|• قسمت شانزدهم •|

175 46 29
                                    

چند ساعتی میشد که ییبو زیر تیغ جراحی بود و تنها کاری که سانی میتونست انجام بده انتظار برای باز شدن در اتاق عمل بود.
در همین مدت انتظار با دکتری به اسم شو مینگ هائو هست مشغول صحبت شده بود. با حرف هایی که دکتر شو بهش زده بود بیشتر از قبل امیدوار بود که مشکلی برای ییبو پیش نمیاد با اینحال بازم دلش شور میزد. ضربه شدید بوده ولی با توجه به سی تی اسکن مغز آسیب زیادی ندیده.
دکتر جانگ از اتاق عمل بیرون اومد.
سانی سمت دکتر قدمی برداشت
-حالش چطوره؟ عمل چطور بوده؟ زنده است؟
با دستایی که از شدت استرس میلرزیدن جمله ی آخر رو با تن آرومی به زبون اورد.
با شنیدن هر جمله ای که دکتر به زبون میورد قلبش تیر میکشید و چشماش خیس میشدن.
جملات دکتر مدام توی ذهنش مرور میکرد « عمل خب بوده. ضربه شدید بوده بخاطر همین چند روزی باید تحت مراقبت های ویژه باشی و احتمالا به آی سی یو منتقل میشه. »
پاهاش سست شدن.قبل از اینکه زمین بخوره، مینگ هائو شونه هاش رو گرفت و اون رو سمت صندلی های گوشه ی سالن برد و در کسری از ثانیه  با یک نوشیدنی برگشت.
-این نوشیدنی حالت رو بهتر میکنه.
-ممنون
نوشیدنی رو از دکتر گرفت و به لباش نزدیک کرد و جرعه ی کوچیکی خورد.
-اگر میخوای دوستت رو ببینی بخور وگرنه حالت بد میشه.
سانی نمیدونست لحن دکتر دستوری بود یا آمیخته شده با طنز بود. به هر حال به حرف دکتر گوش کرد و تمام نوشیدنی رو خورد و به آرومی ازش تشکر کرد.
دکتر نگاهی به ساعتش کرد
-نباید بری خونه؟
-ساعت چنده؟
-از 11 گذشته
-آها
مینگ هائو سوالی به سانی نگاه کرد، سانی بعد از آنالیز کردن ساعت بلند شد.
-من باید برم!
خودکاری رو از کیفش بیرون اورد و با عجله شمارش رو کف دست دکتر نوشت
-این شماره ی منه اگر اتفاقی افتاد حتما من رو خبر کنید. ممنونم
با تعظیم کوتاهی با سرعت سمت بیرون رفت.
مینگ هائو نگاهی به دستش انداخت و خندید.
-اینقدر هول شده که یادش نبود شمارش رو دارم
***

صدای زنگ گوشی رو خاموش کرد و بعد از آماده شدن سمت بیمارستان رفت.
وقتی رسید مینگ هائو رو دید که سمتش میومد.
-خوب شد اومدی. برو داخل دکتر دارن در مورد وضعیت ییبو به یک خانمی که فکر کنم صاحبخونه اش باشه توضیح میدن.
سانی تشکری کرد و با زدن تقه ای به در داخل شد.
-عمل موفقیت آمیز بوده . تا امروز صبح وضعیت ییبو ثابت بوده. همین که بدتر نشده خیلی امیدبخشه ولی اگر مقدار هوشیاری کمی پایین تر بیاد یا وضعیت بدتر بشه احتمال اینکه بیمار دیگه هیچ وقت نتونه بیدار بشه و به وضعیت عادی برگرده هست. این چند روز خیلی...
سانی دیگه چیزی نمیشنید. بیدار نشه؟ یعنی ییبو؟ نه نباید این فکر رو میکرد، ییبو هنوز زنده بود و داشت نفس میکشید. قلب عشقش هنوز در حال تپیدن بود. این فقط یک احتمال بوده. احتمالی که با توجه به روز های آتی درصد به وقوع پیوستنش تغییر میکرد.
-باید  منتظر جواب آزمایشاتش باشیم تا بتونم در موردی که فکر میکنم باهات در میون بذارم و قبل از اون چیزی رو نمیتونم تایید کنم.
از اتاق دکتر خارج شدن. هر دو حال خوبی نداشتن. سانی به مادربزرگ کمک کرد تا روی یکی از صندلی ها بشینه. همون لحظه چند افسر سمت اونا اومدن.
-چند سوال داشتیم میتونید بهمون جواب بدید؟
-بله حتما
-شما دیروز گفتید که ییبو به دیدن دوستش رفته بود درسته؟
-بله
-و گفتید چیز دیگه ای از وقوع حادثه نمیدونید
-بله
-احیانا ییبو در روز های اخیر کسل نبود یا حالش بد باشه؟
-نه مثل همیشه بود. چرا این رو میپرسید؟
-احتمال خودکشی وجود داره؟
-خودکشی؟ چرا؟
-طبق ویدیو های ضبط شده زمانی که دوستتون به خیابون قدم میذارن چراغ عابر قرمز بوده و همین باعث تصادف شده!
