|• قسمت سیزدهم•|

173 49 11
                                    

چند روزی گذشت. بخاطر مشغله های جان و اضافه کاری های ییبو نتونسته بودن حتی یک قرار ساده باهم داشته باشن، تنها شب ها باهم وقت میگذروندن و از اتفاقاتی که در طول روز افتاده بود تعریف میکردن
-ییبو آماده ای؟
-آره بریم
بعد چند روز موقعیتش پیش اومده بود که باهم بیرون برن. میخواستن بعد از چند سال تنهایی، باهم برای کریسمس آماده بشن.
وارد فروشگاه شدن و همونطور که بین قفسه ها قدم میزدن یک نگاه کلی به وسایل مینداختن، باهم حرف میزدن. ریسه هایی که چند قفسه اونور تر قرار داشتن توجه ی ییبو رو به خودشون جلب کردن. سمت قفسه رفت
-جان نظرت چیه؟
جان نگاهی به ریسه های داخل دست ییبو انداخت . پوزخندی روی لبش نشوند و زیر چشمی ییبو رو از نظر گذروند.
-به نظرم خوبه برای موارد دیگه هم میشه ازش استفاده کرد
ییبو با جواب جان مات نگاهش کرد و چندین بار پشت سر هم پلک زد.
و ضربه ای به بازوی جان زد.
-جان دو دقیقه آدم باش!! اینقدر منحرف نباش
-من که منظوری نداشتم ولی مثل اینکه تو...
سمت ییبو خم شد
-میخوای بگی اون حرف و نگاهت بدون منظور بوده؟
جان دستاش رو بالا اورد و ابرویی بالا انداخت.
-باشه من منحرفم. حالا میشه یکم بهم فضا بدید. ممنون میشم.
به حالت طعنه گفت و سرش رو به سمت قفسه چرخوند و خودش رو مشغول ریسه ها کرد. جان از کیوتی ییبو لبخندی زد .
با نگاهش از جان درباره ی ریسه ی داخل دستش سوال پرسید
-آره برای کادوپیچ کردن خوبه فقط
نگاهی به جسه ی ییبو انداخت
-ای کاش طولش بیشتر بود ولی به نظرم برات کافی باشه
ییبو لبش رو گزید و نفس عمیقی کشید . تنها 10 دقیقه بود که وارد فروشگاه شده بودن و جان از هر فرصتی استفاده میکرد تا ییبو رو دست بندازه
-ولی برای تو کمه عزیزم
جان با انگشتش به خودش اشاره کرد
-مگه من قراره خودم رو هدیه بدم؟
-اوم
جان چشماش بزرگتر شدن
-من؟ هر طور فکر میکنم اگر کسی بخواد خودش رو کادو کنه اون تویی نه من
-نظرت چیه این بحث رو همینجا خاتمه بدیم آقای شیائو ؟
ییبو با لبخند ژکوندی که روی لبش جا خوش کرده بود اعلام کرد و کمی خودش رو بالا کشید و آروم زمزمه کرد
-بقیه دارن نگاه میکنن
جان سرش رو سمت ییبو چرخوند و چشمی گفت.
سمت قفسه ی دیگه رفتن
-ییبو به نظرت این گوی برفی ...
نگاهی به ییبو که اصلا حواسش به حرفاش نبود کرد
-ییبو فهمیدی چی گفتم؟
ییبو سرش رو سمت جان چرخوند
-آ..آره
-به نظرت این قشنگ نیست؟
جوابی از سمت ییبو دریافت نکرد.
-ییبو! حواست به من هست؟ چیزی شده؟
-نه هیچی نیست
خجل گفت و بعد از کمی مکث ادامه داد
-احساس کردم کسی داره صدام میکنه بخاطر همین...
-کسی صدات میزد؟
-هوم
آروم زمزمه کر.
بعد از اون سعی کرد بیشتر به حرفای جان دقت کنه و صدای آشنایی که اون رو صدا میزد و نادیده بگیره.
