|•قسمت پانزدهم•|

146 52 36
                                    

پلک هاش رو از هم فاصله داد که نور خورشید صورتش رو نوازش کرد.
کش و قوسی به بدنش داد و با یادآوری دیروزش لبخندی زد.
صدای آب نشون میداد که جان زودتر از اون بیدار شده و داره دوش میگیره.
دقیقه ای بعد جان از حموم بیرون اومد. موهای خیسش رو با حوله خشک میکرد و آهنگی زمزمه میکرد.
با دیدن ییبو لبخندی روی لبش نشست.
-بیدار شدی؟
ییبو سری تکون داد.
-خوبی؟ درد نداری؟
-نه فقط بدنم یکم گرفته است
-دوش آب گرم تسکین دردت کمک میکنه.
بلند شد و سمت حموم رفت.
شیر آب رو باز کرد و اجازه داد قطرات آب روی بدنش بلغزن و حالش رو بهتر کنن.
مشغول شستن موهاش شد که دستی دور کمرش حلقه شدن.
-جان!
چشماش رو باز کرد که جان رو ببینه اما بخاطر کف هایی که داخل چشمش رفتن سریع چشماش رو بست.
-بله
-تو اینجا چیکار میکنی؟
سعی کرد کف های روی صورتش رو کنار بزنه که کمتر باعث سوزش چشمش بشن.
-اومدم کمک
-ولی من که کمکی نخواستم
-اما من احساس کردم به کمک بنده احتیاج پیدا میکنی
ییبو چشمش رو کمی از هم فاصله داد و نگاه پوکری به جان انداخت.
-بهترین کمک اینه که لباس هات رو عوض کنی چون بنده بعدا حوصله ی نگه داری از مریض اونم این موقع سال ندارم
ثانیه ای نگذشت که جان درست مثل ییبو لخت زیر دوش قرار گرفت.
دست های ییبو رو کنار زد و خودش مشغول شستن موهای ابریشمی عشقش شد.
دستای جان درست مثل پر بودن. همونقدر سبک و پر از آرامش.
حرکات دستش اینقدر نا محسوس بودن که ییبو حسشون نمیکرد.
جان نگاهی به ییبو انداخت که چشماش رو بسته بود و مقداری کف صورتش رو پوشونده بود.
سمت ییبو خم شد و بوسه ای به لبای ییبو زد و کمی فاصله گرفت و بلافاصله بوسه ی دیگه ای روانه ی لب های خیس ییبو کرد.
بوسه ی بعدی روی گردنش نشست و پوست گردن ییبو رو بین لب هاش کشید و مکید.
بعد از گذاشتن رد های قرمز روی گردن ییبو سمت قفسه ی سینش رفت و بوسه ای وسطش کاشت و لکه های ارغوانی رنگی هم اونجا به جا گذاشت.
ییبو با همین چند تا بوسه و مارک نفس هاش سنگین شده بود.
سر جان بالا اومد و بار دیگه لبای ییبو رو به بازی گرفت.
حمومی که در حالت عادی کمتر از نیم ساعت طول میکشید، بیش از یک ساعت از جان و ییبو زمان گرفته بود.
در آخر با یک رابطه ی داخل حموم بیرون اومدند.
ییبو لحظه ای جلوی آینه ایستاد و خودش رو نظاره کرد. سطح گردن و سینه ی ییبو پر شده بود از خون مردگی هایی که نشان از رابطه ی دیشب و الانشون بود.
جان به ییبو کمک کرد که لباس بپوشه و اون رو روی تخت گذاشت تا کمی استراحت کنه.
ییبو نمیدونست این حموم در واقع برای آروم کردن بدنش بود یا تجدید دردی که دیشب تجربه اش کرده بود. البته که نسبت به دیشب تونسته بود لذت بیشتری ببره.
اون روز هم با مراقبت و بوسه های جان که روی پیشونی و چشماش گذاشته میشد گذشت.
***
-من رفتم عزیزم. مواظب خودت باش.
