|• قسمت نهم •|

185 54 29
                                    

دستش رو تو جییبش برد و کلید رو بیرون اورد
تمام اون لحظاتی که به ظاهر دنبال کلید بود تصمیمش رو گرفت !
-برو خونه! فعلا
پشتش رو به ییبو کرد و هنوز چند قدمی برنداشته بود که اسمش توسط ییبو به صدا در اومد.
-جان!!
نفسی کشید و دستاش رو بهم قفل کرد که لرزش دستاش معلوم نباشه
-خیلی وقتا اولین حسی که با دیدنش بهت دست میده یادت نمیمونه! ولی بعضیا رو که برای بار اول میبینی تمام اتفاقاتی که میوفته رو کامل یادت میمونه!  اینکه کجا همدیگه رو ملاقات کردن ، چطور در رو باز کرد ، چه لباسی به تن داشت ، تن صداش یا حتی نشست و برخاستش هم یادت میمونه! زمان نمیتونه همچین لحظاتی رو از ذهن ادم پاک کنه! این طور آدما بیشتر توی زندگیت میمونن یا همون زمان کوتاهی که با اون گذروندی حسی بهت القا میشه که تا اون موقع نداشتی
سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه که استرسش باعث لکنتش توی همچین لحظه ای نشه
-دوسِت دارم!! دوست دارم نگاهت کنم! اینطوری باعث میشه کل روز ذهنم درگیرت باشه ! دلم برات تنگ میشه اگر دقیقه ای نباشی ، حتی وقتی در موردت فکر نمیکنم دلم برات تنگ میشه . حتی وقتی نگاهت میکنم بازم دلتنگت میشم ! میدونم درکش سخته ولی ...
نفسی کشید و دستش رو بین موهاش برد
-میخوام برای نگه داشتنت همه چیزم رو بدم . میدونی... اول فکر کردم فقط یک حس گذراست ولی حتی الان هم که دارم بهت نگاه میکنم عشقم بهت بیشتر میشه و این قلب بیشتر به تپش میوفته! میخوام حتی شده لحظات کوتاه اما به یادماندنی رو با تو رقم بزنم
دست یخ زده ش رو روی قلبش که حالا با تمام قدرت در حال کوبیدن به قفسه ی سینش بود گذاشت
این در حالی بود که حالا احساس سبکی میکرد ، لبخندی از سر این حس زد ولی با دیدن جان لبخندش در کسری از ثانیه ناپدید شد
حسی خوبی از این سکوت نداشت
-جوابت...
جمله ی ییبو رو ناکامل گذاشت
-میتونم بعدا جواب بدم؟
حالت قاطعانه گفت
-حتما . منتظر جوابت میمونم حتی اگر منفی باشه
با خوشحالی ظاهری گفت
-قرار نیست با گفتن این جملات دیدم نسبت بهت عوض بشه !
-میتونی بهم قول بدی؟
- تو باز هم برای من «بهترین دوست » باقی میمونی
و بدون حرف دیگه ای دور شد .
ییبو تا زمانی که جان از دیدش خارج بشه به رفتنش نگاه کرد.
از رفتار جان نمیدونست جوابش چیه
جواب قطعی ای برای سوالش نداشت
هنوز نور امیدی به جواب مثبت از جانب جان داشت حداقل 25 درصد دلش به این نور خوش بود
25 درصد ! درصد زیادی نبود . اون حتی نمیدونست چطور حساب کرده که به این درصد رسیده ولی تنها چیزی که مهم بود اینکه شانس به دست اوردن عشق جان رو داره
شب بخاطر فکرای زیادی که به سرش رسیده بود نتونسته بود بخوابه و الان با چشای پف کرده و گود افتاده در حال جواب دادن به سوالات ادبیات بود.
(جوابش چیه؟ نکنه دیگه نخواد من رو ببینه؟ خودش گفت رفتارش عوض نمیشه . پس چرا پیام نداده؟ واااای خراب کردم! چرا نمیتونستی چند وقت دیگه هم صبر کنی شاید بهتر بود! اگر جوابش منفی باشه چه الان چه فردا  هیچ تفاوتی ایجاد نمیکرد! اگر جوابش مثبت بود باید چه ری اکشن داشته باشم؟ چی جواب بدم؟ باید طوری رفتار کنم انگار توقع نداشتم قبول کنه؟ یا باید اینقدر لبخند بزنم که گوشه های لبم پاره بشه؟  )
اینا از جمله فکرایی بود که شب هنگام توی سرش رژه رفته بودن و نذاشتن اون پلک های بدبخت دقیقه ای رو هم بیوفتن و همدیگه رو ملاقات کنن.
اون روز به سرعت سپری شد و بعد از خداحافظی با سانی سمت خونه راهی شد .
با ذوق سمت سوپرمارکت رفته بود ، تا شب هم منتظر موند ولی خبری از جان نشد و تماسی هم از سمت جان دریافت نکرده بود!