-قرمز بوده؟ پس چرا به سمت کافه رفت؟ چرا باید همچین کاری بکنه؟
-ییبو پسری نیست که بخواد اینطوری و بدون هدف به زندگیش پایان بده. من اون رو  میشناسم.
-مادر جان شما میدونید ییبو چطور خانواده اش رو از دست داده؟
-در یک صانحه ی تصادف پدر و مادرش رو از دست میده.
-پس باید صبر کنیم. ممنون از همکاریتون
سانی متقابلا تعظیمی کرد و  کنار مادربزرگ نشست.
دستای چروک شده ی زن کنارش رو مابین دستاش گرفت و نوازش کرد.
یک ساعتی کنار هم نشستن و مشغول حرف زدن شدن.
بعد از اون مادربزرگ به اصرار سانی به خونه رفت تا کمی استراحت کنه و خودش داخل راهرو منتظر جواب آزمایشات ییبو شد ولی بعد از اینکه مینگ هائو بهش گفته بود چون آزمایش مهمیه جوابش مقداری طول میکشه و بهتره اون هم به خونه بره و اگر اتفاقی افتاد بهش خبر بده، به سمت خونه راهی شد.
چند روز گذشته بود و وضعیت ییبو هر روز بهتر از روی قبل میشد و قلب یخ زده ی سانی رو گرم میکرد.
مشغول حل کردن مسائل ریاضی بود که ویبره ی گوشیش حواسش رو از ریاضی پرت کرد.
-زودتر خودت رو برسون
همین جمله ی ساده باعث شده بود که سانی بدون توجه به این که الان توی مدرسه قرار داره، وسایلش رو سریع جمع کنه و به سمت بیرون مدرسه بره.
توجه ای به صدای آقای هوانگ که اسمش رو صدا میزد نکرد و با بیشترین سرعتی که میتونست سمت بیمارستان دوید.
سالن ها و راهرو ها رو طی کرد تا به اتاق مورد نظرش برسه.
-چی...چیزی...شده؟
بین نفس های بریده اش گفت.
-ییبو بهوش اومده و امروز به بخش منتقل میشه ولی...
-ولی چی؟ حالش خوب نیست؟ فراموشی گرفته؟
-نه
-خب پس چی؟
-نمیدونم چطور بگم هنوز مطمئن نیستیم ولی...
سانی نگاه نگرانش رو به مینگ هائو داد.
-احتمالا ییبو یک بیماری داره.
-چه بیماری ای؟
-نمیخوای اول ییبو رو ببینی بعدش باهم حرف بزنیم؟
سانی به کل یادش رفته بود که ییبو بهوش اومده و میتونه اون رو ببینه.
***
-ییبو
با صورت خیس از اشک هاش سمت ییبو دوید و اون رو در آغوش گرفت.
-میدونی...میدونی چقدر.. نگرانت شدم...فکر کردم دیگه تو رو...
دست های ییبو روی کمرش قرار گرفتن و آروم نوازشش کردن.
-هیش سانی! من خوبم. ببخشید نگرانت کردم
-این حرف رو نزن عوضی
گریه اش شدت بیشتری گرفت. ییبو بخاطر لقبی که گرفته بود لبخندی زد.
بخاطر اشک های سانی پارچه ی شونه ی ییبو خیش شده بود و سانی رو از خودش جدا کرد . با شستش اشک های سانی رو پاک کرد.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که دکتر وارد شد و از سانی خواست اتاق رو ترک کنه تا ییبو بتونه استراحت کنه ولی تمامی این ها بهونه ای بود تا بتونه با سانی حرف بزنه.
-لطفا بشین
این چند روز همیشه راهش به این اتاق ختم میشد و یه جورایی از دکتر و اتاقش حس تنفر داشت چون هیچ وقت با خبر خوش از این اتاق نیومده بود.
-نظری در مورد اون روز نداری؟
-منظورتون؟
-میدونی پلیس میگه خودکشی بوده ولی ما به چیز دیگه ای مشکوکیم. ییبو این چند وقت مثل همیشه بود؟
-بله
-تغییراتی توش ندیدی؟ از نظر درسی، اخلاقیات یا هر چی
- این چند وقت خیلی دچار سردرد میشد یا حتی میگفت نمیتونه روی درس ها تمرکز کافی کنه. با این حال درسش مثل همیشه عالی بود.
-نمیتونست تمرکز کنه؟
-خودش اینطور بهم میگفت که تمرکز کردن براش سخت شده و همیشه تو فکر میره.
- دوستش رو تو دیدی؟
-جان؟ نه
-ندیدی؟
-نه.
-عکسش رو هم ندیدی؟
-نه ندیدم . چند روز بیشتر نبود که در موردش میدونستم دیگه وقت نشد که ببینمش.
