|• قسمت دوازدهم •|

178 50 13
                                    

جمعه بود و میتونست با خیال راحت چند ساعتی بیشتر بخوابه و از آغوش جان لذت ببره
آغوش جان؟!
با چشمای بسته دستش رو جایی که توقع داشت جان خوابیده باشه کشید ولی با جای خالی و تشک سرد مواجه شد
چشماش رو با سرعت باز کرد و روی تخت نشست!
از تخت بلند شد و سمت آشپزخونه رفت که با دیدن جان لبخندی زد
-صبح بخیر کوشولوی خوابالو
جان از اشپزخونه بیرون اومد و ییبو رو در آغوش کشید
-خوب خوابیدی؟
ییبو سری تکون داد
-میدونی ساعت چنده ؟
ییبو سرش رو به نشونه ی نه تکون داد
-ساعت 12:30
ییبو با تعجب به جان نگاه کرد. شاید اولین بار بود که تا این موقع از روز خواب بوده !
-اینطوری من رو با تعجب نگاه نکن ییبو!
موهای بهم ریخته ی ییبو که توی صورتش بود رو کنار زد و وسط پیشونیش رو بوسید
-میخواستم برات صبحونه درست کنم ولی نمیدونستم چه ساعتی زیبای خفته مون بیدار میشه ، ترجیح دادم وقتی بیدار شدی یه چیزی درست کنیم و بخوریم ! حالاهم برو صورتت رو آب بزن و بیا
ییبو از حصار دستان جان بیرون اومد. بعد از گذشت چند دقیقه همراه با جان صبحونه رو اماده کردند.
-ییبو!
-جانم؟
-امروز ظرفا با تو
-بله؟ نشنیدم!!!
-میگم ظرفا با تو!
-نمیشنونم عزیزم ! چی گفتی؟
-میگم که....
ییبو بالشت رو برداشت سمت جان پرت کرد. جان به خوبی تونست عکس العمل نشون بده و از برخورد بالشت به شکمش جاخالی بده و با سرعت زیادی سمت سرویس رفت
-مرسی عزیزم
با شنیدن این جمله لب های ییبو خط شدن! زیر لب بخاطر اینکه همیشه جان از زیر این کار در میرفت غرغر کرد .
پیشبند سبزی رو به تن کرد و مشغول شستن ظرف ها شد.
آهنگی زمزمه میکرد و همراهش خیلی ریز میرقصید.
-چه آهنگی میخونی؟
ییبو از بغل شدن یهویی و صدای جان جا خورد و هینی کشید.
همیشه فکر میکرد خیلی اتفاق رمانتیکیِ که عشقت موقع ظرف شستن از پشت بغلت کنه و بوسه ی گرمی روی گردنت بذاره ولی با بریده شدن دستش، تمام اون افکارش پودر شدن
-آییی
-چیزی شد؟ بذار دستت رو ببینم
دست ییبو رو گرفت و نگاهی بهش انداخت . قطره های خون داشتن انگشتش رو رنگ میکردند. فکر نمیکرد اینقدر زخمش عمیق باشه ولی انگار قرار نبود خونش حالا حالا ها بند بیاد.
دست ییبو رو زیر آب گرفت تا کمی مایع قرمز رنگ از روی زخم پاک بشه.
ییبو رو سمت تخت برد
-همینجا بشین تا بیام
سمت کمد رفت ولی هرچی گشت نتونست جعبه ای که همین چند وقت پیش برای زخم های کبودی ییبو استفاده کرده بود رو پیدا کنه.
-ییبو!
ییبو سری تکون داد و نفسش رو با شتاب بیرون فرستاد
-برو اونور
کمی وسایل داخل کمد رو جابجا کرد و جعبه رو از پشت یه سری لوازم بیرون اورد . نگاهی به جان انداخت ، معنی نگاهش برای جان کاملا واضح بود (فقط یک کار بهت سپردم . آخرش خودم باید بیام !) جان خیلی سعی کرد کلمه ی اصلی رو نادیده بگیره ولی اون نگاه دقیقا کلمه ی « بی عرضه » رو بهش نسبت میدادن اون هم فقط برای اینکه نتونسته جعبه رو پیدا کنه ! کمی مکث کرد ، « ظرف نشستن » « ترسوندن ییبو » « زخمی شدن دستش» و کلی چیزای دیگه ای که این چند روز انجام داده بود.
با لبخند ساختگی سمت ییبویی که روی تخت نشسته بود رفت که خب باید «کمک نکردن برای زدن چسب زخم» رو هم به لیستش اضافه کنه .