چطور گفته بود قرار نیست رفتارش تغییر نکنه و امروز هر دقیقه اش متفاوت از بقیه ی روز ها بود
جان رو ندیده بود همین باعث شده بود دنیا دوباره براش تیره و تار بشه و هرچقدر هم دنبال ستاره اش بگرده نمیتونه اون رو پیدا کنه.
این چند روزی که جان نبود زندگیش برگشته به روال قبلی دقیقا مثل قبل از روزی که جان رو توی کتابخونه دیده بود .
اینکه حتی جان اون روز اول رو به یاد نمی آورد براش دردآور بود و این درد روی قلبش سنگینی میکرد! ولی اون تمام ثانیه هایی که اون رو دیده بود و حتی روز هایی که به فکرش بود هم به خاطر داشت!
شاید واقعا برای جان بیشتر یک دوست نبود یا حتی ارزش تبدیل شدن به دوست پسرش رو نداشت !
جان زیادی خوب بود و اون ...
چند روزی با همین غبار سیاهی که روی قلبش جا خوش کرده بود گذشت و ریاضی زنگ آخر هم به زخمش نمک میپاشید و حالش رو بدتر از همیشه میکرد
به حیاط مدرسه که خالی از دانش آموز بود چشم دوخت.
انگار خود دبیر ریاضی هم میدونست حال خوبی نداره این رو خیلی راحت میشد از قیافه و صورتش فهمید . اما بعد چند شب بالاخره دیشب تونسته بود بخوابه البته فقط برای نیم ساعت ولی به همون هم راضی بود.
دستش رو روی میز گذاشت و به چشمای خسته اش کمی استراحت داد .
بعد از چند دقیقه انگار حس درونیش بهش ندا داده بود که بیرون رو نگاه کنه و خب واقعا باید از این حسش ممنون میبود.
جان توی حیاط مدرسه بود وقتی دید ییبو نگاهش بهش افتاده دستی تکون داد.
ییبو انگار خون هایی که توی قلب سردش یخ زده بودن دوباره به جریان افتاده بود لبخندی زد و نگاهش به ساعت داد . هنوز نزدیک 1 ساعت به پایان کلاس مونده بود .
با یک دل درد ساختگی از کلاس بیرون زد همه حرفش رو باور کرده بودند و براش ناراحت بودن به غیر از سانی که انگار فهمیده بود ییبو از کلاس خسته شده و این فقط بهونه ای بود که بتونه کلاس رو بپیچونه
پله ها رو یکی دو تا طی میکرد و با دو سمت جان رفت.
-جـــــان!
ناخوآگاه توی بغلش پرید.
حالا آرامش داشت.
حالا به این جمله باور پیدا کرده بود:
« عشق اونی نیست که وقتی میبینیش قلبت تند تند بکوبه و دست و پات بلرزه شاید هم از دیدنش نفست لحظه ای ببره و حس کنی متعلق به این دنیا نیستی ! عشق اونیه که وقتی میبینیش آرامش بگیری .»
و حالا تنها اسمی که در ذهن ییبو نقش میبست جان بود .
-دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور جان
توی آغوشش زمزمه کرد .
دست ییبو رو گرفت و با سرعت به سمت بیرون کشید.
-کجا داریم میریم؟
-میفهمی!
هر دو با سرعت بیشتری توی خیابون در حال دویدن بودن
-جان چرا نمیگی من رو کجا داری میبری؟
-جایی که بتونم درست نگاهت کنم
ییبو از جواب جان توی دلش پر از پروانه شد ! حس خوبی از جمله ی جان و لبخند بعدش داشت .
بالاخره به جایی که جان توی ذهنش داشت رسیدن.
ییبو تا الان نمیدونست همچین جایی این اطراف هستن و اولین باری بود که همچین پارک خلوتی میدید .
درخت های بلند پارک رو احاطه کرده بودن و گوشه گوشه پارک چند تا نیمکت قرار داشت وسطش پر از گل های قرمز و سفید . انگار آرامش توی هوای این پارک جریان داشت.
-ییبو!
-...
-دوست دارم!
-...
بعددیدن سکوت از سمت ییبو ادامه داد :
-با تمام وجود و هستی ـم عاشقتم ییبو! طوری که میخوام زمان همین الان متوقف بشه و این لحظه های با تو بودن همیشه در خاطرم حک بشه.
خم شد و لبای ییبو رو خیلی نرم بوسید و بعد از ثانیه ای عقب کشید
نگاهش رو به چشمای ییبو دوخت.
دستش رو کنار صورتش گذاشت و دوباره لباش رو روی لبای ییبو گذاشت
دستای ییبو بالا رفتن و پشت گردنش حلقه شدن
براش مهم نبود که مردم بهشون خیره شده بود .
بوسه رو عمیق تر کرد و لبای داغ ییبو رو پر حرارت بوسید تا جایی که نفس کم اورد وعقب کشید تا ییبو هم نفسی بکشه اما مگه دل کندن از این لب ها آسون بود؟!
ییبو نگاهی به جان کرد حس کرد اون چشم ها میتونن اون در خودش حل کنن . نگاهی به لبای جان کرد .