بخاطر خریدن چند تا چیز ساده ساعت ها توی فروشگاه چرخیدن و بابت خرید هر کدوم دقایقی بحث میکردن و آخرش هم با یک بوسه یا آغوش، به صدای خنده و بحث بلندشون که کل فروشگاه رو در بر گرفته بود خاتمه میدادن.
بقیه با تعجب نگاهشون میکردن. از روزی که همدیگه رو دیده بودن همه ی نگاه ها به سمت اونا کشیده میشد و این موضوع کاملا براشون عادی شده بود
هر دو خسته رسیدن خونه و روی تخت افتادن . نگاهی بهم کردن و خندیدن.  ییبو امروز به اندازه ی تمام عمری که سپری کرده بود خندیده بود و همه ی این ها رو مدیون پسر کنارش بود.
جان نفس عمیقی کشید
-خسته ای ییبو؟
-نه
-شروع کنیم؟
-الان؟
-خودت گفتی خسته نیستی ییبو
-ولی الان...
-بلند شو همین امشب تموم کنیم
جان از روی تخت بلند شد. دست ییبو رو گرفت و بلندش کرد.
-پس بریم شروع کنیم
موهای ییبو رو کمی بهم ریخت و دست به کار شد.
ولی انگار بحث هاشون امروز تمومی نداشت
-جان! میگم اون طرف رو بگیر
-گرفتم!
-پس چرا داره کشیده میشه زمین؟
-شاید چون کمرم درد میکنه!
-از دست تو! اصلا نمیخوام برو اونطرف خودم درستش میکنم
جان رو کنار زد و وسایل رو خودش به تنهایی جابجا کرد . طی این مدت جان فقط به یک نقطه خیره شده بود و انگار توی فکر فرو رفته بود.
ییبو نزدیکش شد و بوسه ای روی گونه ی جان گذاشت
-کجایی؟
-همینجا
-آها درسته
چشم غره ی ریزی رفت و ادامه داد
-حداقل بیا یه نظری بده که با این همه چیزی که خریدی چیکار کنیم
-همه رو جابجا کردی؟
-هوم
-خسته نباشی عزیزم. بریم بیرون یکم هوا بخوریم
سمت بیرون اتاق رفتن و لبه ی ساختمان نشستن
-به چی فکر میکردی؟ حواست پیش کی بود؟
-مگه اصلا میشه تو باشی و من فکر کس دیگه ای باشم؟
-مثال واضح تا چند دقیقه پیش جلوم بود
جان ییبو رو بغل کرد و موهاش رو نوازش کرد
-برای خودت داستان سرهم نکن کوچولو !
-داشتی به چی فکر میکردی؟
سرش رو کج کرد تا بتونه توی چشمای جان نگاه کنه
-اینکه...
لباش رو به پیشونی ییبو رسوند و بوسه ای گذاشت
-چقدر دوست دارم
-چقدر؟
-تا زمانی که زنده ام و خون توی رگ هام جریان داره
-یک روزی میمیری و عشقت تموم میشه
-تا زمانی که ماه و خورشید کنار هم دیده بشن عاشقتم
-گاهی میتونن هر دو توی آسمون و در آغوش هم باشن
-تا زمانی که اقیانوس ها بیابون بشن ، عاشقتم
-خیلی از بیابون ها مدت زیادی زیر آب بودن
-میشه خفه شی و بذاری دیوانه وار عاشقت باشم؟!
بعد از دیدن سکوت از سمت ییبو ادامه داد :
-با تمام وجود و هستیم عاشقتم ییبو
-منم دوست دارم جان
لب هاشون بهم وصل شدن و برای چندمین بار در اون روز همدیگه رو به بوسه دعوت کردن .
ماه بزرگ به زیبایی میدرخشید و شهر در سکوت فرو رفته بود. انگار آسمون هم از این صحنه ی عاشقانه و حرف های جان خوشش اومده بود که همچین زمینه ی زیبایی رو برای بوسه ی آنها فراهم کرده بود
ییبو سکوتی که چند لحظه پیش حاکم شده بود رو شکست
-جان دلت تنگ نشده؟
-برای؟
-خانوادت و خاطرات کریسمس
-چرا خیلی
- هر سال که به کریسمس نزدیک میشم دلم براشون تنگ میشه
و شروع کرد به گفتن خاطره ی کریسمس این چند سال اخیرش.
