|• قسمت سوم •|

225 61 16
                                    

هیچی از اون پسر نمیدونست!
نه شماره! نه اسم دانشگاه یا حتی ادرس خونه!
واقعا نمیدونست چطوری میتونه اون پسر رو پیدا کنه؟
یعنی باید امیدوار باشه که مثل ایندفعه خودش با پای خودش بیاد پیشش؟ اگر مثل دفعه ی قبل طول میکشید چطور؟ اگر اون رو از یاد میبرد؟ خب اون برای جان فقط یک رهگذری بود که توی کتابخونه آشنا شده بودن فقط همین!
با به یاد اوردن مکانی به نام کتابخونه برق خوشحالی دوباره به چشماش برگشتن!! درست بود ! اون همون ایستگاه قطاری بود که باید برای دیدن دوباره اون صبر میکرد . درست بود که خبری از زمان حرکت و ایست قطار خبر نداشت ولی میدونست یک روزی از همین روزا اون قطار جان رو دوباره بهش برمیگردوند
شونه ای بالا انداخت و قفل در رو باز کرد و کوله اش رو جای همیشگی گذاشت و به سمت تخت شیرجه زد.
پالتویی که تنش بود بوی اون رو میداد با خودش میگفت شاید دیوونه شده که اینقدر سریع عاشق یکی شده و برای چیز های کوچیک در مورد اون اینقدر ذوق میکنه . هرچی که بود انگار شیفته ی جان شده بود شاید هم فقط یک هوس کودکانه ای بود که با دیدن جان توی دلش شکوفه زده بود و میخواست رشد کنه و به گل زیبایی از شهوت و عشق تبدیل بشه
پالتو و لباسش رو عوض کرد و زیر پتو رفت . لرز کوچیکی به خاطر سردی پتو به تنش افتاد و اما خودش رو بیشتر زیر پتو فرو برد.
نگاهش تمام روی پالتوی جان بود و اون پالتو آخرین چیزی بود که ییبو قبل از خواب دید.
باز هم یک روز دیگه برای شروع که البته نیازی به گفتن نداشت دیگه روتین روزانه اش رو همه از بر بودن
در رو پشت سرش بست با به یاد اوردن چیزی در رو به سرعت باز کرد و پالتو رو که به گوشه ای اویزون کرده بود رو برداشت و در رو با صدای بلندی بهم کوبید.
پله ها رو یکی یکی پایین میرفت و از پله ی آخری پرید که خوشبختانه پاش آسیبی ندید . با قدم های معمولی سمت اتوبوس رفت .
وقتی به اتوبوس رسید نگاهی به اطراف انداخت
-نکنه ساعت اشتباهی اومدم
نگاهی به ساعتی که روی گوشیش حک شده بود کرد
چطور ممکن بود توی این ساعت هیچ دانش آموزی توی خیابون نباشه
به کل یادش رفته بود که الان تعطیلاته و چند روزی خبری از مدرسه و بچه هایی که یونیفرم به تن در راه مدرسه هستن نیست
لعنتی فرستاد و آهسته ضربه ای به سرش زد و با پاش لگدی به میله ی چراغ برق زد
-نکن بچه مگه خود درگیری داری؟
-جان!!
بدون اینکه دست خودش باشه سمتش رفت ولی جلوی خودش رو گرفت که خودش رو توی بغلش نندازه
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم یکم هوا بخورم و البته
نگاهی به پالتوی توی دستم کرد :
-پالتوم رو از جنابعالی بگیرم
پالتو رو سمتش گرفت
-بپوش سردت میشه
جان پالتو رو ازش گرفت و مشغول مرتب کردنش توی تنش شد
(خیلی جذابه ) با خودش فکر کرد
-اگر صبحونه نخوردی نظرت چیه بریم یه چیزی بخوریم؟
-نه نخوردم ولی ..
-بهونه نیار و بدون هیچ حرف اضافه ای بیا بریم که من یکی خیلی گشنمه
همونطور که جان گفته بود بدون هیچ حرف اضافه و پرسشی دنبال جان راه افتاد . قدم هایی منظم و اهسته که بدون هیچ حرف و گفتگویی برداشته میشد یه جورایی دلنشین بود.
