|•قسمت هشتم•|

170 55 7
                                    

با دیدن جان سرش رو پایین انداخت تا از دیدرس جان خارج بشه و بتونه بدون هیچ جلب توجه ای به راهش ادامه بده
اما قبل از اینکه بتونه حتی قدمی برای نقشه ای که کشیده بود برداره ، صدای جان رو شنید که اسمش رو صدا میزد
-ییبو؟
بدون مکث به راه رفتنش ادامه داد که دستی روی شونه ش قرار گرفت
-ییبو
-ب...بله
نچرخید ، میترسید ! از اینکه جان صورتش رو اینطور خون آلود ببینه میترسید!
جان روبروش قرار گرفت و دستاش رو روی شونه ییبو گذاشت و کمی خم شد
-ببینمت
حرکتی نکرد . جان سمتش خم شد و از پایین نگاه صورت ییبو کرد . چونه ‍ش رو بالا گرفت
ییبو کمی کلاه هودی رو عقب داد. خودش هم برای این کارش دلیلی نداشت شاید چون فقط میخواست جان به راحتی به زخم های قرمز روی صورتش نگاهی بندازه
با دیدن صورت پر از کبودی و زخم ییبو لبخند روی لبش ماسید
- ییبو چی شده؟
-چیزی نشده شلوغش نکن!
- یعنی چی چیزی نشده؟ لعنتی یک جای سالم توی صورت قشنگت نمونده
با چشمای کمی اشکی نگاهش رو به سیاهچاله های روبروش داد
نمی‌خواست گریه کنه یعنی نباید جلوی اون فرد خودش رو کوچیک و درمونده جلوه بده
با پشت دستش چشماش رو پاک کرد و دوباره کلاه هودیش رو سر کردو سرش رو پایین گرفت که جان قطره های اشکی که روی گونه هاش میلغزیدند رو نبینه و سمت خونه قدم برداشت
جان هم انگار فهمیده بود ییبو دلش نمی‌خواد حرف بزنه ، پشت سرش همراه با قدم های کوتاه راه می‌رفت
ییبو پله ها رو تکی تکی بالا رفت و زمانی که خواست در رو ببنده ، جان با پاش مانع شد و با پوزخندی در رو باز کرد و وارد اتاقش شد
ییبو بدون هیچ حرفی کوله ش رو گوشه ای گذاشت و هودی ‍ش رو از سرش خارج کرد و روی تخت پرت کرد
سمت کمد کنار اتاق رفت . کرم و چسب زخم رو برداشت و جلوی آینه ایستاد ، نگاهی به صورتش کرد
روی تخت نشست . کرم و چسب زخمی که دستش بود رو روی میز کنار تخت گذاشت .
کرم رو کمی به زخم صورتش زد .
جان که تا اون موقع با تکیه دادن به در نظاره گر اخم و درد ییبو بود جلو رفت و کرم رو از دستش گرفت
صندلی رو جلوی ییبو گذاشت و روبروی صورت زخمیش نشست
کرم رو با ملایمت روی زخم ها و کبودی های ییبو زد
-کی اینکار رو کرده؟
-...
-نمیخوای بگی ؟
با برخورد کرم به زخم بزرگی که روی لپش جا خوش کرده بود بعد از نیم ساعت به حرف اومد :
-آیییی درد می‌کنه
-میدونم
خشک گفت و به کارش ادامه داد
-دعوات شده بود؟
-...
-ییبو!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانیتش رو پنهون کنه
اینکه صورت ییبو به این روز افتاده بود و ییبو حاضر نبود کلمه ای بهش جواب بده بهمش میریخت
کرمی روی پارگی کنار لبش گذاشت و نگاهش به لبای ییبو افتاد که گوشه کنارش زخم بود . ییبو از درد عکس العملی نشون داد و سرش رو عقب برد
جان دستش رو پشت گردنش گذاشت و کمی جلو کشیدش .
-بچه ها کتکم زدن ، همین
-همین؟ تو به این صورت داغونی که برات درست شده میگی همین؟
سرش رو پایین انداخت و «هوم» آرومی گفت
چنگی لای موهاش زد
- چرا ؟
-چونکه ... چونکه...