بوسه ای روی پیشونی ییبویی که غرق خواب بود زد و بیرون رفت.
بعد از گذشت دو هفته از شب کریسمس کار های جان بیشتر شده بود و معمولا صبح ها زودتر از ییبو از خونه خارج میشد و شب ها هم دیر وقت به خونه میومد.
البته کار های زیادش باعث نشده بود که ظهرها کوچه ی کناری مدسه منتظر ییبو نباشه و اون رو تا خونه همراهی نکنه.
ییبو بعد از گذشت نیم ساعت از رفتن جان بیدار شد و بعد از شستن صورتش صبحونه ی مختصری خورد و مشغول آماده شدن برای مدرسه شد.
در کمد رو باز کرد و یونیفرم مدرسه رو بیرون اورد که جعبه ای از کمد به پایین افتاد.
خم شد و اون رو برداشت. با یادآوری اینکه داخلش چیه ضربه ی محکمی به پیشونیش زد.
دو هفته از کریسمس گذشته بود و طی این چند روز ییبو به کل یادش رفته بود کادویی که خریده بود رو به جان بده.
زیر لب فحش های متعددی به خودش داد و جعبه رو داخل کمد گذاشت و با لبخندی که به آینه زد از خونه بیرون رفت.
وارد مدرسه شد و بعد از مرتب کردن وسایلش روی میز گرم صحبت با سانی شد.
توی این چند وقت با سانی صمیمی تر شده بود و حرف هاشون محدود به درس و فرمولا نمیشد. هر کدوم از علایق و زندگیشون برای هم میگفتن و زنگ های استراحت رو هم با کلی خنده به پایان میرسوندن. ییبو همه ی اینا رو مدیون شخصیت برونگرای سانی بود که تونسته بود به شخصیت دروانگرایی خودش غلبه کنه و اون رو هم به حرف وا داره.
سانی تنها دوست صمیمی ییبو تا الان به حساب میومد. ییبو از وقتی که به یاد میاورد چه در سال های تحصیلی چه وقت های تابستون و فارغ از درس دوستی نداشت، پس میشد اینطور برداشت کرد که سانی حتی اولین دوست ییبو حساب میشه.
با شنیدن صدای زنگ به سمت پشت بام رفت. زنگ دوم سانی ازش خواسته بود که برای زنگ تفریح آخر همدیگه رو روی پشت بام ببینن. برای ییبو عجیب نبود چون هر چند روزی یک دفعه برای عوض کردن حال و هواشون اونجا میرفتن.
پله ها رو به آرومی بالا رفت. سانی رو دید که باد موهای مشکیش رو به رقص در آورده بود و موهاش باد رو در این رقص همراهی میکرد.
دستش رو به محافظ گذاشت و کنار سانی قرار گرفت.
-درس چطور بود؟
-مثل همیشه
-در مورد دانشگاه فکر کردی؟
-نمیدونم زیاد مطمئن نیستم، شاید معماری رو انتخاب کنم
-چه خوب!
برای ثانیه ای با چشمایی که ستاره های کوچیکی داخلش در حال درخشش بودن به ییبو نگاه کرد و دوباره نگاهش رو از ییبو دزدید.
سانی مثل همیشه نبود. تردید داخل صداش کامل مشخص بود. وقتی حرف میزد به ییبو نگاه نمیکرد و فقط چشماش رو به انگشتاش دوخته بود که باهم بازی میکردن.
-سانی چیزی شده؟
-چی؟ نـ نه. چیزی نشده
ییبو نگاهی به سانی انداخت که لپ هاش رو از داخل به دندون گرفته بود و با پاهاش هر ثانیه ضربه ی خیلی آرومی به زمین میزد.
ثانیه ای به سکوت گذشت که سانی شروع کرد
-نمیدونم باید این حرف رو بزنم یا نه ولی این ریسک رو به پذیرفتم که بهت بگم... بهت بگم که احساسم نسبت به تو از یک دوست بیشتره و دوست دارم
جمله ی آخرُ رو به صورت یییو گفت. علاوه بر دستاش، مردمک های چشماش هم داشتن میلرزیدن.
