه
با صدای شکم گرسنه ش تمام سوالاتی که توی ذهنش لیست کرده بود تا از اون پسر بپرسه پرید . نگاه خجلی اول به سمت شکم گرسنه و بعدش به صورت پسر روبروش داد
-بعد از مدرسه چیزی نخوردی؟
فقط یک لبخند کافی بود تا مچ دستش توسط اون پسر گرفته بشه  و به سمت ناکجاآباد کشیده شه . یک نفر چطور میتونست اینقدر تند بدوه؟
بعد از چند متر دویدن داشت به نفس نفس میوفتاد که پسر سرعتش رو کم کرد و منتظر شد تا اون نفس بگیره . دستش رو زانوهاش گذاشت و سعی میکرد هرچی اکسیژن این اطراف هست رو ببلعه
-اهههه چرا... اینقدر... تند... میری؟
بین هر کلمه ای نفس عمیق میکشید . شاید کلا 100 متر دویده بودن ولی قفسه ی سینش آتیش گرفته بودن
-مگه گشنت نبود؟ خواستم زود برسیم
-اینطوری...قبل از...اینکه برسیم... من از شدت...نرسیدن اکسیژن... به ریه هام .. جونم رو تقدیم ...عزرائیل عزیز کردم ... البته با شکم گرسنه
جمله آخرشُ رو به چشمای پسر گفت
- من معذرت میخوام. هر موقع نفسی تازه کردی میریم
همزمان پشتش رو نوازش کرد
(خدای من این دیگه کیه؟ هنوز نشناخته من رو به شام دعوت میکنه؟ چی؟ شام ؟ صبر کن ببینم کیف پولم همراهمه؟ )
وقتی بعد از بررسی جیباش مطمئن شد پولی همراه نداره با کف دستش ضربه ای به پیشونیش زد
(روز اول که نمیتونم بگم پولی همراهم نیست تو حساب کن !! وای خدا چیکار کنم)
-هی حالت خوبه؟
-آره..آره خوبم
-طوری شده؟ حالت خوب نیست؟
-نه خوبم فقط..
نذاشت حرفش تموم بشه که پسر به نقطه ای اشاره کرد : اون کیف پول تو نیست ؟
نگاهش رو به سمتی که اشاره کرده بود سوق داد و با دیدن کیف پول چشاش برق زدن
-چرا برای منه! کی افتاد نفهمیدم؟!
با خودش فکر کرد (نزدیک بودا ، هی پسر امروز کوپن خوش شانسیت رو خوب موقعی استفاده کردی)
از روی زمین قاپیدش و دوباره به سمت رستوران یا کافه یا مهم نیست کجا راه افتادن تنها چیزی که برای ییبو مهم بود وقت گذروندن با پسر بود
به سمت دکه ای کنار خیابون رفتن.
ییبو با دیدن جیانبینگ  های تازه دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و برای خودش2 تا سفارش داد . نگاهش به سمت پسر کنارش کشیده شد
-تو چند تا میخوری؟
همونطور که اولین گاز از غذاش رو زد با دهن پر سوال پرسید
-من سیرم نمیخوام
-هوم؟ مطمئنی؟
(فکر کردم میخواد من رو دعوت کنه ولی فقط من رو یه جورایی وادار به خریدن و خوردن غذا کرد )
-اره . فقط یکم آروم تر بخور خفه نشی بچه جون
با لپ هایی که در حال ترکیدن بودن یک لبخند چندشی تحویلش داد و دوباره گازی به کرپی که داخل دستش بود زد
محو خوردن بود که خالی بودن کنارش رو حس کرد (نکنه بدون اینکه هیچی بگه مثل دفعه ی قبل ناپدید شده؟) با چشاش تک تک افرادی که اون اطراف بودن رو برانداز کرد و آخر سر نتونست اون رو میون جمعیت که رهگذری از اون خیابون عبور میکردن پیدا کنه
لقمه آخر رو تو دهنش جا داد و بلند شد
بخاطر حجم عظیمی که توی دهنش جا داده بود به سرفه افتاد
-خوب شد گفتم مواظب باش خفه نشی
با ابرو به بطری آبی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد.  ثانیه ای طول نکشید که اون پسر بطری رو برداشت و چند قلوپ آب خورد و همراش ضربه های نسبتا آرومی به قفسه ی سینه اش میزد
-آخییییییش داشتم خفه میشدم
-بله نظارگر بودم . خوبی؟
- به لطف تو آره خوبم . کجا رفته بودی؟
-اطراف رو بگردم ببینم بستنی ای چیزی هست بخوریم؟
-توی این هوای سرد بستنی!!