دیگه بیشتر از این نمی تونست جلوی اشک هایی که مثل سد مانع دیدنش میشدن رو بگیره
-چون فقیرم! چون خانواده ندارم! چون بدبختم ! چون که توی این دنیای لجن زندگی میکنم ! چون برای اینکه زندگی بهتری داشته باشم دارم از جون مایه میذارم ، وقت میذارم ! از خواب و تفریح کوفتیم میزنم تا بتونم پول در بیارم و درس بخونم ! نمره خوب بیارم! بتونم... بتونم توی این دنیا... برای خودم ... زندگی کنم
هق هق هاش کم کم شدت گرفتن و اجازه ی ادامه دادن به حرفاش رو ازش گرفته بودن
جان نزدیک تر شد و توی آغوشش گرفت
و اجازه داد اشک هایی که با بی قراری از چشمای ییبو پایین ریخته میشن لباسش رو خیس کنند
-چون ...
-هیس
محکم تر ییبو رو به خودش فشرد و همزمان پشتش رو نوازش کرد
-میدونم! همه ی اینا رو میدونم و حس کردم
با دستاش که روی پهلو های جان بودن لباسش رو کمی بین مشت هاش گرفت .
هق هقاش حالا آروم تر شده بود .
دست جان که پشتش رو نوازش میکرد حس آرامش و امنیت رو بهش منتقل میکرد. آرامشی که به هیچ عنوان نمیخواست از دست بده و همینطور امنیتی که همیشه دنبالش بود
کمی از جان فاصله گرفت و با چشمای اشکی و دماغ قرمز شده بهش کرد . ناخودآگاه لبخند کوچیکی روی لب هاش شکل گرفت .
اون کنارش بود و همین براش کافی ترین بود
موهاش که رو صورتش که مانع پاک کردن زخم های ییبو میشدن رو کنار زد .
با ملایمت بیشتری کرم رو روی زخم های ییبو میذاشت و سعی میکرد صورت جمع شده از درد ییبو رو فاکتور بگیره . همچنین صداهایی که ییبو از درد زمزمه میکرد
چسب رو روی زخم پیشونیش زد . اگر میخواست تمام زخم های ییبو رو چسب بزنه تمام نقاط صورتش شاملش میشد. حتی گوشه های لبش که بخاطر مشت ها پاره شده بود
آهی کشید و عقب رفت
-تموم شد.
-...
-جای دیگه ای هم ضربه خورده یا فقط صورتت؟
بازهم جوابی از سوی ییبو دریافت نکرد
-ییبو با توام!!! اصلا خوشم نمیاد سوال هام بی جواب بمونن . پس خواهش میکنم جواب بده
هرچقدر جمله های اولش با قاطعیت و محکم بود و جمله ی آخرش پر از التماس بود . اون واقعا به ییبو اهمیت میداد
دستش رو سمت یقه ییبو برد که ییبو مانعش شد
-شکمم
خیلی آروم و ضعیف گفت
دکمه های آخر ییبو رو باز کرد . با دیدن کبود جان، لحظه ای خشک شد
کبودی هایی که رو به سیاهی بودن!!
-بخواب تا برگردم.
بدون هیچ حرفی دراز کشید
-کمپرس آب سرد نداری؟
وقتی قیافه پوکر ییبو رو دید ، فهمید سوالش جواب واضحی داشت
-حداقل یخ که داری؟
وقتی جوابی از ییبو نگرفت سمتش برگشت
-نداری؟
-جان اینقدر سوال نکن!! اون فریزر لعنتی جلوی چشماته بازش کن
-خوبه تکلمت برگشت داشتم نگران میشدم
با خنده گفت و چند تا یخ برداشت . داخل کیسه پلاستیکی گذاشت و سمت ییبو برگشت
کنار ییبو نشست و دکمه های بیشتری رو باز کرد .
از اندازه کبودی ها میتونست بفهمه شدت ضربه هایی که بهش زدن زیاد بوده
با باز شدن دکمه ی اول و کنار زده شدن لباسش چشماش گرد شد
-چی...چیکار میکنی؟
-برای کبودی هاتِ ، بهتر بتونم کرم بزنم
کمی کرم رو شکم ییبو زد که باعث شد ییبو کمی خودش رو جمع کنه
ییبو از اینکه با بالاتنه ی لخت روبروی جان خوابیده بودو جان داشت با گرمای دستاش اون کرم سرد شکمش چرب میکرد خجالت کشید.
-درد داره؟
نفسش رو بیرون داد : نه خیلی
جان کیسه یخ رو روی شکم ییبو گذاشت که ییبو هیسی کشید
-یکم تحمل کن . هوم؟
ییبو چیزی نگفت و ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت
بعد از چند دقیقه که شکم ییبو رو ماساژ داد . بلند شد و سمت دستشویی رفت
بعد از پماد زدنو یخ گذاشتن های جان با اینکه درد داشت ولی بهتر بود
بلند شد و لباسش رو عوض کرد
-جایی میری؟
نگاه پوکری به جان کرد
-روز اول کاریته ! میخوای بگی یادت رفته؟
-یادم نرفته
-خب؟
-امروز رو استراحت کن! من تنها میرم
-نمیشه!