-وقتی کوچیک بودم همیشه روز کریسمس میرفتیم خونه مامانبزرگم. همیشه وقتی در خونه رو میزدم صدای عصاش رو میشنیدم که چطور داره نزدیک میشه. عاشق اون صدا بودنم. وقتی در رو باز میکرد اولین کاری که انجام میداد بوسیدن من بود.
لبخندی بخاطر یادآوری اون خاطرات شیرین زد و ادامه داد.
-تار موهای روی پیشونیم رو کنار میزد و بوسه ای دقیقا وسطش میکاشت و بعد از اون موهام رو بهم میریخت. با اون دست های چروکش دست های کوچیک من رو میگرفت و باهم به سمت هال میرفتیم. هرسال دو تا کادو میگرفتم
-دوتا؟
-هوم. یکی برای کریسمس یکی هم همون روزی که خونشون میرفتم. یه جورایی خوشامدگویی یا تشکر برای رفتنم بود و من ذوق بیشتری برای کادو اولی داشتم تا به کادوی اصلی.
نفسی پر از افسوس کشید.
-مامانبزرگم رو یک سال قبل از پدرومادرم از دست دادم. انگار دنیا برام یکباره تاریک شد و تمام تک ستاره های آسمونم خاموش شدن.
سرش رو پایین انداخت و نگاهی به دستای قفل شدش کرد.
-منم دلم برای اون روز های خوش زندگیم تنگ شده. اینکه تولدم و کریسمس توی یک ماه باشن به جای اینکه خوشحال باشم همیشه ناراحتم چون بیشتر یادواری میشه که تنهام و کسی رو ندارم
-حالا من رو داری جان
نگاهاشون بهم گره خورد
-درسته عزیزم . حالا کسی رو دارم که میتونم شام شب کریسمس و کیک تولدم رو باهاش تقسیم کنم
-میتونم یک سوالی بپرسم
وقتی مخالفتی از سمت جان دریافت نکرد ادامه داد.
-برای خانوادت چه اتفاقی افتاد؟ مجبور نیستی بخوای...
ییبو با دیدن قطره اشکی که از چشم جان پایین اومد و صورتش رو خیس کرد ادامه ی حرفش رو خورد
شستش رو روی خط خیس اشک جان کشید و خودش رو کمی بالا کشید و جان رو در آغوش کشید
همیشه کسی که اون رو بغل میکرد و آرومش میکرد جان بود . یادش نمیومد قبلا این کار رو در حق جان انجام داده یا نه . مهم الان بود که سر جان درست روی قلبش قرار داشت و لباسش رو با اشک هاش خیس میکرد .
موهای لخت و قهوه ای جان رو بین انگشتاش میگذروند و هر از چند ثانیه ای بوسه ای به موهاش میزد.
بعد از گذشت چند دقیقه جان آروم گرفته بود و به آرومی نفس میکشید.
-خوبی؟
نگرانی رو میشد از تن صدای ییبو کاملا حس کرد. سرش به نشونه ی آره تکون داد.
-اینکه بخوای مرگ عزیزانت رو بازگو کنی دردناکه میدونم. ببخشید نباید اون سوال رو میکردم.
-تقصیر تو نیست که من الان تنهام. من معذرت میخوام که امروز رو خراب کردم
-اصلا! اینطوری نگو
با حالت مهربانانه ای زمزمه کرد و به نوازش کردن موهای پسر بزرگتر ادامه داد.
صورت گرفته ی جان تا اخر شب ادامه داشت و در آخر میان بازو های ییبو به خواب رفتن.
روتین زندگیش برگشته بود به دو روز پیش و مشغله ها بهشون این اجازه رو نمیدادن که زمان زیادی رو کنار هم بگذرونن و ازش لذت ببرن.