-اوهوم خیلی هم بیشتر میچسبه . تا حالا امتحان نکردی؟
-نه واقعیتش
-چرا؟ دلیل خاصی داره؟
-چون ادم سرمایی هستم و زود مریض میشم و اینکه...
با نگاهش فهموند که منتظر ادامه ی جمله ناقص ییبوعه
- همیشه یا مشغول درس خوندنم یا کار کردن اینطرف اونطرف ، وقتی برای خوش گذرونی ندارم که بخوام بیرون برم یا وقتی برای خودم اختصاص بدم
- خب بیا امروز رو با هم خوش بگذرونیم
و دوباره مچ های دست ییبو بین انگشتان اون پسر اسیر شدن و در حال کشیده شدن برای دویدن بودن که یک دفعه ییبو ایستاد و پسر هم به طبع از اون قدمی برنداشت
-چیزی شده؟ نمیخوای بریم؟
- من هنوز اسمتم نمیدونم . افتخار آشنایی نمیدین؟
- خودم رو معرفی نکردم . همونطور که تو معرفی نکردی
جملش رو همراه با پوزخندی که بر لب داشت گفت و نگاهش رو سمت ییبو سوق داد .
(الان توقع داره من اول شروع کنم به معرفی کردن خودم؟)
-نمیخوای خودت رو معرفی کنی بچه؟
-بخاطر بچه خطاب نشدن هم که شده اسمم رو میگم!! ییبو ، وانگ ییبو ! سال سوم ریاضی فیزیک و تو ؟
-شیائو جان ، دانشجوی سال اول معماری . حالا آشنا شدی؟
-اوم یه جورایی . خوشبختم
دستش رو به سمت جان جلو برد و جان هم متقابلا دستش رو گرفت و کمی فشار داد
-منم همینطور . حالا افتخار همراهی تون رو بهم میدین؟
از لحنش ییبو کمی خندید و سعی کرد سریع جمعش کنه
-باعث افتخاره
و برای بار دوم توی اون روز خنده های هماهنگشون به گوش میرسید
اینکه با همدیگه طول خیابون تاریک میدویدن لذت بخش بود
همیشه این لحظات برای ییبو مثل رویایی بود
رویایی که نمیخواست هیچ وقت به پایانش برسه و از خواب نازش بیدار شه و با چشمای خودش ببینه که دوباره به زندگی سیاه خودش برگشته
اینکه وقتی باد بین اون ها عبور میکرد و لباس و موهاشون رو به رقص وامیداشت دلنشین بود مخصوصا اگر زمینه صورت پسرکی بود که حالا اسمش رو میدونست
شیائوجان!
احساس میکرد بدون اینکه شناختی ازش داشته باشه کم کم داشت قلبش رو بهش تقدیم میکرد
گوشه ی پارکی جا گرفتن مشغول لیس زدن به بستنی ای که گرفته بودن شدن . شاید واقعا حق با اون بود توی هوای سرد بستنی میچسبه یا شایدم چون اون اینجا بود بستنی براش هیچ سردی رو ایفا نمیکرد
-تنها زندگی میکنی؟
بدون هیچ مقدمه ای جان ازش این سوال رو پرسیده بود و با یک هوم اروم جوابش داد
-منم
-چرا جان؟
-خانواده ندارم
-منم
و یه لبخند تلخی روی لباشون نشست . چیز خوشایندی نبود که بهش افتخار کنن . اینکه با «تصمیم» خودت بخوای تنها زندگی کنی یا مجبور بشی تنها زندگی کنی خیلی متفاوته.