-من...نمیدونم...کار درستی کردم یا نه. نمیدونم با اینکار پیوند دوستیمون رو خراب کردم یا گره اش رو محکم تر کردم
نفس عمیقی کشید
-فقط احساس کردم که این رو باید بهت بگم.
ییبو با اینکه جوابش از همین الان هم مشخص بود کمی مکث کرد تا جمله ای پیدا کنه که بتونه ترک خوردن قلب روبروش رو به حداقل برسونه.
-سانی...من
ییبو دستاش رو بهم قفل کرد و کلماتی که میخواست به زبون بیاره انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و به سانی صریح جواب داد:
-من نمیتونم دوست داشته باشم. بخاطر اینکه تویی نیست...برای هرکسی جوابم همین بود. من به پسر ها گرایش دارم...چند وقتی هست که یکی تو زندگیم اومده و خیلی دوسش دارم و بهش عشق میورزم.
انگشت هاش بخاطر فشاری که بهشون اورده بود سفید شده بودن.
-امیدوارم بتونی شرایط رو درک کنی...خیلی متاسفم بابت جوابم.
-چرا متاسف باشی؟ مقصر منم. من من نباید بهت میگفتم. من معذرت میخوام ییبو که این حرف رو زدم و جو بینمون رو خراب کردم
تند تند بدون اینکه مابین کلمه هاش نفس بکشه گفت و سرش رو پایین انداخت.
چند دقیقه ای گذشت. ییبو از این سکوت طولانی کلافه شده بود.
-ولی تو هنوزم برای من بهترین دوستمی.
سانی چشمای اشکی رو از کفش هاش گرفت و به نیم رخ ییبو داد. ییبو کمی سمت سانی چرخید تا بتونه اون رو ببینه.
قطره اشکی از چشم راست سانی گونش رو خیس کرد.
-میدونی سانی تو اولین کسی هستی که گرایشم رو بهش گفتم. نه فقط بخاطر اینکه بهت یک جواب قاطع بدم، حتی اگر این روز هم نمیومد حتما یک روز دوست پسرم رو بهت معرفی میکردم.
ییبو خجل گفت و کمی موهای پشت گردنش رو بهم ریخت.
-من فکر کردم همه چی بین ما تموم شده و ترسیدم که...
خود سانی هم نمیدونست چرا این اشک های سمج راهشون رو پیدا کرده بودند و تمام صورتش رو خیس کرده بودن و بغضی که داخل گلوش بود اجازه ی صحبت بهش نمیداد.
ییبو فاصله ی بین خودش و سانی رو پر کرد. دستش رو روی موهای بهم ریخته ی سانی گذاشت و کمی نوازش کرد.
-اممم فکر کنم بخاطر تو جو بینمون بهتر از قبل شده اینطور فکر نمیکنی؟
ییبو با حالت متفکرانه ای گفت .
-ولی خیلی موذب کننده است.
-بیا فراموش کنیم امروز رو. فکر کنم بهتر باشه سانی
با به صدا در اومدن صدای زنگ، با شستش آخرین قطره اشکی که از چشم سانی پایین اومد رو پاک کرد. دستش رو روی شونه ی سانی گذاشت و فشار آرومی داد.
-حتما یک آبی به صورتت بزن. با این چشمای سرخ سر کلاس حاضر نشو
قدمی دور شد که سانی دستش رو گرفت.
-مرسی
ییبو لبخندی بهش زد و به سمت پله ها رفت.
وقتی به کلاس رسید، نفس عمیقی کشید. سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد اتفاقاتی که توی این چند دقیقه افتاده رو مرور کنه. برای اینکه سانی کمتر ناراحت بشه مجبور شده بود گرایشش رو بگه با اینحال احساس آسودگی داشت از اینکه قرار نیست سانی امید واهی به این قضیه داشته باشه و امیدوار بود تا اخر سانی اون رو به چشم یک دوست ببینه و بتونه اون حسی که بهش داشته رو کنار بزنه.
