|• قسمت ششم •|

185 60 21
                                    

-ییبو
با صدای پیرزن پله هایی که بالا رفته بود رو برگشت
-بله مامانبزرگ
-چیزی شده؟
-نه چطور؟
دست چروکش رو بین دستاش گرفت .
-دیدم نیم ساعتِ تنها توی این سرما وایسادی .
-دوستم من رو رسوند و بعد از اون کمی ایستادم که هوا بخورم
-خب .. باشه.. گشنه نیستی؟ چیزی خوردی؟
نگاه شرمساری بهش کرد .
ضربه های آروم به پشت دست ییبو زد و وارد خونه شد .
با ظرفی پر از غذا های متنوع بیرون اومد و توی دست ییبو گذاشت
-برای چند روزی میشه . خوب بخور مریض نشی
روی شونه های ییبو زد
-ممنون مامانبزرگ
-قابل تو رو نداره پسرم . من دیگه باید برم
-مواظب خودتون باشید
در رو باز کرد و وارد خونش شد
ییبو نگاهی به غذا های رنگارنگی که مامانبزرگ پخته بود انداخت . پله ها رو یکی دو تا بالا رفت وقتی لباساش رو عوض کرد و دستاش رو شست . مشغول خوردن غذاها شد
همونطور که مامانبزرگ گفته بود برای چند روزی کافی بود ولی اینقدر خوشمزه بود که اگر معده ی بیچارش بیشتر از این جا داشت میتونست همه ی اونا رو توی یک وعده غذایی بخوره
پشت میزش نشست و برای اولین بار شب شروع کرد به درس خوندن همیشه این ساعت کتابش رو میبست و سمت سوپر مارکت راه میوفتاد.
سوپر مارکت!!
با یادآوری اینکه بدون خبر دو روز نرفته سر کار دستاش رو کناره های سرش گذاشت و موهاش رو بین انگشتاش گرفت
-آخخخخ اصلا یادم رفته بود . حالا چیکار کنم؟ صددرصد اخراجم میکنه
نمیدونست چه دلیلی باید برای رئیس و صد البته میمی که بجای اون اضافه کاری ایستاده بیاره
سعی کرد فعلا قضیه ی کار کردن رو کنار بذاره و تمرکزش رو بذاره روی درس هایی که فردا امتحان داشت
خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعتی که از 2 گذشته بود کرد
هنوز میتونست بیدار بمونه و یک دور دیگه درسا رو مرور کنه ولی خسته بود
چشمی درسا رو مرور کرد و بعد نیم ساعت سرش بالاخره بالشت رو حس کرد .
با چشمای بسته دستش رو روی تشک میکشید تا بتونه گوشی که صداش تا مغز سرش رفته بود رو پیدا کنه و ساکتش کنه
و بالاخره موفق شد گوشی رو کنار پاش پیدا کنه
پلک های یک چشمش رو کمی فاصله داد تا بتونه ساعت رو نگاه کنه و با دیدن اعدادی که روی گوشی به نمایش دراومده بودن خواب به کل از سرش پرید .
ساعت 7:30 بود و این یعنی امروز رو خواب مونده بود و قرار نبود به اتوبوس برسه . پتو رو به طرفی پرت کرد و به سرعتی که بعید بود سمت دستشویی رفت و باز هم برای اولین بار لبخندی به روی این زندگی بیش از حد عالیش نزد و از خونه بیرون زد
سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد شاید واقعا شانس این رو داشت که به اتوبوس برسه ولی قبل از اینکه به خیابون اصلی برسه اتوبوس جلوی چشماش رد شد
آهی کشیدو سعی کرد نفس تازه ای بگیره و دوباره شروع به دویدن کرد
نباید دیر میرسید حداقل نه امروز لعنتی!
قبل از اینکه در مدرسه بسته بشه از بین در رد شد و حالا میتونست نفس راحتی بکشه . دقیقا یک ثانیه دیر تر اومده بود به همون سرعتی که اتوبوس رد شده بود در مدرسه هم جلوی چشماش قفل میشدن
کوله اش رو گرفت و سمت کلاس رفت
بچه ها با دیدنش تعجب کردن . البته حق هم داشتن همیشه نفر اول بود اما امروز نفر آخر
-ییبو؟
-بله
نگاهی به دختری که کنارش نشسته بود کرد
-چرا امروز دیر اومدی؟
-خواب موندم
سریع جواب داد
-جای تعجب داره
-میدونم سانی! خودم تعجب کردم
خنده ای کرد و کتاباش رو روی میز گذاشت و برای بار چندم درس رو مرور کرد