-رسیدیم ییبو
نگاهی به سر دره رستوران روبروش انداخت و اب دهنش با صدا قورت داد
(اینجا؟ من برای خوردن یک غذای ساده ی اینجا باید نصف حقوقم رو خرج کنم )
ولی نتونست چیزی بگه چون جان اون رو اینجا اورده بود و نمیخواست جان بخاطر اون مسیرش رو عوض کنه و جای دیگه رو انتخاب کنه
-چرا خشکت زده؟ نمیای؟
-چر...چرا میام
و پشت سر جان وارد رستوران شد . کارکنان با لباس های شیک و تمیز با خوشرویی اونا رو سمت یک میز دو نفره هدایت کردن و منوی غذا ها رو توی دستای ییبو گذاشتن و با تعظیم کوتاهی رفتن
(واااو حتی منوی این رستوران هم با بقیه متفاوته )
-ییبو چی میخوری؟
نگاهی سر سری به منو انداخت. نمیدونست باید چی سفارش بده از طرفی عدد هایی که کلی صفر جلوش صف کشیده بودن جلوی چشماش رژه میرفتن.
با دیدن غذایی که چند وقت پیش هوس کرده بود ذوق کوتاهی کرد  و لبخندی سمت جان زد
-ونتون و دامپلینگ
-همین؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟
-نه همین کافیه
-اوکی
-تو چی سفارش میدی؟
-هرچی تو سفارش بدی
با اومدن گارسون دست از پچ پچ کردن برداشتن . ییبو نگاهی به جان کرد و سفارش داد. ییبو بخاطر اینکه جان دقیقا همون غذا رو سفارش داده بود و چیز دیگه ای انتخاب نکرده بود کلی غر زد و خب جواب جان این بود:
-میخواستم ببینم چه نوع غذایی دوست داری منم همون سفارش بدم مشکلیه؟
-نه اخه..
-آخه نداره که خودم خواستم این غذا رو سفارش بدم. حالا چرا این؟
-کدوم؟
چشاش رو چرخوند :
-در مورد چی داریم حرف میزنیم ییبو؟ ونتون و دامپلینگ
-معذرت
خجل گفت و ادامه داد
-هوس کرده بودم چون غذایی بود که مامانم هر دوشنبه برام میپخت
-چرا دوشنبه؟
-بچه که بودم میگفتم دوشنبه ها روز خوش شانسی منه
-پس مامانت غذای مورد علاقت رو میپخت که به خوش شانسیت اضافه بشه
-اوهوم
و نگاهش کمی به غمگینی میزد و نمیخواست این یک روز که باهم اومدن بیرون رو خراب کنه سعی کرد بغضی که به گلوش چنگ میزد رو پس بزنه . دلش برای اون روزا تنگ شده بود.
بوسه های شیرین مامانش که هر روز صبح بیدارش میکردن ، آغوش های گرم پدرش که اون رو به خوردن صبحونه دعوت میکرد ، شب هایی که دست های کوچولوش رو توی دستای مامان باباش قفل میکرد ...
ای کاش برمیگشت ..
به اون زمانی که هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاده بود و پدرش دچار..
با بشکنی که جان زد به دنیای خودش برگشت
-کجایی؟ به چی فکر میکردی؟
-هـ..هیچی
-هیچی و اینقدر نگاهت پر از غمه؟
-خب هیچی که نه ولی دلم برای خانواده شادی که داشتم تنگ شده
جان صندلیش کمی به سمت ییبو هل داد و کنارش جا گرفت . دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و کمی نوازشش کرد
-نمیتونی به گذشته برگردی ولی میتونی آینده ای بسازی که برات شادی های متفاوتی رقم بزنه و وقتی نگاه آسمون میکنی لبخند مادر و پدرت رو ببینی و به خودت افتخار کنی .
-...
-حالا بیا بخوریم که یخ کرد غذا
به ظرف های غذا که جلوش گذاشته شده بود نگاه کرد اینقدر غرق تفکراتش شده بود که نفهیده بود کی غذا اوردن و چند دقیقه است که جان صداش زده بود و اون متوجه نشده بود
-باشه .