-ییبو!
-جان!
ثانیه ای بهم خیره شدن
-باشه ییبو ، آماده شو
کلافه گفت
-ولی نمیذارم تو کار کنی
-قبوله!
جان نگاهی به دستمال و جارویی که دستش بود انداخت
-شروع کنیم آقای شیائو؟
-نمیشه یک کار دیگه بهم بدی؟
-خیر!
-چرا؟
(چون میخوام از پشت نگاهت کنم و لذت ببرم)
-چون آسون ترین کاره جان . اینقدر غر نزن ! در ضمن خودت گفتی من باید استراحت کنم پس تو باید کارهایی که من انجام میدادم رو انجام بدی
-اوکی
غمزده انگار که توی دام ییبو افتاده گفت و شروع بکار کرد
ییبو از تصمیمی که گرفته بود خوشحال بود چون میتونست به راحتی نگاه جان کنه و یه جورایی اون رو دید بزنه!
از طرفی رئیسش شب قبل اطلاع داد که برای یک ماه میره مسافرت. پس اشکال نداشت اگر امروز رو به بهتر کردن حال خودشون اختصاص میدادن. پس کار رو زودتر از موعودش تموم کردن
جان روی تخت دراز کشید و ییبو کنارش روی لبه ی تخت نشست
نگاهی به صورت زخمی ییبو کرد که چطور در عین کبودی های زیاد مثل قبل زیبا و درخشانه .
-جان گا! امشب اکران فیلم مورد علاقمه!
-خب؟! انتظار نداری که با این وضعیتت بریم فیلم ببینیم!
-فقط صورتم ضربه دیده و یکم...
-آره از طرز راه رفتنت کاملا مشخص بود یکم شکمت ضربه دیده ، بهتره استراحت کنی ییبو!
ییبو نفس کلافه ای از اینکه نتونست جان رو بپیچونه کشید.
اون کاملا متوجه بود که این اتفاق اعصاب هردوشون رو بهم ریخته و واقعا نمیخواست این حالشون ادامه دار باشه.
ییبو چنگی به موبایلش انداخت و مشغول شد .
جان به خاطر اینکه زده بود تو ذوقش ترجیح میداد فعلا چیزی نگه و همونجا روی تخت دراز بکشه و خودشو سرگرم کتاب های داخل دستش نشون بده.
بعد از ربع ساعت کلافه کننده ای که توی سکوت گذشت صدای ییبویی که رضایت و خوشحالی توش موج میزد توی اتاق پیچید.
-خب!
نگاه جان بالا اومد
-بلیطم خریدم! برای کمتر از یک ساعت دیگه!
-ولی ییبو..
-سالن سینما حدودا نزدیکه، پیاده رفتن خوب به نظر میاد نه؟!
-ییبو من به تو چی گفتم؟ حالت...
-جان من خوبم !  ببین ! درضمن من حرفی راجع به مخالفتت نشنیدم
جان از یکدندگی ییبو خندش گرفته بود ولی خب ، صادقانه! از کاری که ییبو انجام داد ذوق کرده بود و میدونست اگر اون پسر چشماش رو از موبایل بگیره و نگاهش کنه قطعا ستاره های طلایی که دارن توی چشماش میدرخشن رو میبینه
و خب ییبو کسی نبود که این صحنه رو از دست بده ، زیر چشمی  بهش نگاه میکرد و بیشتر بابت کاری که کرده بود به خودش میبالید.
نفس عمیقی کشید و با خونسردی به جانی که هنوز روی تختش دراز کشید بود نگاه کرد و یک لحظه از ذهنش گذشت که چقدر ترکیب جان با تختش رویایی میشه .
چشم هاش رو با کلافگی از این تصوراتش روی هم فشار داد و با لحن آرومی گفت:
-اگه نمیخوای 5 دقیقه مونده به شروع فیلم با نفس نفس اونجا باشیم باید همین الان از روی تخت بلند شی
-تو که گفتی نزدیکه!
-گفتم حدودا!!
با حرفی که ییبو زد ، جان کتاب رو روی تخت کوبید و کمتر از 30 ثانیه آماده شد . کنار در اتاق کفش پوشیده ایستاده بود و نگاه ییبو میکرد.
