|• قسمت یازدهم •|

188 53 9
                                    

کمی توی جاش وول خورد که حلقه ی دستای دورش تنگ تر شدن.
چشماش رو باز کرد . جان با یک لبخند بهش صبح بخیر گفت و بوسه ای روی هر دو چشمای ییبو گذاشت.
بلند شد . پرده رو کنار زد و با دیدن دونه های سفیدی که به آرومی در حال باریدن بودن ذوق کوچیکی کرد.
اولین برف سال ! فوق العاده بود !
-جان! نگاه کن
جان هم به تبعیت از ییبو بلند شد و دسشت رو روی شونه ی ییبو گذاشت نگاهی به بارش برف نگاه کرد .
-اولین برف سال پیش همیم
-هوم
ییبو سریع تر از همیشه لباس های گرمش رو پوشید .
هر دو روبروی آینه ی قدی ایستادن و لبخندی با چشم های پف کردشون زدن
-بریم که دیرت میشه ییبو
بوسه ای به رد قرمزی که دیشب روی گردن ییبو خلق کرده بود زد
ییبو نگاه دیگه به خودش توی آینه انداخت ، یقه ی پالتوش رو بالاتر کشید و با جان از خونه بیرون رفتن.
قدم زدن زیر برف رو دوست داشت و امیدوار بود کمی برف روی زمین بشینه تا بعدا بتونن کمی برف بازی کنن
انگار سر هیچ کدوم از کلاس ها حضور نداشت ! جسمش بود ولی تمام نگاه و ذهنش سمت دونه های بلورین برف بود که خیلی لطیف روی هم انباشته میشدن.
نمیتونست ثانیه ای نگاهش رو از حیاط مدرسه منحرف کنه و به درس بده
هر لحظه منتظر بود که صدای زنگ در گوشش بپبچه و دست های گرم جان رو بگیره و با هم قدم بزنن
-ییبو
-بله سانی
-تو فکری! اصلا حواست به کلاس نبود
نگاهش رو به حیاط پوشیده شده از برف داد
-چیزی شده؟
-نه
با تن صدای پایینی گفت و چونه اش رو روی میز گذاشت
سانی بلند شد و دستش رو روی پیشونی ییبو گذاشت
-یکم گرمی! تب که نداری... گرمت نیست؟ نمیخوای پالتو رو در بیاری؟
از صبح بخاطر همون رد قرمز کوچک نتونسته بود پالتوش رو در بیاره ، میترسید کسی ببینه و خجالت زده بشه
-نه خوبه سانی
ولی انگار سانی بیخیال ماجرا نشده بود و بالاخره پالتو رو از تن ییبو در اورد!
-اینطوری بهتر شد . با این اوضاع میرفتی بیرون حتما سرما میخوردی
لبخندی زد
-مرسی سانی
حالا مجبور بود یقه ی فرم مدرسه رو به سمت بالا سوق بده
با نگاه بدی که سانی بهش انداخت یقه اش رو درست کرد
شاید مسخره به نظر میومد ، این همه تلاش برای پوشاندن یک کبودی که برای هیچ کس مهم نبود
بالاخره صدای ناهنجار اما دلنشین زنگ بلند شد و ییبو با بیشترین سرعتی که داشت کتاباش رو داخل کوله اش پرت کرد و با دو سمت پله ها رفت.
-یـــیـــبــو!!
سرعتش رو کم کرد . نگاهی به منبع صدا انداخت . سانی بود. قدم های سانی به سمتش تند تر شدن
-شالگردنت رو یادت رفت! واقعا دوست داری سرما بخوری!
با خنده شالگردن رو دور گردن ییبو درست کرد و بعد از تشکر کردن ییبو از هم جدا شدن.
ثانیه ای تو فکر فرو رفت. یعنی سانی کبودی رو ندید؟ دید ولی به روی خودش نیاورد؟ مگه میشه اصلا ندید! کاملا توی دید بود مخصوصا برای سانی که امروز چندین بار ییبو رو از نزدیک دیده بود.
الان هیچ چیز براش اهمیت نداشت به غیر از جان
جان بهش گفته بود کوچه کناری مدرسه منتظرشه و همینطور هم بود
جان با آغوشش اون رو به گرم ترین نقطه ی جهان برای ییبو دعوت کرد.
تناقض زیبایی بود آغوشش سرد بود ولی قلب ییبو رو گرم میکرد
جان بوسه ای روی موهای ییبو زد اون رو بیشتر توی بغلش فشرد
-مدرسه چطور بود کوچولو؟
از خطاب شدن با همچین اسمی بیزار بود ولی وقتی جان اون کلمه رو به زبون میورد خیلی شیرین بود.
-خوب بود
بی احساس گفت
-واقعا؟
شاید واقعا جان میتونست ذهن ییبو رو بخونه
-نه خوب نبود! اصلا نتونستم تمرکز کنم ، درسا هم تکراری بودن
-اوم ، کوچولوم بخاطر دیدن من نتونسته بود تمرکز کنه؟
چرا احساس میکرد یک راز بزرگ فاش شده یا حتی دشمنش دستش رو خونده
-نخیر! فقط...