ییبو به صورت نه چندان وارد روی زخم دست راستش چسب زده بود
حالا کاملا خجالت زده بود و سرش رو کمی خاروند
-معذرت میخوام
خط نگاه ییبو از چسب به سمت صورت جان حرکت کرد
-برایِ؟
-اممم خب اینکه ترسوندمت ، دستت زخم شد ، در مورد ...
انگشت زخمی ییبو روی لباش قرار گرفت و اجازه ی ادامه دادن به صحبت هاش رو ازش صلب کرد.
-هیشش ! طوری نشده که ! منم حالم خوبه
کمی جلو رفت و لبش رو جایگزین انگشتش کرد . بوسه ی سبکی روی لب های جان گذاشت و عقب کشید
جان از تغییر حالت سریع چشمای ییبو تعجب کرد ولی بهش حق میداد . اون هم در برابر ییبو همیشه نرم میشد .
-جان
-بله
-میشه بریم باهم یکم تزئینات کریسمس بخریم؟
تن صداش پایین بود و هاله ی غم اون جملات رو احاطه کرده بود
-معلومه! کی بریم؟ امروز خوبه؟
-یعنی...
-من کس دیگه ای به غیر از تو ندارم اگر هم داشتم مگه میشه کوچولوی خودم رو کریسمس تنها بذارم؟
ییبو رو جلو کشید و بغلش کرد.
ییبو از بابت تنها نبودن خوشحال بود
-آماده...
با سردردی که بی موقع سراغش اومده بود حرفش نصفه موند. دستش رو دو طرف سرش گذاشت و روی زمین نشست
یکی دو سالی سردرد و سرگیجه گرفته بود ولی این چند وقت بدتر شده بود .
مخصوصا از وقتی که بیشتر روی درسا تمرکز میکرد.
وقتی سردرد میگرفت تمرکزش به کل پایین میومد به خاطر همین مجبور بود یک درس رو بالای 5 بار بخونه تا شاید بتونه به اندازه ی وقتی که تمرکز کافی داره یادبگیره
-ییبو خوبی؟
-...
-ییبو!!
ابرو هاش در هم کشیده شده بودن . موهاش رو بین مشت هاش گرفت. چرا صدای جان براش مفهوم نبود! چرا صداش واضح به گوشش نمیرسید؟ سرش رو به اطراف تکون داد
-ییبو نگاهم کن!
ولی دریغ از یک نگاه از سمت ییبو!
جان از واکنش ندادن ییبو ترسیده بود ولی کاری از دستش ساخته نبود.
دقیقه ای بعد گره های انگشتاش دور موهاش رو باز کرد و با چشم های مملو از اشک به جان نگاه کرد
جان سر ییبو رو روی قفسه ی سینش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد و به صدای هق هق های ییبو گوش سپرد
-ییبو عزیزم آروم باش.نفس عمیق بکش، الان حالت بهتر میشه
جان میترسید! میترسید ییبو رو برای همیشه از دست بده
نفس های ییبو آروم گرفتن . جان به نوازش کردن موها و کمرش ادامه داد تا زمانی که چشای قرمز ییبو به چشمای خودش دوخته شد
-خوبی؟
-هوم
چند ثانیه سکوت مابین حرف هاشون قرار گرفت.
-نظرت چیه باهم فیلم تماشا کنیم تا حالت بهتر بشه؟
این جمله باعث شد ییبو از دنیای فکر و خیال جدا و به دنیای واقعی برگرده
-چی؟
-میگم میخوای فیلم ببینیم؟
-چه فیلمی؟
-نمیدونم. با فیلم ترسناک موافقی؟
ییبو قیافه ی پوکری به خودش گرفت
-همه فیلم عاشقانه میذارن بعدش تو میخوای فیلم ترسناک ببینیم؟ مثلا اینطوری میخوای حالم رو خوب کنی؟
-آره
با نیش باز گفت
-اما...
-اما چی؟ نمیخوای؟
-نه آخه تلویزیون یا لپتاپ نداریم
-کی گفته نداریم؟
ییبو با حالت سوالی به جان نگاه کرد . تا جایی که میدونست توی اتاقش خبری از تلویزیون نبود .
-نکنه..
-اون اتاق کوچیک بیرون که انباریِ...