-آخیییش هوا خوبه نه؟
سعی کرد بحث رو عوض کنه تا بیشتر از این حال و هوای بینشون معذب نشده
-اوم خوبه
همونطور که دستش هاش که از سرما یخ زده بودن رو بهم میمالید و ها میکرد گفت
-اره خوبه جان فقط کم کم دارن یخ میزنم . تو سردت نیست؟
با حالت تعجبی از جان پرسید
-چند تا لباس تنته ییبو ؟
نگاه سرسری به ییبو انداخت:
-خب معلومه سردت میشه پسر! فقط یونیفرم مدرسه و پالتو تنته ! خوبه تا الان منجمد نشدی
خواست نگاهی به جان کنه که خود جان پیش دستی کرد :
-نمیخواد برای من رو بشمری . دو تا لباس زیر این هودی و پالتو پوشیدم . سرما عمرا بتونه بهشون نفوذ کنه
بلند شد پالتوش رو روی دوش ییبو انداخت
-خودت سردت میشه
-نگران من نباش . مواظب باش سرما نخوری . مخصوصا الان که نزدیک امتحاناتِ
و پالتو رو روی دوش ییبو درست کرد و ییبو بدون هیچ اعتراض دیگه ای لباس رو پوشید
-وااااو چقدر بهت میاد
-چون خوشتیپم . البته نه به اندازه تو
-کمتر زبون بریز ولی خیلی بهت میاد
جان با لبخند به جای قبلیش برگشت و به روبرو خیره شد
-زندگی سخت نیست؟
-میگذره .
با بیخیالی جوابشو داد.
-مهم نیست زندگی چقدر بهت سخت میگیره بذار از تموم لحظاتش لذت ببری و خاطره بسازی
-خودت به حرفت اعتقاد داری؟
-نداشتم ولی تو داشته باش ییبو!! نذار این دنیا زمینت بزنه و مثل من بشی
-مثل تو؟
-آره. مثل من.
و بدون هیچ توضیحی حرفش رو تموم کرد . ییبو منظور جان رو از اینکه مثل اون نشه درک نکرد . حتی نمیدونست جان چه صفاتی داره یا چه اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزنه
چند دقیقه ای توی سکوت به بچه هایی که بازی میکردن نگاه کردن.
-دیگه دیر وقته نباید بری خونه؟
گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و فین آرومی کرد . با روشن شدن صفحه ساعت 12 شب به نمایش در اومد . در طول زندگیش هیچ وقت اینقدر تا دیر وقت بیرون نمونده بود .
-چرا دیگه باید برم
بلند شد و پشت لباسش رو تکوند.
-باشه پس منم تا نزدیک های خونه همراهیت میکنم . مشکلی که نیست؟
-نه خیلی هم عالی
هیچ کدوم از حرکاتش دست خودش نبود و انگار مغزش فرمان های اشتباهی صادر میکرد چون با یک لبخند دندون نما خوشحالیش رو ابراز کرده بود . برای یک رسوندن ساده اینقدر ذوق نیاز نبود
هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودن که لبخند روی لبای ییبو خشک شد
گوشی جان زنگ خورد و انگار باید میرفت و نمیتونست اون رو تا خونه همراهی کنه
-من باید برم معذرت میخوام واقعا
و با سرعت از اون فاصله گرفت . میون راه به عقب چرخید و دستی برای ییبو تکون داد
ییبو با قیافه ای که مثلا خیلی عادی گرفته بود طوری که انگار اتفاقی رخ نداده بود دستش رو کمی بالا برد و برای پسری که چندین متر ازش فاصله گرفته بود تکون داد
با دیدن پالتوی جان که هنوز روی بدنش جا خوش کرده بودند با سرعت نگاه مسیری که جان ازش در حال عبور بود کرد و با صدای بلند طوری که جان بشنوه داد زد :
-پالتوت!!!
ولی انگار گوش جان سنگین تر از ان حرفا بود که صدای ییبو رو بشنوه یا شایدم ازدحام زیاد جمعیت باعث شده بود صدا به گوش جان نرسه
از اون نقطه ای که باهم خدافظی کرده بودند چند قدمی دور شد
توی این مدت زمان کم تمام چند ساعت گذشته توی ذهنش مرور کرد و با به یاد اوردن تک تک اون لحظات لبخندی روی لبش نشست
خوشحال بود که دوباره اون رو دیده بود و حتی اسمش رو میدونست .
با قدم هایی که ردپای خوشحالی و سرزندگی به جا میذاشت به سمت اتاق نقلیش حرکت کرد  . پله ها رو دوتا دوتا بالا رفت و کلیدش رو از ته جیبش پیدا کرد
با جمله ای که از سر گذروند ایستاد . انگار جفت پاهاش به زمین قفل شده بودند و لبخند روی لبش پرکشید .

_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
سلام
امیدوارم حال دلتون خوب باشه 🤍
اینم از چپتر دوم
امیدوارم دوسش داشته باشید
ممنون میشم بعد از خوندن با ووت یا کامنت بهم روحیه بدید ❤️
تیزر ویدیویی رو میتونید از چنل M00NLightCandy ببینید 🍭
| ۲۰۴۹ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now