|•قسمت پنجم•|

199 58 24
                                    

با تغییر کردن نفس های جان کمی خودش رو عقب کشید وقتی جان چشماش رو باز کرد با دیدن اینکه ییبو توی بغلش کمی جا خورد ، چند ثانیه ای به چشمای ییبو خیره شد و سپس عقب رفت .
چیزی رو تحویل ییبو داد که دقیقا همین دیشب خواستارش شده بود «لبخند خجل همراه با خاروندن الکی پشت گردنش » و به سرعت بلند شد و سمت سرویس رفت
ییبو از حرکت خنده دار و شتاب زده جان توی دلش خنده ای کرد و پتو رو کنار زد . بعد از جان وارد سرویس شد و جان مشغول درست کردن صبحونه شد
صبحونه دقیقا همون غذای دیشب ـ سالاد نودل قارچ و گوشت گاو سرخ شده در سس لوبیا سیاه ـ بود .
دیشب به اندازه ی تقریبا یک وعدشون زیاد اومده بود
-من عادت دارم
سکوتی که بینشون رو با این جمله شکست . ییبو سعی کرد نودل هایی که در حال گذاشتن توی دهنش بود رو توی بشقاب بذاره:
-چی؟
-اینکه ...
-صبح بغلم کردی؟
خیلی ریلکس انگار که هیچ اتفاق غیر عادی نیفتاده پرسید
-آ..آره همون
-اوکی مشکلی نیست
خواست چابستیک پر از محتوا نودل رو بالا بیاره که با حرف جان دوباره توی ظرفش گذاشت
-عادت دارم یه بالشت بغل کنم بخاطر همین...
که ییبو وسط حرف جان پرید:
-باشه حالا اتفاق خاصی نیوفتاده که اینقدر توضیح میدی جان
دوباره همون چابستیک رو بالا اورد که با حرف جان دوباره متوقف شد. در حال حاضر حتی نیروی کشتن جان با همین دو تا چابستیک رو داشت
-آخه...
مکث کرد و نگاهش رو به غذای روبروش داد
-همیشه مادرم رو بغل میکردم قبل از اینکه مجبور بشم تنها زندگی کنم مامانم رو در آغوش میگرفتم . عادتم شده
ییبو نفسش رو با ملایمت بیرون داد
-جان گا اینکه یکی رو بغل میکنی خوبه یه جورایی تنهاییت رو رفع میکنه. منم خیلی وقتا بعد از مرگ مامانم عروسکم رو بغل میکردم . پس درکت میکنم . بهتره غذامون رو بخوریم تا سرد نشه . هوم؟ در مورد صبح هم باز هم میگم اتفاقی نیوفتاده اگر مشکلی داری میتونیم در کل فراموشش کنیم و طوری برخورد کنیم که همچین اتفاقی رخ نداده
نگاه آرامش بخشی به جان زد و بالاخره بعد از رفت و برگشت های بسیار چابستیک رو توی دهنش گذاشت و دوباره طعم بهشت رو تجربه کرد
-اگر خوردی بلند شو بریم
-تازه ...شروع ... کردیم
جان نگاهی به ییبو که دور لباش سسی شده بود انداخت که چطور با سرعت در حال خوردن نودله
-سریع صبحونه بخور . آماده شو بریم
-کجا؟!
با همون میزان تعجب اولیه پرسید:
-احیانا قرار نبود بیام که بریم پل شیشه ای اقای وانگ؟
اصلا حواسش نبود بخاطر رفتن به پل  این همه راه اومده بودن و تا قبل ظهر باید اتاق رو تحویل بدن و قبل از اینکه هوا رو به تاریکی بره به پل رسیده باشن
-اصلا حواسم نبود جان گا
بدون اینکه آخر غذاش رو بخوره از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت
-ییبو!!!! بیا تمومش کن بشقابت رو !!!
با صدای جان برگشت و تمام نودل و گوشت ها رو یک جا توی دهنش جا داد و دوباره برگشت
-فقط مواظب باش خفه نشی!
ییبو مطمئن بود باید اسم جان رو « الهه بپا خفه نشی »  صدا میزد البته خیلی قبل تر اسمش رو توی گوشیش به اسم «فرشته ی جلوگیری از خفه شدن » گذاشته بود . اسمش با اینکه مزخرف و مسخره بود اما برای ییبو حس آرامش خاص مادرانه ای که یک دوست داره داشت.