سانی کمی بعد از ورود دبیر به کلاس وارد شد که بابت این موضوع برای اولین بار نمره ی منفی گرفته بود با اینحال انگار تنها چیزی که براش مهم نبود همین موضوع بود.
کلاس آخر هم تموم شد و مثل بقیه ی روز ها سانی و ییبو تا ورودی مدرسه حرف زدن و برای روزشون برنامه ی درسی چیندن.
ییبو به سانی گفته بود که جان رو بهش معرفی میکنه. بخاطر همین تا کوچه ی کناری مدرسه سانی همراه ییبو شده بود.
وارد کوچه شدن. ییبو سمت سانی چرخید و با شستش به جانی که پشت سرش چند صد متر اونور تر در حال صحبت به تلفن بود اشاره کرد
سانی نگاهی به پشت سر ییبو انداخت. ابرویی بالا انداخت.
-فکر نمیکنم امروز روز مناسبی برای آشنایی باشه.
-آ..آره. بهتره یک روز دیگه همدیگه رو ببینید.
بعد از خداحافظی از هم جدا شدن. سانی به ییبویی که برای جان دست تکون میداد نگاه کرد. چینی به پیشونیش داد و شونه ای بالا انداخت و سرش رو به نشونه ی نمیدونم کج کرد.
ییبو کنار جان قرار گرفت تا صحبت های جان در مورد پروژه هاش تموم بشه.
-ببخشید معطل شدی
جان بعد از 5 دقیقه صحبت کردن با تلفن به ییبو گفت و اون رو در آغوش کشید.
-مدرسه چطور بود؟
-مثل همیشه
-اون دختره که همراهت بود...
-سانی بود
-آها
-میخواستم بهمدیگه معرفیتون کنم.
-آها
مکثی کرد و ادامه داد:
-چرا؟
- اون دوست صمیمی منه، فکر کردم خوب باشه با همدیگه آشنا بشید.
-آها
ییبو از جواب های بی احساس جان کمی ناراحت شد ولی تکرر کلمه ی «آها» برای اون خنده دار بود.
-انگار فقط همین کلمه رو بلدی جان
ریز خندید
-چه کلمه ای؟
-«آها»
-آها
نگاهی بهم انداختن و خندشون کوچه رو پر کرد.
دست هاشون بهم قفل بود و به سمت خونه قدم برمیداشتن.
به محض رسیدن به خونه، ییبو سمت کمد رفت و جعبه رو بیرون آورد و جلوی جان گرفت
-تادا!! این قرار بود کادوی کریسمس باشه که من یادم..
با قرار کرفتن لب های جان روی لباش ادامه ی حرفش رو خورد.
جان جعبه رو گرفت و نگاهی به لباس های بافتنی انداخت. لبخند مستطیلی شکلی زد.
-خوشت اومد؟
-خیلی قشنگه ییبو
تنها دو دقیقه طول کشید که هر دو با لباس های ست کنار همدیگه قرار بگیرن و برای ثبت این خاطره ی شیرین سلفی بگیرن.
بعد از خوردن ناهار، جان سمت دانشگاه و ییبو سمت مغازه رفت. برعکس ییبو که هر روز کار میکرد، جان هر از گاهی که میدید ییبو به کمک احتیاج داره کمکش میکرد. البته اونقدر ها هم کمکمش مثمر ثمر واقع نمیشد.
بعد از تموم شدن شیفتش سمت خونه راهی شد. دستش رو توی جیبش برد و جعبه ی کوچکی رو در آورد. نگاهی به حلقه های کاپلی ساده ای که داخل جعبه در حال درخشش بودن انداخت.
قبل از اینکه به سوپر مارکت بره با یادآوری اینکه چند روز دیگه تولد جانه به این فکر کرده بود که حلقه ی ساده ای بخره و اون رو به جان هدیه بده.