-اینطور که ییبو بهم گفت جان هر شب میومده به بیمارستان و چند ساعتی توی سالن مینشسته.
-نمیشناسم که بدونم دیدمش یا نه
-میدونی اون روز ییبو با دوستش قرار بود کجا همدیگه رو ببینن؟
-بله. همون جایی که ییبو تصادف کرد یک کافه هست که ییبو قرار بود با دوستش اونجا همدیگه رو ملاقات کنن.
-پلیس چند دوربین رو چک کرده بود و یکی از دوربین ها هم مربوط به اون کافه میشه.
-خب مشکلش چیه؟
-کافه اون روز تعطیل بوده.
-چطور ممکنه؟ خودم شنیدم ییبو گفت اونجا قرار داره و جان داخل کافه است. حتی برای جان دست تکون داد.
-تو هم جان رو دیدی؟
سانی سکوت کرد.
جان رو دیده بود؟ نه. اون روز توی کوچه هم جان رو ندیده بود ولی ییبو بهش اشاره کرد . اون رو بهش نشون داد.
چطوری تونسته بود با فکر اینکه جان داخل ماشین بوده یا توی دیدرسش نبوده بیخیال این موضوع بشه.
ناخن هاش با لرز همدیگه رو میخراشیدن. دستاش یخ کرده بوده.
-ندیدم
-توی کافه...
- حتی توی کافه هیچ کس رو ندیدم.
-طبق سی تی اسکن که انجام شده. بطن های مغز ییبو از حد عادی بزرگتر شده و جواب آزمایشات هم نشون میده دوپامین زیادی ترشح میشه. هنوز هم تا با خود ییبو صحبت نکنم نمیتونم نتیجه بگیرم ولی احتمالا ییبو دچار اسکیزوفرنی شده. سوابق بیماریش رو که چک کردم خودش مشکلی نداشته که باعث شک بشه ولی پدرش. میدونی که پدر و مادرش رو توی یک تصادف از دست داده. پدر ییبو هم دچار این بیماری بوده و احتمال داده شده علت مرگشون هم همین بیماری باشه. ژنتیک نقش مهمی در این بیماری داره که همین باعث میشه بیشتر به این بیماری مشکوک بشیم و حدس هامون بیشتر سمت اون کشیده بشه.
بعد از اون دکتر در مورد کلیت بیماری توضیح داد و سانی یه جورایی خودش رو مقصر میدونست با اینکه خیلی از چیز هایی که دکتر میگفت رو به چشم دیده بود ولی اهمیتی بهشون نداده بود.
قدم های سستش رو به سمت اتاق ییبو کشید.
وارد شد و کنار تخت ییبو نشست.
-سانی خوبی؟ رنگت پریده
-خوبم ییبو
-راستی وقت نشد جان رو ببینی. امروز روز خوبیه برای آشنایی
-آره خوبه.
لبخندی زد و ادامه داد:
-جان کجاعه؟ نمیبینمش
-کار داشت چند لحظه پیش از تو رفت بیرون.
-آها. بهتره استراحت کنی. فردا میبینمت
در اتاق بست و روی زمین نشست و به در تکیه داد.
دستاش رو جلوی صورتش گرفت و اشک ریخت. دلش برای کسی که دوسش داشت میسوخت. اینکه دل به کسی داده که وجود نداره. به کسی تکیه کرده که جسم نداره. با کسی خوش بود که فقط زاده ی تفکرات خودش بود.
نمیدونست چقدر همون نقطه نشسته و گریه میکرد.
توی این چند روز اندازه ی تمام عمرش اشک ریخته بود و قلبش به هزار تیکه قسمت شده بود.
***
چند روز همینطور گذشت. دکتر از گفته های ییبو بهش میگفت و نظر اون رو میخواست و در آخر تصمیم گرفته بودن که این موضوع رو به ییبو بگن.
البته قبلش مادربزرگ با شنیدن حقیقت در مورد پسرش حالش بد شد و دو روز تحت مراقبت بود که ضربان قلبش و فشارش چک بشه.
مادربزرگ تنها خانواده ی ییبو بود که بزرگ شدنش رو به چشم دیده بود، حتما براش سخت بوده که در مورد بیماری کسی که مثل پسرش دوسش داشت بفهمه.
روز ها سانی با ییبو وقت میگذروند و از شب هایی که جان به دیدنش میومد حرف میزد.
امروز آخرین روز چکاپ ییبو بود.
-من میرم زود برمیگردم.
-ییبو!
سمت جان چرخید.
جان قدمی سمتش اومد و بوسه ی سبکی روی لب هاش گذاشت
-به من اعتماد داری؟
-معلومه
بوسه ی دیگه ای روی لباش گذاشت و اون رو در آغوش کشید.
-این رو بدون که خیلی دوست دارم و هر اتفاقی بیوفته تنهات نمیذارم
ییبو لبخندی زد
-منم دوست دارم
قبل از اینکه در رو ببنده اعلام کرد.
***

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now