لباش رو کمی تر کرد
-چون برف میومد
-فقط برف؟
-باشه اصلا! برای اینکه با تو برف بازی کنم یا حتی توی خیابون برفی قدم بزنم ! راضی شدی؟
حالت قهر به خودش گرفت و به ابرو هاش چینی داد که جان میتونست قسم بخوره ییبو بیشتر از همیشه کیوت و خوردنی شده
-نینی کوچولو قهر کرده
تن صداش رو پایین اورد و صداش رو نازک کرد . همزمان لپ های ییبو رو کشید
ییبو نگاه برزخی به جان انداخت و جلوتر راه افتاد
-خوبه خودت گفته بودی خودم رو زیاد لوس نکنم ولی خودت بیشتر من رو داری لوس میکنی! مخصوصا با اون صدای نازکت!
بلند به جانی که پشت سرش بود اعلام کرد
-من معذرت میخوام آقای وانگ
جان با قدم های بلند خودش رو بهش رسوند و انگشتانش رو بین انگشتای ییبو قفل کرد و آروم پشت دستش رو نوازش میکرد.
بعد از خوردن غذا کمی استراحت کردن
-ییبو نمیخوای بریم بیرون؟
-میخوای بریم آدم برفی درست کنیم؟
جان یه لحظه مکث کرد
-نمیدونم چطور همچین نتجیه ای از حرفم گرفتی ولی آره آدم برفی هم درست میکنیم
-خب پس عالیه !!!
-...
-نمیخوای بلند شدی؟
-نمیخوای اول اون پات رو از روی پای من برداری ییبو؟
-تو نمیخوای اول دستت که دورم حلقه شده رو باز کنی؟
نگاهی به خودشون انداختن و خنده ی کوتاهی کردن!
بالاخره از آغوش هم دل کندن و بلند شدن
حالا بعد از گذشت دقایقی هردو روی صندلی کافه ای خلوت روبروی هم نشسته بودن
دستاش رو دور لیوان قهوه محکم کرد و سرش رو کمی پایین اورد که بخار قهوه به صورتش بخوره . بوی غلیظ و تلخ قهوه رو به ریه هاش فرستاد و لبخندی زد
نگاهی به جان کرد که چطور به بچه هایی که بیرون در حال بازی بودن چشم دوخته. شاید دنیا دلش به رحم اومده بود و بخاطر اون لبخند های هر روزش این صحنه رو نصیبش کرده بود . اونم نه هر صحنه ای که رهگذر روزانه میتونست ببینه ، نه! پیدا کردن کسی که دوسش داره و تبدیل شده به ارزشمند ترین داراییش در طول این چند سال و زمین هایی که از برف پوشیده شده بودن و قصد آب شدن هم نداشتن
انگار نگاه کردن بچه هایی که غرق در خنده بودن و با گلوله های برف باهم بازی میکردن اینقدر دلنشین بود که حاضر به ترک همچین صحنه ای نبودن و هر دو فقط به صدای بازی اون ها گوش میدادن .
بخاطر حواس پرتی ییبو کمی قهوه روی لباس جان ریخت و همزمان جان وارد دستشویی کافه شد که لباسش رو پاک کنه.
ییبو دستگیره در رو فشار داد و در با صدای زنگوله ی زیبایی باز شد و چند قدمی جلو تر رفت و منتظر جان شد
-ببخشید منتظرت گذاشتم
-مشکلی نیست
نگاهی به جانی که نصف پالتوش خیس بود کرد . سوالی نگاهش کدد
-با این لباس سرما میخوری جان!
-نه خوبه . تازه الان بهتر شد ، بخاطر خشک کردنش کمی طول کشید . نگران نباش کوچولو سرما نمیخورم
دستش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و به خودش نزدیک تر کرد .
صدای فرو رفتن کفش هاشون توی برف حس خوبی داشت .
به جای خلوتی رسیدن که برف های روی زمین دست نخورده باقی مونده بود . ییبو بدون از دست دادن وقت دستش رو توی برفا برد و مقداری برف تو صورت جان که کنارش قرا داشت کوبید.
جان از این حرکت ییبو غافلگیر شده بود وقتی به خودش اومد گلوله ی برف کوچیکی درست کرد و سمت ییبویی که سعی میکرد خودش رو از دست جان دور نگه داره پرت کرد
ییبو از جاخالی موفقیت امیزش خوشحال بود و از فرصتی که جان در حال درست کردن گلوله بود استفاده کرد و گوله برفی سمتش پرت کرد و برای بار دوم ضربه ش به هدف خورد
جان زیر چشمی نگاهی به ییبو که دلش رو گرفته بود و بهش میخندید کرد
با برخورد برف به صورتش خندش گم شد
-یاااا جــــــان!!!