حلقه ای نمادین که نشون بده عشقی بینشون شکل گرفته و اون ها رو کنار هم نگه داشته.
جعبه رو داخل جیبش گذاشت و همراه با لبخندی که به لب داشت سمت خونه راهی شد.
با جان هم زمان خونه رسیدن و باهمدیگه شام درست کردن.
ییبو دستاشُ روی هوا تکون میداد از اتفاقاتی که امروز افتاده بود با ذوق تعریف کرد. جان هم با لبخندی به حرفای ییبو گوش میداد.
مانند تمام شب های گذشته، ییبو خودش رو توی آغوش جان قایم کرد و جان پتو رو روی هردوشون کشید و ییبو رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
-جان فردا بریم کافه؟ خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم. البته اگر وقت...
جان حرف ییبو رو قطع کرد
-برای تو همیشه وقت دارم
-همون کافه ای اون روز برفی رفتیم خوبه؟
-عالیه
بعد از کاشتن بوسه ای روی لب های همدیگه به خواب رفتن.
***
طبق قراری که صبح گذاشته بود باید ساعت 6توی همون کافه ی قبلی همراه با لباس های ست جان رو ملاقات میکرد.
بعد از عوض کردن لباس ها تعظیمی به رئیس کرد و از سوپر مارکت خارج شد.
-هی ییبو
با شنیدن اسمش سمت منبع صدا چرخید. با دیدن سانی لبخندی زد و ایستاد. سانی چند قدمی جلو اومد.
-سانی چرا اینجایی؟
-همینطور داشتم رد میشدم...نه! اومدم تو رو ببینم
با لپ هایی که گل انداخته بود گفت و موهاش رو کمی درست کرد.
-اگر جایی میری مزاحمت نمیشم
-با جان قرار دارم.
-آها خب مزاحمت نمیشم
-اگر بخوای تا خونه ات برسونمت. مسیرش یکیه
-واقعا؟ مشکلی نداری؟
-نه اصلا
سانی همراه با ییبو شروع به قدم زدن کرد.
در طی مسیر باهم در مورد کتاب های غیردرسی حتی مانهوا و مانگا حرف زدن و وقتی نزدیک کافه شدن، ییبو با گفتن «عذرمیخوام» کلام سانی رو قطع کرد و گوشی که توی جیب پشتش بود رو درآورد و مشغول حرف زدن با جان شد
-آره نزدکیم
ییبو دقیقا اونطرف خیابون بود و جان رو داخل کافه میدید. برای جان دست تکون داد که جان هم متقابلا برای ییبو همینکار رو کرد.
-با کسی هستی؟
-سانی
-اوکی
-ممنونم ییبو که تا همینجا اومدی. ادامه ی مسیر رو خودم میرم. چند کوچه با اینجا فاصله داره
لبخندی زد و با شستش مسیر رو نشون داد.
بعد از خداحافظی با سانی نگاهش رو به چراغ راهنمایی عابر داد.
سرش کمی تیر میکشید و نمیتونست درست تمرکز کنه. چشماش کمی تار میدید. نگاهی به رنگ سبز انداخت و قدمی به جلو برداشت در همین حین سانی نگاهش به کافه ی نسبتا خلوت بود و در بین کسایی که نشسته بودن دنبال جان میگشت که با شنیدن صدای ترمز ماشین به خودش اومد.
چیزی که میدید باور نمیکرد. دوسش غرق در خون روی زمین افتاده بود.
جیغ خفه ای کشید و دست های لرزونش رو جلوی دهنش گذاشت.
دست پاچه شده بود و نمیتونست درست فکر کنه، فقط ایستاده بود و به جسم ییبو بین مایع قرمز نگاه میکرد.
مردم اطراف ییبو رو گرفته بودن و دیدش رو تنگ میکردن. اصلا نمیدونست جان این صحنه رو دیده. اینجاست یا هنوز توی کافه منتظر ییبو نشسته.