پالتوش رو به تن کرد و موهاش رو درست کرد . دیگه نمیخواست جان به خاطر همچین چیزی مسخرش کنه .
و مثل بقیه ی صبح های مزخرفی که به مدرسه میزد لبخند زد
-یــیــبـــو!! چقدر خودت رو توی آینه نگاه میکنی؟! خوشگلی ! ول کن بریم
-خوشگل نیستم
-خوبه خودت میدونی
-نذاشتی ادامه ی حرفم رو بگم... خوشگل نیستم جذابم
چند پلک پشت سر هم زد
-ترجیح میدم بهت بگم خوشگل تا جذاب. راه بیوفت بریم
ییبو دهن کجی برای جان کرد و پشت سرش راه افتاد. اتاق رو تحویل داد و منتظر اتوبوس شدن
حالا که فکرش رو میکرد کل زندگی ش تشکیل شده بود منتظر شدن برای اتوبوس ، قدم زدن های شبانه ، غذا خوردن با جان ، و مسائل مربوط به درس
یعنی قرار نبود این روتین زندگی یکم تغییر کنه یا حتی هیجان خاصی داشته باشه؟
قبل از اینکه روی اون پل ترسناک قدم بذارن جان با کف دستش به پیشونیش زد
-ییبو گوشیم رو مغازه ای که چند دقیقه پیش رفتیم جا گذاشتم
-مشکلی نیست برمیگردیم
-نه تو تنها برو . منم میام
-اما جان...
-دو دقیقه بهم فرصت بدی اومدم . زیاد جلو نرو و پایین رو نگاه نکن . اگر ترسیدی فقط میله های کنار رو محکم بگیر تا من برسم . باشه بو دی؟
خودشم نمیدونست چرا هرچی جان میگه بدون هیچ دلیلی قبول میکرد . به راحتی میپذیرفت . به سمت پل رفت و اولین قدمی که روی پل گذاشت احساس کرد دیگه قلبش نمیزنه چرا پایین رو نگاه کرده بود؟! مگه جان بهش گوشزد نکرده بود که به هیچ وجه پایین رو نگاه نکنه؟ میله ی کنار رو گرفت و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه .
دستاش یخ کرده بودن و به لرزه افتاده بودن. میترسید! از نبود جان کنارش توی همچین موقعیتی میترسید. جوری نفس میکشید انگار اکسیژنی اطرافش نیست و در پی گشتن اکسیژن به تقلا افتاده بود
-ییبو خوبی؟
لبخند بی جونی تحویلش داد . فکر نمیکرد اینقدر بترسه که حتی قلبش هم دست از تپش برداره.
دست های ییبو رو گرفت .دستاش حالا گرم شده بودن و نمیلرزیدن. حالا اکسیژن های اطرافش زیاد شده بود و اون برای گرفتنشون نیاز به تقلا نداشت.
-ببخشید تنهات گذاشتم. فکر نمکیردم ...
-خوبم . فقط پایین رو...
-حالا دیگه من پیشتم! نترس خب؟
با گفتن (هوم) ارومی کنار جان راه افتاد . قدم هاشون برعکس همیشه آروم و با ملاحظه بود .
-ییبو اونجا رو نگاه کن
ییبو رد انگشت جان رو گرفت به تپه ی سبزی رسید که رود کوچکی مابینش در حال جریان بود و خورشیدی که بر روی اون منظره میتابید زیبایی رو چندین برابر کرده بود .
-خیلی قشنگه جان
-درست مثل تو
جان این جمله رو به زبون اورد و نگاهش رو به ابرای سفیدی که آسمون آبی رو رنگ آمیزی کرده بودن داد . به نظرش همه چیز این صحنه زیبا بود و آرامش داشت
-احساسش میکنی ییبو؟
ییبو منتظر ادامه ی حرف جان شد
-اینجا آرامش خالص داره . تمام اینجا خالصه ، عاری از هرگونه ناخالصی و آلودگی
ییبو با حرف جان موافق بود. تمام جزئیات اینجا حس آرامش و عشق خالص رو منتقل میکردن
دستاش رو بیشتر توی دست جان قفل کرد و دوباره قدم هاشون رو از سر گرفتن. حالا تمام ترسی که داشت کوله اش رو جمع کرده بود و از ییبو کوچ کرده بود.