برف ها رو کنار زد چشماش رو باز کرد . سمت جانی که ازش فرار میکرد دوید
-آخخخخ
زمانی که میخواست پیروزیش بابت گرفتن جان رو جشن بگیره پاش لیز خورد و پخش زمین شد . ثانیه ای طول نکشید که جان هم بعداز اون بخاطرگرفتن لباسش توسط ییبو زمین بخوره
حالا هر دو روی زمین خوابیده بودن و از دردی که توی کمر و بدنشون میپیچید شکایت میکردن
-ییبو خوبی عزیزم؟
ییبو مطمئن بود که تا وقتی داره توی این دنیا نفس میکشه قرار نیست این دقیقه و ثانیه ای که جان اون رو عزیزم خطاب کرده بود فراموش کنه.
-آره.. خوبم . تو خوبی؟
-هوم
جان بلند شد و دست ییبو رو گرفت و کمکش کرد بلند شه
پشت لباس هاشون که به رنگ سفید در اومده بود تکوندن
جان با چشمایی که میشد نگرانی رو ازشون خوند به ییبو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که چیزیش نشده نفس راحتی کشید و دست ییبو رو گرفت
-جان
قبل از اینکه قدمی برداره ییبو گفت
-میای آدم برفی درست کنیم؟
-هوا سرده ! تو هم لپات از سرما سرخ شدن ! الانم که خوردی زمین و لباست خیس شده . سرما میخوری
دستش رو جلو برد و شالگردن ییبو رو کمی بالا کشید تا هوای سرد تری وارد ریه هاش نشه
-جان گا فقط یک آدم برفیه . خیلی طول نمیکشه
لب پایینش رو جلو اورد و قیافه ی معصومی به خودش گرفت
جان که انگار با دیدن اون قیافه ی پاپی شکل ییبو نرم شده بود سری تکون داد
-باشه فقط زود ییبو !
ییبو با ذوق مشغول جمع کردن برفا شد و سعی میکرد به شکل کره اون رو در بیاره . جان هم برای اینکه دستای ییبو کمتر یخ بزنن کمکش میکرد.
نگاهی به آدم برفی که درست کرده بودن انداخت .
-خیلی کیوته
- درست مثل تو
نگاهی به جان انداخت
-آدم برفیت مثل خودته ییبو ! انگار ورژن کوچیکت رو درست کردیم. هر دو از بیرون بنظر سرد میان تنها فرقی که دارید قلبتونه ! قلب تو گرم ترین و منظم ترین تپش ها رو در خودش جا داده
زبون ییبو از همین جمله های ساده بند اومده بود و چشاش برق خاصی زد
-چشمای خوشگلی داری . پاک و درخشان! چشمای قهوه ای روشن کهربایی که دل هر کسی رو سمت خودش میکشونه!
ییبو رو بغل گرفت و دستش رو آروم روی کمرش کشید .
تپش قلب هاشون با هم هماهنگ شده بود و انگار باهم همنوازی میکردن تا بهترین موسیقی دنیا رو به نمایش بذارن
تا رسیدن به خونه بالغ بر 10 بار لیز خوردن و از اینکه سالم به خونه رسیده بودن خوشحال بودن.
-امروز چطور بود؟
در حالی که مشغول عوض کردن لباس هاشون بودن از ییبو پرسید
-الان تو این سوال رو داری جدی از من میپرسی؟
با حالت تمسخری به جان تیکه انداخت ولی انگار جان این حرف رو جدی گرفته بود
-نباید بپرسم؟
ییبو لباسش رو داخل کمد آویزون کرد و سمت جان برگشت
-بهترین روز زندگیم بود جان
قدمی سمت جان برداشت . لباش رو روی لبای جان گذاشت و آروم حرکت داد . جان دستش رو پشت گردن ییبو گذاشت و به خودش نزدیک کرد و ییبو رو توی بوسه همراهی کرد.
وقتی احساس کرد ییبو نفس کم اورده عقب رفت . نگاهی به چشمای ییبو کرد و بوسه ای روی رگ نبض دار گردنش گذاشت
-بابت این جمله ات خوشحالم ! امیدوارم همینطور بوده باشه
زمزمه وار زیر گوشش گفت و عقب کشید
ییبو پمپاژ شدن خون در رگ هاش رو حس میکرد که چطور با سرعت در حال حرکت هستن.
با هر لمس و بوسه ای هرچند کوتاه و سطحی تپش قلب میگرفت.
بدنش بی جنبه بازی در اورده بود که با هر حرکتی از سمت جان واکنش نشون میداد . همین که هر دفعه لپاش رنگ عوض نمیکردن خوب بود!

خب سلام به همگی 🙋🏻‍♀
امیدوارم که حالتون خوب باشه 🤍✨
ببخشید اگر کم بود نسبت به چپتر های قبلی ، یک هفته ای هست که سرماخوردم « به روی خودم نمیارم اُمیکرون گرفتم 😂 » بخاطر همین زیاد وقت نکردم که بنویسم
یه چیزی بگم ...
داستان الان روند آروم داره ، قرار نیست چیز خیلی خاصی رخ بده چون اوج داستان چند چپتر آخره :)
مثل همیشه به جان مشکوک عشق بورزید ❤️🌈
بوس بهتون 💋
_ اینم بگم می‌خوام یه مینی فیک جدید بنویسم ، خودم خیلی ذوق دارم 👌🏻 خواستم این ذوق رو با شما هم در میون بذارم _
| ۱۸۹۱ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now