-راستی .. ییبو
-هوم
- گفته بودی نکته و خلاصه کلاس ریاضی رو بهت بدم
یک دفترچه خوشگل و صورتی سمت ییبو گرفت
-مرسی سانی
-خواهش میکنم
دفترچه رو از دست سانی گرفت
دختر لپاش رو به سرخی رفت و موهاش رو درست کرد
نگاهی به نکاتی که نوشته بود انداخت. سانی همیشه شاگرد دوم کلاس بود
بچه ها اون دو تا رو اعجوبه های مدرسه صدا میزدن
سانی تنها کسی بود که با ییبو حرف میزد و ییبو هم همیشه با آغوش باز به پای صحبت هاش می نشست
اینکه همیشه حرفا در مورد گرانش زمین ، مثلثات ، شعر های ادبی و مسائل مربوط به درس بود هم بی ربط به این قضایا نبود
گاهی اوقات زنگ های استراحت باهمدیگه در مورد یک مساله ریاضی بحث میکردن و هر کدوم راه حل های خودشون رو ارائه میدادن و بعضی اوقات کارشون به دعوا میکشید چون هر دو ادعا داشتن که جواب درست برای خودشونه
ولی این بحث ها هم خوش میگذشت . عاشق اینطور بحث ها و گفتگو ها بود .
همیشه بین صحبت هاشون پر از نکته های ریز بود که فقط خودشون میتونستن اونا رو درک کنند و بعدا هم بکار ببرن
امتحان رو به خوبی جواب داد و خوشحال از اینکه جواب های اون و سانی یکسانه کوله اش رو برداشت و سمت حیاط رفت
امروز برعکس روز های دیگه اول سمت سوپر مارکت رفت
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و وارد شد
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه رئیسش شروع کرد با داد حرف زدن
-کجا بودی ؟
-من...
-دو روز نبودی!!
-بله میدونم ازتون بابتش معذرت میخوام . چند روز اضافه کاری میمونم
تعظیم کوتاهی برای بخشش زد و سریع سمت رختکن پشت رفت و لباسش رو عوض کرد
با به صدا در اومدن باز شدن در میمی وارد شد
-ییبو خوبی؟
با نگرانی سمت ییبو دوید . و نگاه کلی به ییبو انداخت
-خوبم میمی
-آه خیالم راحت شد . هیچ وقت بی خبر غیب نمیشدی نگرانت شدم
لبخندی زد
-بابت دو روز قبل مرسی
-خواهش میکنم ییبو . راستی چرا تو ..
اشاره به لباس های ییبو کرد
-آ...خب .. قرار شده من دو سه روزی کامل شیفت داشته باشم و تو راحت میتونی به بری خونه و استراحت کنی
چشمای میمی برق زد .
-مرسی ییبو!!
و با خوشحالی برای ییبو دست تکون داد و از راهی که اومد برگشت
شاید هیچ وقت ییبو میمی رو اینقدر خوشحال ندیده بود !
پشت صندوق قرار گرفت و همزمان هم درس میخوند هم کار های مشتری ها رو راه مینداخت
ساعت ها گذشت و اون هر نیم ساعت گوشیش رو چک میکرد تا شاید پیامی از طرف جان دریافت کرده باشه ولی دریغ از حتی یک پیام
دیگه تقریبا بیخیال این موضوع شده بود .
بعد از تموم شدن شیفت به سمت خونه رفت .
بازم یک روز خسته کننده همراه با تماس های ناموفق به جان به پایان رسیده بود .
-امروز جان رو...
حرفش تموم نشده بود که صدای در به گوشش رسید
-این وقت شب کی میتونه باشه
با کلافگی بلند شد و در رو باز کرد . جان جلوی در بود!
کمی مکث کرد
-دعوت نمیکنید داخل؟
از جلوی در کنار رفت تا جان بتونه وارد بشه
-ییبو بابت رفتار دیشب و البته بالغ بر 10 میس کال ازت معذرت میخوام
-زیاد مهم نیست
-مهم نیست و اینقدر زنگ زده بودی؟
سکوتی حکم فرما شد
-بابت دروغ دیشب معذرت میخوام و البته دلم برات تنگ شده بود
سعی کرد آروم بگه ولی آخرای جمله تن صداش بالا رفته بود . دست خودش نبود روز بدون جان رو نمیخواست! حتی اگر جان برای اون یک دوست معمولی بود ! مهم نبود اون فقط میخواست جان در تمام دقیقه های زندگیش حضور داشته باشه
جان جوابی برای این حرف ییبو نداشت و لب هاش رو از هم فاصله داد ولی چیزی بین لباش خارج نشد