وقتی با جان بود لبخندش ثانیه ای لباش رو ترک نکرد و با خوشحالی نقطه ای رو به جان نشون میداد و هردو به تماشای اون زیبایی مینشستن .
-ببخشید میشه از ما عکس بگیرید
زن نگاهی به ییبو کرد و گوشی رو از دستش گرفت
لحظه ای درنگ کرد.
ییبو نگاهش رو به زن داد:
-مشکلی پیش اومده؟
-ن..نه ولی
ییبو که فکر میکرد مکث زن برای ازدحام جمعیتِ وسط حرفش پرید
-مهم نیست .
نگاهی به جان کرد که با لبخند همیشگیش کنارش ایستاده بود . با دستش علامت وی گرفت و پوزخند کوچیکی روی لبش نشوند و به دوربین نگاه کرد
بعد از گرفتن عکس تشکری از زن کرد و دوتایی مشغول چک کردن عکسا شدن.
هوا کمی ابری شد و صحنه های در هم تنیده شدن ابرای سفید با آسمون آبی فوق العاده بود .
-زیباست!
-میخوای ازت عکس بگیرم جان؟
روبروی جان ایستاد و از منظره ی زیبای روبروش که در حال لبخند زدن بود عکس گرفت.
-ببینم
ییبو گوشی رو سمت جان گرفت
-خوب شده؟
-وقتی عکاسم تو باشی چرا نباید خوب بشه؟
ییبو با خنده ضربه ی آرومی به بازوی جان زد.
***
-جـــــــان مرسی خیلی خوب بود
بعد از رسیدن به پایین کوه با بلندی گفت که نگاه متعجب بقیه رو به خودشون رو جلب کرد
-خوش گذشت؟
-اوهوم عالی بود به لطف تو
نگاهی به رنگ و روی پریده ی ییبو کرد و موهاش رو کمی بهم ریخت.
-میخوای بریم یکم اطراف هم ببینیم؟
واقعا دلش میخواست حالا که اینجا اومده بودن یکم بیشتر وقت بگذرونن ولی کلی سوال و مساله ی حل نشده داخل خونه منتظرش بودن
-یا میخوای بریم تا یکم برای آزمون فردات بخونی؟
انگار واقعا جان ذهنش رو میخوند چون بدون هیچ جوابی از ییبو سوار اتوبوس شده بودند
برعکس دفعه ی قبل ، سرش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و خواب رفت.
ییبو گوشیش رو روشن کرد و خوندن مانهوایی که چند وقت شروعش کرده بود رو از سر گرفت . عاشق این مانهوا بود یه جورایی زندگی خودش رو به نمایش میذاشت.
پسر فقیری که یک شبه عاشق فردی میشه که هیچی از اون نمیدونست و کم کم رابطه دوستی شون به عشق بی همتایی تبدیل میشد .
البته فراز و نشیب های زیادی در طول این دوران داشتن که تنها شباهتی به اونا نداشت : خانواده خیلی پولدار ، مخالفت های والدین و صد البته عشق دو طرفه
آهی از اینکه نمیتونه به سوال خودش در مورد حسش جواب بده کشید و نمیدونست این حس سردرگمی چیه که اینقدر درگیرش شده بود
نمیدونست واقعا چطوری میتونه به این سوالش پاسخ بده. نگاهی به زیبای خفته ای که موهای ابریشمیش روی شونه اش قرار داشت کرد و نگاهش به سمت لبای صورتیش افتاد . آب دهنش رو صدا دار قورت داد.
یعنی واقعا باید امتحانش میکرد که از خودش مطمئن بشه؟
با نگاه دیگه ای به جان از حرف خودش پشیمون شد سعی کرد حواسش از کسی که کنارش داره نفس میکشه پرت کنه و به مانهواش بده
دقایقی همینطور سپری شد . جان تکونی خورد و جای سرش رو عوض کرد
حالا نفس هاش دقیقا به گردن ییبو میخورد که باعث قلقلک ییبو میشد
قلبش که از این حس نفس های درست زیر گوشش که به قلقلک افتاده بود که شاید میخواست این رو به ییبو بفهمونه که همچین چیزی یکی از موارد دلخواهشه
-چی میخونی؟
صدای خمار و خواب آلود جان اون رو از خیال بیرون اورد .