ییبو زودتر از همیشه کارش رو تموم کرد. در طول روز به این فکر کرده بود که برای کریسمس چه کادویی برای جان تهیه کنه و تنها چیزی که تا به الان به ذهنش رسیده بود یک ست کاپلی بود.
دو ساعت مابین لباس ها راه میرفت اما چیزی که مد نظرش بود رو پیدا نکرده بود و در اخر لباس بافتنی چشمش رو گرفت. این دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بود، لباسی که سلیقه ی جفتشون باشه.
لباس بافت ریز به رنگ سبز و قرمز همراه با عکس آبنبات کریسمس که گوشه ی چپ لباس جا خوش کرده بود.
نگاهی به ساعتش کرد، هنوز یک ساعت وقت داشت که قبل از جان خونه باشه. خیابون ها رو کمی قدم زد و مقداری تنقلات خورد.
وارد خونه شد و بعد از روشن کردن تمامی لامپ های خونه، سمت کمد رفت و جعبه کادو رو داخلش گذاشت و برای جلوگیری از دیده شدنش  توسط جان در طول این دو سه روز باقی مونده به کریسمس کلی لباس روش گذاشت و در کمد رو بست.
***
خودش هم دلیلش رو نمیدونست ولی اون اینجا بود. داخل مغازه اونم روز کریسمس. امروز یکی ار شلوغ ترین روزهای سال بود انگار مردم تمام خریدهاشون رو برای دقیقه نود گذاشته بودن و حالا به فکر خرید افتاده بودن بخاطر همین امروز رئیس از هردوی اونها درخواست کرده بود که امروز رو باهم کار کنن.
سرشون به شدت شلوغ بود و حتی ثانیه ای برای وقت تلف کردن نداشتن با اینکه کلی کار داشت و نمیتونست الان توی بغل گرم عشقش باشه، از طرفی جان بهش گفته بود مشکلی برای ارائه ی یکی از بچه ها پیش اومده و باید بره کتابخونه. اینطوری دیگه عذاب وجدان نداشت که جان رو توی همچین روزی تنها گذاشته و مشغول حساب کردن خرید های مشتریه.
عقربه ی ساعت به کندی در حال حرکت بود و یک ساعت پایانی برای ییبو به اندازه ی چندین ساعت گذاشت. رئیس از ییبو و میمی بابت تلاش امروزشون تشکر کرد و پاکت پولی به هردو بخاطر کریسمس و کار ارمروز بهشون داد.
بعد از خداحافظی با میمی و رئیس سمت خونه رفت. نگاهی به خونه ی خاموش انداخت که نشون میدادد جان هنوز خونه نیومده. پله ها رو بالا رفت و بعد از کلی گشتن داخل کیفش کلید رو پیدا کرد. در رو باز کرد و داخل رفت.
با دیدن صحنه ی روبروش ایستاد. احساس کرد قلبش لحظه ای بیخیال تپیدن شده.
-ییبو؟
با صدا زدنش توسط جان تازه یادش اومد برای زنده موندن باید نفس بکشه. نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت.
با دقت بیشتری نگاه کرد.
صندلی چوبی میان تزئیات کریسمی که جان همراه با یک گیتار روی اون قرار داشت. شلوار جین، پیراهن ساده ی سفید که برازنده اش بود، موهای قهوه ای بالا رفته که جذابیتش رو چندین برابر میکرد، لبخند خرگوشی زیبایی که روی لباش نشسته بود، همه ی اینا دست به دست هم داده بودن تا ییبو بتونه زیبا ترین صحنه ی عمرش رو نظاره کنه.
جان لبخندی زد و به صندلی روبروش اشاره کرد تا ییبو بشینه.
-یادته بهت قول دادم؟
-هوم
- من اینجام تا قولم رو توی روز کریسمس عملی کنم.
لبخند درخشانی زد.