ییبو که از ذوق جان هم خوشحال بود هم خندش گرفته بود مقابلش قرار گرفت:
-اگر موهات از این حالت برق گرفتگی بیاد بیرون که خوشحالترم!
دستی به موهای جان کشید و مرتبشون کرد
آماده شدنشون حدود 10 دقیقه طول کشیده ولی خب در هر صورت ییبو با کلی خوراکی روی صندلی جا گرفته بود و منتظر جان بود .
کمتر از یک دقیقه هم طول کشید هر دو در کنار همدیگه منتظر به نمایش در اومدن فیم مورد علاقشون روی پرده بودن!
ییبو با ذوقی که داشت آروم پاش رو تکون میداد و سالن مملو از مردم رو نگاه میکرد که هیچ صندلی ای خالی نبود
جان از رفتار کودکانه ییبو لبخندی زد و به پرده ی روبروش که هنوز مشکی بود خیره شد
بعد از 2 ساعت فلیم تموم شد و موقع خروج صدای مردم رو میشنید که در مورد فیلم نظر میدادن
-خیلی خوب بود
-بازیگراش فوق العاده بودن
-گفته شده اگر فروش زیاد داشته باشه سری بعدی هم میسازن!
-واقعا؟
-کارگردان و نویسنده در مصاحبه ی مطبوعاتی اینطور گفتن
ییبو از این حرفی که شنیده بود خوشحال بود . دو تا دختری که پشت سرشون راه میرفتن کلی با ذوق از فیلم تعریف میکرد
-راستی ... یکی از صندلی ها خالی بود .
-منم دیدم . توی سایت تمام صندلی ها پر شده بود . حیف!!
ییبو کمی فکر کرد تا جایی که دیده بود ، ردیف های جلوی اون صندلی خالی نداشتن! شاید ردیف های عقبی اینطور بوده. چطور کسی میتونسته رزرو کنه و نیاد!!
از سینما که کمی دور شدن بالاخره جان به حرف اومد
-بابت این تصمیم خودسرانه ات مرسی ییبو .
-فیلم خوبی بود نه؟
-یکم بیشتر از خوب ! به نظرت تو چطور بود؟
-اممم نمیدونم... بالاتر از حد انتظار بود و خیلی بهم خوش گذشت ( چون تو کنارم بودی )
ولی نیمه ی دوم جملش رو به زبون نیورد
-اولین باری که همدیگه رو دیدیم یادته؟
برای شکستن سکوت گفت و به سنگی که جلوی پاش بود ضربه زد
-اوم
-میدونستی میگن اگر هر دو اولین دیدارشون رو یادشون باشه پایدارن؟!
-نمیدونستم! پس دوستی ما باید خیلی پایدار باشه
ییبو بعد از شنیدن کلمه « دوستی » قلبش مچاله شد .
دوست؟! ییبو برای اون فقط دوست بود؟
-اولین باری که دیدمت داشتی همین کار رو میکردی
ییبو کمی با این حرف جان به فکر رفت . جان یادش نبود اولین دیدارشون دقیقا کی بوده! برای ییبو اولین دیدار همون چند ثانیه ی داخل کتابخونه بود.
-پس پایدار نیست
آروم بین لباش زمزمه کرد
-چیزی گفتی ؟
-گفتم منم یادمه اون روز رو
-خیلی خوشحالم که سنگت راهش رو کج کرد و به پای من خورد
خنده ی آخر حرفش سبکی قلبش رو به همراه داشت
امشب هر طور شده باید بهش میگفت!
به خونه ییبو رسیده بودن. ییبو برای گفتن این جملاتی که توی ذهنش ردیفش کرده بود دو دل بود . نمیدونست واقعا چطور میتونه به این عشق یک طرفه اعتراف کنه. اون حتی دیدار اول یادش نبود
-نمیخوای بری؟
-آ..چرا
دنبال کلیدی که میدونست توی جیب شلوارشه گشت و بعد از بهم ریختن تمام محتوای کوله اش ، دستش رو تو جییبش برد و کلید رو بیرون اورد
تمام اون لحظاتی که به ظاهر دنبال کلید بود تصمیمش رو گرفت!

سلام به همگی امیدوارم که حال دلتون توی این روز های بهاری خوب بوده باشه 🍓🤍
من واقعا از همگی شما معذرت می‌خوام که چپتر هشتم رو با یک هفته تاخیر دارم توی واتپد قرار میدم 🥲
مرسی که همچنان همراه من هستید
بوس ❤️
| ۲۲۳۳ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now