چاپستیک رو برداشت و تکه ای دامپینگ رو شکار کرد و توی دهنش گذاشت. مزه ی بهشت میداد دقیقا همون طعم دوشنبه ها
دقیقا مثل اون ولی بازم چیزی کم داشت ، عشق مادرانه
با به یاداوردن لبخند مادرش که داپلینگ ها رو توی دهنش میذاشت لبخند تلخی زد و به خوردن غذای جلوش سرعت بخشید
-آخرش خفه میشی ییبو ! آروم تر! چرا من همش باید به تو تذکر بدم که مواظب باشی؟
سرفه ای کرد و با دستپاچگی لیوان آب کنار دستش رو بر داشت و چند قلپ ازش خورد
-اولا خیلی خوشمزه است مثل دستپخت مادرم . دوما گشنمه مستر شیائو و سوما کسی شما رو موظف نمیدونه که حواست به من باشه و مواظب باشی که خفه نشم
-خیلی پررویی . به جای تشکره؟
-اوهوم چون داری توی تقدیر من دخالت میکنی
-تقدیرت اینه که با خوردن غذا بمیری؟ چه جالب
و از ته دل خندید . اون پسر واقعا کیوت و چلوندنی بود
-شاید!! من که نمیدونم
-ممنون میشم هرچه زودتر غذاتون رو نوش جان کنید جناب وانگ چون بنده تا نیم ساعت دیگه باید سر کلاس باشم
-اوه ! ببخشید ، حواسم نبود
و با همون سرعت قبلی شروع به خوردن کرد .
جان از دیدن اینکه اون پسر اصلا حرف شنوی نداره سری تکون داد و خودش هم مشغول خوردن شد
هر دو آب های توی کاسه رو بدون در نظر گرفتن موقعیت رستورانی که داخلش هستن یک سر بالا رفتن و دهنشون رو با آسین لباسشون پاک کرد
خودشون هم از این همه تفاهم و هماهنگی تعجب کردن ولی مهم نبود چون کمتر از یک ربع دیگه کلاس جان شروع میشد و اون باید به موقع میرسید.
خواست کارتش رو بیرون بیاره که دست جان روی دستش قرار گرفت
-ایندفعه به حساب من کوچولو
-من کوچولو نیستم!
-هستی
-نیستم
-وقتی من میگم هستی یعنی هستی
-اصلا تو کی باشی که میگی؟
-شیائوجان تنها کسی که وانگ ییبو داره
جان راست میگفت به غیر از اون و زن صاحب خونه کس دیگه ای نداشت
-باشه پس دفعه ی بعد مهمون من
«دفعه ی بعد » رو اینقدر با اکراه گفت که خودش هم میدونست شاید دیگه دفعه ی بعدی وجود نداشته باشه
-باشه ییبو . حالا برو بیرون تا من حساب کنم بیام
سری تکون داد و در رو هل داد و چند دقیقه ای منتظر جان شد تا بیاد
چند قدمی جلو نرفته بود که صدای دختری اومد که اون رو صدا میزد
-آقای وانگ کارتتون!
کارت رو به سمتش گرفت. نگاهی به کارت انداخت و کارت رو گرفت.
بدون اینکه فکر کنه کجا چطور کارتش رو جا گذاشته.
دقیقا همون جایی که از صبح همدیگه رو دیده بودن جدا شدن
ییبو اسمش رو گذاشته بود «تقاطع عشق»
همونطور که عشق میاد یک روزی هم میره
همینقدر شیرین و تلخ
اینکه جان هر روز منتظرش بود و اون رو از مدرسه تا کتابخونه همراهی میکرد تبدیل شده بود به یک چیز روتین و عادی!
البته هنوزم براش رویا بود رویایی که فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست بهش برسه یا حتی نمیتونست توی ذهنش تجسم کنه.