نگاهش رو از ییبو گرفت و به سیم های فلزی و نایلونی داد و شروع به نواختن کرد. نت های آشنای آهنگ اگر من جوون بودم به گوشش خوردن و باعث کشیدن شدن لباش به سمت بالا شد.
انگشتان بلند جان روی سیم ها میرقصید و صدایش انها رو همراهی میکرد.
صحنه ی زیبای حرکات دستان جان برای نواختن و خوندن آهنگ مورد علاقش زمانی کامل شد که باهم چشم تو چشم شد و تیله های مشکی جان، اون رو مخاطبشون قرار دادن و در خودشون حل کردن.
طولی نکشید که ییبو هم با جان همراهی کرد و آهنگ رو زیر لبش زمزمه میکرد.
نت آخر رو هم به صدا در اورد

-نت های گیتار همون عشق پاک و خالصین که میخوام بهت بدم. میخوام بهت همون آرامشی رو بدم که با گوش دادن به گیتار حسش کردی. میخوام همونطور که نت های گیتار همدم تنهایی های من بودن، من همدم تنهایی های تو باشم و نذارم توی زندگی تاریکت تنها و بدون هیچ روشنایی زندگی کنی. میخوام در کنار تو تا همیشه آهنگ های شاد و عاشقانه بنوازم.
اشک در چشمان ییبو حلقه زد. حرف هایی که از جان شنیده بود مثل یک رویای شیرین و طولانی بود. رویایی که نمیخواست حتی لحظه هم اون رو از دست بده.
با تیله های مشکی لرزونش نگاهی به جان کرد و قدمی به سمت پسر برداشت.
-من نمیتونم مثل تو ابراز احساسات کنم. ممنونم وارد زندگیم شدی و
خم شد و بوسه ای بر لبان جان زد و ادامه داد.
-دوست دارم
انگشتان ییبو دور صورت جان رو قاب گرفتن و لباش رو روی لبای جان قرار داد. جان کمی از این بوسه شوکه شده بود ولی بعد شروع به همکاری با ییبو کرد.  چند لحظه همونطور ملایم پیش رفتن و بعد از اون بوسه رو عمیق تر کردن.
زبونش رو روی لبای جان کشید و اجازه ی ورود زبونش رو خواست.
زبونش رو توی حفره ی داغ دهن جان چرخوند و تک تک قسمت های اون رو مزه مزه کرد.
دست جان بالا اومد و مابین مو های خوش فرمش قرار گرفت و چنگ آروهی بهشون زد.
جان بوسه رو قطع کرد و کمی از ییبو فاصله گرفت.نگاهی به چشمای بسته و سپس لب های قرمزش کرد. گیتار رو گوشه ای گذاشت و بدون از دست دادن لحظه ای پوست گردن ییبو رو بین لب هاش کشید و مک آرومی به پوست نرمش زد که باعث ناله ی خفه ی ییبو شد.
ذره ای مکث کرد و نفس های داغش رو روی گردن ییبو آزاد کرد.
این عطش خواستن و اشتیاق جان به یک چیزی برمیگشت ، جان عاشق ییبو بود، فکر میکرد میتونه بدون هیچ رابطه ای ییبو رو از دور دوست داشته باشه اما چند وقتی بود کاملا فرق کرده بود، اون عاشق طعم لبای صورتی ییبو بین لب های خودش بود. عاشق ناله های هرچند کوتاه و خفه ی ییبو بود. اما با همه ی این احوالات برای ادامه دادن تردید داشت.

خب سلام 💛
امیدوارم که حالتون خوب باشه 🌻
فکر نکنم نیاز باشه که بگم بخاطر جان مشکوک هم شده ووت بدید...
چون بنده برای آپ چپتر بعدی ((شرط)) در نظر گرفتم
دقیق نمیتونم بگم چون چپتر قبلی ویو هم اومده پایین :))
پس ... ووت بدید ❤️🤝🏻🥰
چون چپتر بعدی اسماتِ « همونی که شما دوست دارید من ندارم 😂👌🏻 »
بوس بهتون ❤️🌈
| ۲۵۲۱ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now