-هیچی
دستش رو روی چشماش کشید و موهاش رو کمی کنار زد
-همیشه جوابم رو با هیچی میدی
-آ...آ خب داشتم مانهوا میخوندم
-نمیدونستم اینطور چیزا میخونی
(تو خیلی چیزا از من نمیدونی) ولی سعی کرد لبخندی بزنه
-هیچ کس این رو نمیدونه! تو اولین نفری هستی که اینو میدونه
-واقعا؟!
با یه (هوم) ساده جواب داد و خواست بحث رو عوض کنه که جان ادامه داد
-چه ژانری؟ میدی منم بخونم؟
ییبو چند باری پشت سر هم پلک زد اصلا دلش نمیخواست جان دقیقا همین چپتر که کارکتر های مانهوا رابطه داشتن رو بخونه . همین رو میدونست مانهوا میخونه خودش زیادی بود
-اممم خب ...
سعی کرد جملات دروغ رو کنار هم بچینه
-در مورد یک دختر فقیر و پسر پولداره . همینقدر کلیشه ای
-من عاشق کلیشه ام . بده بخونم
تا خواست گوشی رو از دست ییبو بگیره . پیش دستی کرد و گوشی رو خاموش کرد و گوشی رو سمت مخالف جان گرفت
-بچه واقعا فکر کردی دستم بهش نمیرسه؟
جان کمی روی ییبو خم شد تا بتونه گوشی رو از دست ییبو بگیره
با کمی کش و قوس تونست گوشی رو بگیره
-دیدی تونستم!!
اما مساله این نبود که جان تونسته بود گوشی رو بگیره
وقتی که جان برای گرفتن گوشی خم شده بود . صورت هاشون مماس هم قرار گرفته بود و همین باعث بالا رفتن تپش قلب ییبو شده بود
گوشاش هم به این نزدیکی واکنش نشون داده بود و حالا به رنگ قلبش در اومده بود
-چرا خشکت زده ییبو؟ توقع نداشتی بتونم بگیرم؟
سعی کرد قلبش رو کمی آروم کنه و به حالت قبلی برگردونه ولی...
-توقع نداشتم بتونی بگیری
جان لبخندی به پهنای صورتش زد و دندون های خرگوشیش رو به نمایش گذاشت .
وقتی خواست رمز گوشی رو بزنه به مقصد رسیده بودن . پس گوشی رو توی جیب خودش گذاشت و با هم از اتوبوس پیاده شدن
وقتی به خونه ییبو رسیدن . دستش رو برای گرفتن گوشی دراز کرد
-نمیخوای گوشی رو بدی
-نه تا وقتی که بهم دروغ بگی
نمیدونست چرا ولی به طور خیلی مزخرفی خشک شد
-در...درمورد..چی؟
گوشی رو جلوی ییبو گرفت و تکونش داد
-که مانهوا در مورد یک دختر و پسره!
ییبو کمی خیالش راحت شده بود که جان فقط اون مانهوا رو دیده نه چیز دیگه
-یک مانهواعه . اونقدر ها هم مهم نیست ، هست؟
پوزخندی رو لباش نشوند :
-دلیلی برای دروغ نداشت ییبو
حرفش خیلی قاطع بود ، ییبو نمیدونست چرا بخاطر همچین چیز کوچیکی اینقدر داره شلوغش میکنه
-حالا که خودت دیدی پس دیگه مشکلی نیست . گوشی رو بده
-اوکی ولی این رو بدون خوشگله بار آخرت به من دروغ میگی . از دروغ خوشم نمیاد
گوشی رو توی جیب ییبو گذاشت و از اون فاصله گرفت
ییبو اتفاقات همین چند دقیقه پیش رو هی مرور کرد و نمیدونست دلیل این همه عصبانیت الکی چیه اونم فقط برای اینکه نمیخواست به جان بگه مانهوای بی ال میخونه.
سرش رو کمی تکون داد و برای این سوالش جوابی پیدا نکرد.

..............
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه 🌼
از خوندن این مینی فیک لذت برده باشید 💛
ممنون میشم فیک رو به دوستانتون معرفی کنید و با گذاشتن کامنت های قشنگتون ، از من و قلم نوپام حمایت کنید
|۲۱۲۲ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now