دقایقی طول کشید تا آمبولانس بیاد و ییبو رو به بیمارستان منتقل کنند .
هر لحظه که میگذشت اشک های بیشتری صورت سانی رو خیس میکردن.
اینکه تنها کسی بود کنار ییبو داخل آمبولانس نشسته و دست های ییبو رو بین دستاش گرفته ترسناک بود.
بعد از منتقل کردن ییبو به اتاق عمل روی زمین نشست و زانوهاش رو در آغوش گرفت. صحنه ای که از ییبو دیده بود جلوی چشمش بود و باعث میشد گریه هاش شدت بگیره و کم کم به هق هق تبدیل بشه.
-ببخشید شما همراه بیماری هستید که تصادف کردن
نگاهش رو به پسری که بالای سرش ایستاده بود داد.
-بله
-ممنون میشم چند لحظه وقتتون رو به ما بدید و فرم رو پر کنید.
سانی دستش رو روی پیشخوان گذاشت و با دقت فرم رو خوند
-چون عملش فوری بود بدون رضایت عمل شده.
-مشکلی نیست
-شما چه نسبتی با ییبو دارید؟
-دوستشم
-شماره ی خانواده ای از ییبو دارید؟
-خانواده نداره. تنها زندگی میکرد. شماره ی دوست پسرش هم ندارم.
خیلی آروم در حد زمزمه گفت و مشغول فرم شد.
چیز زیادی از ییبو نمیدونست ولی سعی کرد تا جایی که میدونه فرم رو پر کنه.
-میدونید ییبو کجا زندگی میکرد؟ ما برای ادامه ی کارها نیاز به..
-بله میدونم.
آدرس رو با دست های لرزونش نوشت و به پرستار داد.
بعد از تموم کردن فرم دوباره روی زمین نشست و سرش رو روی ساق دستاش گذاشت.
نگاهی به ساعتش کرد. نزدیک دو ساعت بود که ییبو اتاق عمل بود و خبری ازش نشنیده بود.
-ببخشید
نفس اه مانندی کشید و نگاهی به کسی که بالای سرش ایستاده بود انداخت.
با دیدن چند نفر با یونیفرم پلیس ایستاد و لباسش رو درست کرد.
-بله
-خانم سانی؟
-بله
-میتونید بهمون بگید که چه اتفاقی افتاد؟
-ییبو با تلفن داشت با دوستش که داخل کافه نشسته بود حرف میزد و بعد از اون من فقط صدای ترمز رو شنیدم.
-چیز دیگه ای به یاد نمیاری؟
-نه
سرش رو پایین انداخت و آروم اعلام کرد.
سانی با چشمایی که بخاطر گریه رو به قرمزی میزد به اتاق عمل خیره شده بود. ساعت از 10 شب هم گذشته بود و هیچ خبری از ییبو نشده بود.
مابین حرف های پرستار میشنید که عمل سخت و ضروریه بخاطر همین بدون گرفتن رضایت نامه عمل کردن البته اینکه ییبو در حال حاضر کسی رو هم نداشت بی اثر در این جریان نبود و در آخر این سانی بود که فرم و رضایت نامه رو از طرف خانواده یا آشنا پر کرده بود.
همه چیز احتمال داره و باید خودش رو برای هر پیشامدی آماده کنه.
اینکه تا الان خبری از جان نشده بود مثل خوره به جونش افتاده بود.
اگر ییبو رو دیده بود چرا الان توی بیمارستان نبود؟
اگر ندیده بود نباید خبری از ییبو میگرفت؟
سانی سرش رو با سرعت تکون داد. جان کسی نبود که بخواد در موردش فکر کنه. تنها کسی که الان برای سانی ارزش داشت ییبو بود که در حال جراحی بود.

سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه 💕
این چپتر هم گفتم آپ کنم دیگه
شما که ووت نمی‌دید...
دو چپتر دیگه هم از دستش راحت میشید😂
بوس به کسایی که بخاطر جان مشکوک ووت میدن 🍭
|۳۰۹۸ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now