ییبو کمی توی همون حالت موند و سعی کرد موضوع رو تغییر بده
-چیزی خوردی؟
-نه
-خوبه . پالتوت رو در بیار . بشین تا بیام
سمت یخچال رفت و از غذاهای دیشب مقداری برداشت
هر دو مشغول خوردن بودن که جان سکوت رو شکست
-امتحان چطور بود؟
-خوب بود
-آسون بود؟
-نه
-پس چی؟ تو که نخونده بودی
-فکر کردی نخونده میرم سر جلسه؟ حداقل سه بار مرور کردم
-پس دیشب تا دیر وقت بیدار بودی
-اوهوم
-صبح که خواب نموندی؟
ییبو کمی بین جویدن غذا مکث کرد
-نه اصلا
با بیخیالی گفت
-دوباره دروغ میگی؟
-اره خواب موندم جان
-میدونم
-از کجا؟
-وقتی داشتم میرفتم دانشگاه از کنارم با سرعت رد شدی . صدات هم زدم نفهمیدی
-واقعا؟ ببخشید ندیدمت
-منم بودم نمی دیدم! چقدر تند میدوی!
-سرعتم زیاد نیست ولی..
-چون مدرسه بود فرق داشت
-دقیقا !!
ییبو هر چقدر سعی کرد به یاد بیاره جان کجا میتونه اون رو دیده باشه یادش نیومد . اصلا اون مسیری که میرفت ربطی به دانشگاه جان نداشت .
-کارت چطور؟ بیشتر موندی؟
-آره قرار شده چند روزی تمام وقت باشم
-اوکی.
بعد کمی مکث ادامه داد
-صندوق دار یا کسی رو نمیخوان؟
-چرا همین امروز دیدم اعلامیه زده . چطور؟
-میخوام کار کنم
-دیوونه شدی؟
-نه
لب های ییبو از جواب جان خط شدن
-دانشگاه! پروژه های بچه ها! کافی نیستن جان؟
-باید کمی برای پس انداز هم کنار بذارم
-منطقی بود . میتونی فردا بیای اونطرف
-باشه مرسی
دوباره مشغول غذا شدن
-این غذاها...
-مامانبزرگ بهم داد
و با اشاره به پایین بهش فهموند منظورش صاحب خونه است
-اها . از طرف منم تشکر کن
ظرف ها رو جمع کرد و داخل اشپزخونه گذاشت و برگشت
-راستی ... کاری داشتی اومدی؟
-نه فقط خواستم روزی نباشه که من رو ندیده به خواب بری . منم عادت کردم که هر روز ببینمت
بازم همون نقطه ضعف ییبو . الان واقعا میخواست بپره بغل جان و در حد توان اون مرد جذاب در عین حال کیوت رو بچلونه
جان نزدیکش شد و ییبو رو به آغوش گرمش مهمون کرد
این بغل واقعا از جنس آرامش بود
ییبو رو از بغلش بیرون اورد
-فردا میبینمت ییبو
-باشه
حالا ییبو مونده بود و حس باقی مونده از اون بغل شیرین
آغوشش ذره ای بوی عشق نمیداد ولی حسش بیشتر از حس دوستانه بود
حس وابستگی خالص یه جور سولمیت
ییبو نمیتونست اون رو هضم کنه . دقیقا همون لحظه که از ذهنش گذشته بود جان اون رو بغل کرده بود.
شاید واقعا جان میتونست ذهن بخونه چون این اولین بار نبود!
براش مهم نبود حتی اگه جان ذهنش رو بخونه . همین که خواسته های کوچیکش به حقیقت میپیوستن کافی بود !

_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._

خب بریم برای معرفی کارکتر های فرعی :

این دخمل خانم جذابی که می‌بینید میمی هست 🤍🌈

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این دخمل خانم جذابی که می‌بینید میمی هست 🤍🌈

ایشون هم سانی هستن :)خیلی خوشگله 🥺اسم واقعی NeNe / Zheng naixin هست ولی به شخصیتی که میخواستم نزدیک بود بخاطر همین از عکسش استفاده کردم _

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ایشون هم سانی هستن :)
خیلی خوشگله 🥺
اسم واقعی NeNe / Zheng naixin هست ولی به شخصیتی که میخواستم نزدیک بود بخاطر همین از عکسش استفاده کردم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
سلام به همگی 🙋🏻‍♀
مرسی از حمایت هاتون🤍
به نظرتون جان عاشق ییبو شده؟ یا هنوزم با نقشه است؟
دخترا همون طور که فکر می‌کردید بودن؟
|۱۶۴۵ کلمه|

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now