روز های خوبی داشتن و مثل دو تا دوستی که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن رفتار میکردن. هر شب باهم چند دقیقه ای قدم میزدن و از دکه های کنار خیابون خوراکی میخردن و با خنده هایی که انگار نمیخواست از لب هاشون پر بکشه حرف میزدن و راه میرفتن و آخر شب با یک پیام « شب خوش » به خواب میرفتن
همین قدر ساده ...
اما همین چند دقیقه قلب هاشون رو به تپش هایی برای زندگی و خنده و تحرک بیشتر وا میداشت .
هر بار که فکر میکرد قلبش داره آروم میتپه . جان مچ دستش رو میگرفت و با گفتن (بدو) اون رو دنبال خودش میکشید .
آره خیلی روز های کلیشه ای و تکراری داشتن ولی بخاطر همین کار ها ییبو قدم هاش به بیرون از کتابخونه تند تر شده بود حتی تند تر از رفتن به کتابخونه
دستش رو زیر چونه ش گذاشت و نگاهش سمت تخته ای بود که تمامش از اعداد و فرمول های ریاضی پر شده بود . عاشق ریاضی بود ولی از زنگ آخری که ریاضی داشتن متنفر بود . اون درس شیرین به شدت براش خسته کننده میشد و حوصله دبیر و درس مورد علاقش رو نداشت .
کاش یکی اون رو از روز هایی که ریاضی زنگ آخر داشت نجاتش میداد . واقعا براش دست کمی از جهنم نداشت
زندگیش یه جورایی مثل همین زنگ بود ، جهنمی!!
اون فرشته ای توی این دنیا نداشت که بخاطر اون وارد برزخ بشه و اون رو از این آتش سوزان نجات بده یا حتی ستاره درخشانی توی آسمون شب
همینطور در حال فکر بود که صدای دبیرش اون رو به دنیای واقعی دعوت کرد:
-ییبو ! حواست کجاست؟
-همینجا!
-بیا این مساله ای که الان درس دادم رو حل کن
با اوقات تلخی از پشت میزش بلند شد . مدادش رو روی میز گذاشت و سمت تخته قدم برداشت
نگاهی به مساله پیچیده و سختی که روی تخت سبز با گچ سفید نوشته شده بود کرد ، بعد از نگاه کردن به تمام داده ها گچ رنگی برداشت و شروع به نوشتن راه حل کرد . همیشه یکی دو درس از مدرسه جلو بود الکی نبود که شاگرد ممتاز مدرسه ای به این بزرگی بود
وقتی جوابش تموم شد گچ رو سر جای قبلیش گذاشت و دستاش رو بهم زد تا پودر گچ از روی دستش پاک بشه
دبیر نگاه موشکافانه ای به راه حل ییبو که هنوز درس نداده بود انداخت .
-بشین ییبو
با حرف بعدی دبیر سمتش چرخید و خنده ی خجلی کرد
-مرسی که درسی که نداده بودم رو حل کردی ! حواست رو به کلاس بده
و ادامه داد :
-خب بچه ها درس امروز همین فرمولیِ که ییبو با اون مساله رو حل کرد . نگاهی به راه حل بندازید . آسون تر از درس و فرمول دیروزه نه؟
-بــــــلــــه!
و شروع کرد به توضیح دادن راه حل مزخرفی که خودش 5دقیقه ای یاد گرفته بود. باورش نمیشد برای همچین فرمول ساده ای نزدیک 45 دقیقه وقت کلاس رفته و کلی سوال ساده توی جزوش نوشته
با شنیدن صدای خوشایند زنگ به دبیر تعظیمی کردن و ییبو سرش رو روی میز گذاشت . به شدت خوابش میومد ولی میدونست بهتره هرچه زودتر به سمت کتابخونه قدم برداره و بعد از انجام تکالیفش با جان توی خیابون ها شروع به قدم زدن بکنه.
کوله ش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت
وقتی به ورودی مدرسه رسید با دیدن صحنه روبروش شکه شد ! دیگه خواب از سرش پرید.
_._._._._._._._._._._._._._
سلام به همگی
امیدوارم که حال دلتون خوب باشه :)
اینم از چپتر سوم
دوسش داشته باشید
بهش عشق بورزید
ماچ بهتون ❤️
_۲۱۳۲ کلمه_

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now