حالا به جواب سوالش رسیده بود . لبای جان طعم بهشت داشتن همونقدر نرم و لذت بخش
جان لبخندی زد و اون رو توی آغوشش کشید و بوسه ای روی موهاش کاشت .
-ببخش تنهات گذاشتم .
آغوشش رو تنگ تر کرد
-دیگه ترکت نمیکنم
-ممنون که برگشتی
سرش رو بالا اورد و بوسه ای مختصر روی لبای جان زد
اون روز تمام کوچه و خیابون هایی که قبلا به عنوان دوست رفته بودند رو حالا به عنوان دوست پسر همدیگه قدم گذاشتن.
حالا همه چی از نگاه ییبو متفاوت و رنگین تر بود!
حس و حال بهتری نسبت به خیابون ها داشت ، دیگه براش مثل قبل تکراری نبودن و حاضر بود بخاطر قدم زدن با جان تک تک این راه ها رو چندین مرتبه طی کنه.
امروز رو هر دو سرکار نرفته بودن و خوش گذرونده بودن
حالا به نقطه ی پایان روز رسیده بودند درست مقابل در اتاق ییبو
ییبو با یاداوری موضوعی با استرس دنبال کلید توی جیب هاش گشت ولی خبری از کلید نبود
-چیزی شده؟
-کیفم فکر کنم توی مدرسه است
نگاهی به ساعت گوشیش کرد و ادامه داد:
-فکر نمیکنم مدرسه الان باز باشه که...
نگاهش به پیامی که سانی چند ساعت پیش فرستاده بود خورد
(ییبو کیفت رو گذاشتم همون سوپر مارکتی که کار میکنی )
همین جمله باعث شد چشماش به طور مضحکی برق بزنه
دست جان رو گرفت و با خودش کشید
-ییبو کجا ...
-سانی پیام داده کیفم رو تحویل میمی داده
-آها
حالا جان تند تر از ییبو شروع به راه رفتن کرد و ییبو پشت سر اون کشیده میشد. ییبو به این فکر کرد «تنها چیزی که قرار نبود تغییری در اون ایجاد بشه همین قسمت دویدن با جان بود »
صاحب مغازه چند روزی رفته بود سفر ، کار اجباری نبود و اضافه کاری محسوب میشد.
کیفش رو از میمی گرفت و همون راهی که طی کرده بودن رو برگشتن
دوباره به همون نقطه رسیده بودن و ییبو دو پله بالا رفت
-امشب میخواستم پیشت بمونم اما...
-اشکالی نداره جان.
ییبو میدونست جان پروژه سنگینی داره که باید دو روز دیگه تحویل بده پش کاملا جان رو درک میکرد که بخواد بره به کار های دانشگاهش برسه
-پس... فردا شب منتظرم باش
چشمکی به ییبو زد که باعث رنگ گرفتن لپاش شد
-شب بخیر ییبو
-شب تو هم بخیر
بالا رفتن پله ی دیگه همراه شد با صدا زدنش توسط جان
-ییبو
جان فاصله ی بینشون رو طی کرد . دستش رو پشت گردنش گذاشت و اون رو جلو کشید و لب هاش رو به لب های ییبو فشرد. لبای ییبو رو بین لباش اسیر کرد و زبونش طعم لبای ییبو رو میچشیدن
لب پایینش رو بین دندونش گرف . فشار دندونش رو کمتر کرد و با یک بوسه سبک عقب کشید.
ییبو از شدت هیجان قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد و درخواست اکسیژن میکرد . به جان خیره شد .
جان پوزخندی زد و گونه ی ییبو که حالا کمی رنگ صورتی به خودشون گرفته بودن رو نوازش کرد
-دوست دارم
بالا اومد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و رفت
ییبو با بهت به جان خیره شد نمیدونست چرا از این کار جان تعجب کرده بود . همین چند روز پیش اینجا درست همینجا بهش اعتراف کرده بود و بعد از اون با ناراحتی به رفتنش چشم دوخته بود .
الان با لب هایی که از شدت بوسه پف کرده بود ، با قلبی که با سرعت زیاد در حال تپش بود به رفتن «دوست پسرش» خیره شده بود .
-فردا صبح میام دنبالت
دستی برای ییبو تکون داد
زیر پتوی گرمش رفت ، گوشیش رو از کنارش برداشت و به منظور چک کردن ساعت نگاهی بهش انداخت . اسم جان روی صفحه ی گوشیش نمایان شد بعد از چندین ساعت حرف زدن با صدای جان چشماش گرم شد ولی نمیتونست نگاهش رو از سقف اتاقش که حالا نوری در اون دیده میشد چشم برداره

سلام به همگی 🙋🏻‍♀
امیدوارم که از این پارت لذت برده باشید 💛
بوس به همتون💋 ( حتی اونایی که هر هفته میخونن ولی ووت نمیدن )
| ۱۹۵۱ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Kde žijí příběhy. Začni objevovat