-تو کی... تو کی رفتی اونجا؟
-قبل از اینکه جنابعالی صبح نه ببخشید ظهر از خواب بیدار بشید، یک نگاه کلی به اتاق و اطراف انداختم . تلویزیون همراه با کلی وسیله ی دیگه که نمیدونم برای تو هست یا پیرزن صاحبخونه اونجا داشتن خاک میخوردن
ییبو کمی فکر کرد ( مطمئن بود که در اون انباری قفلِ ، جان چطوری رفته اونجا؟)
-از وقتی اومدم اینجا وقتی برای دیدن تلویزیون نداشتم بخاطر همین مامانبزرگ اجازه داد بذارمش اونجا
جان رنگ عوض کردن چشمای ییبو رو دید که چطور از خوشحالی به غمگینی تغییر کرده بود . حدس میزد که بیشتر وسایل اتاقش برای خانواده اش بوده باشه که از دستشون داده.
-مشکلی نیست با هم دیگه راهش میندازیم و هر شب کنارت دراز میکشم و فیلم نگاه میکنیم . چطوره؟
دستشُ روی صورت ییبو گذاشت و هر لحظه منتظر تغییر دوباره ی اون تیله های رنگی بود که همونطور هم شد. حالا دوباره میتونست ییبو رو خوشحال ببینه
-خب؟ بریم؟
-اوهوم!
با ذوقی که توی صداش معلوم بود گفت.
سمت میزی که گوشه ی اتاقش قرار داشت رفت و وسایل روش رو برداشت و هر کدوم رو یک طرفی گذاشت
حالا میتونستن تلویزیون رو اینجا قرار بدن درست جلوی تخت
-ییبو!!!!
-بله! اومدم!
از جلوی میز بلند شد و سمت بیرون اتاقش رفت:
-گوشه اش رو بگیر بلند کنیم
دو طرفش رو گرفتن و بلند کردن . به سمت اتاق رفتن.
-جان!! یکم بالاتر بگیر . داری میکشی روی زمین
لباش غنچه کرد :
-سنگینه
لبای ییبو از حرف جان خط شدن
-یه ذره بالاتر بگیر خب!
-نمیتونیم
همین مکالمه رو تا گذاشتنش روی میز  ادامه دادن.
شاید فاصله ی انباری تا اتاقش 10متر بود اما به خاطر کمک نکردن جان برای ییبو به اندازه ی یک مسافت 100 متری خسته اش کرده بود
-خیلی خسته شدی عزیزم
با حالت طعنه به جانی که زحمتی به خودش نداده بود گفت
-آخ آره . کمرم درد گرفت
-خیلی پررویی!
ضربه ی آرومی به بازوی جان زد
-میدونم!
-خوبه که میدونی! حتی کمک درست و حسابی توی گذاشتنش هم نکردی
-حالا که گذاشتیم . بیا درستش کنیم
نگاهی به چشمای جدی ییبو انداخت
-البته گذاشتی
لبخندی زد و لپ ییبو رو کشید:
-حالا قهر نکن کوچولوم
اخمی ریزی کرد و دست جان رو پس زد
چند ساعتی گذشت و بالاخره تونستن فیلمی که جان انتخاب کرده بود رو بذارن و مشغول تماشای اون بشینن
هر چقدر از فیلم میگذشت ییبو بیشتر تو بغل جان فرو میرفت و جان حلقه ی دستاش رو دور ییبویی که ترسیده بود بیشتر کرد .
هوا کمی سرد بود پتو رو کمی روی شونه های ییبو کشید
هر چند دقیقه یک بار جیغ کوتاهی میکشید و همراه با اون جان لبخندی بخاطر کیوتی ییبو روی لباش نقش میبست و هر از گاهی موهای ییبو رو نوازش میکرد و بوسه ای روی اون میذاشت
-جان
با صدایی که از ترس تن آرومی داشت جان رو صدا زد
-بله عزیزم
-میشه دیگه نبینیم؟
ترس رو کاملا میتونست از صدای ییبو بفهمه و صد البته چشماش
-میخوای دیگه نبینیم؟
-آره...میشه؟
-باید زودتر بهم میگفتی ، اگر هم میترسیدی کافی بود بیای بغلم
و بوسه ای روی موهای ییبو کاشت
جان تلویزیون رو خاموش کرد و کنار ییبو دراز کشید و اون رو در آغوش  کشید.
ییبو سرش رو روی سینه ی جان گذاشت و تند تند نفس کشید.
جان موهای ییبو رو نوازش میکرد و سعی میکرد خودش رو در مقابل نفس های داغ ییبو که به گردنش میخوره کنترل کنه.
ییبو کمی جلو رفت و بوسه ی آرومی به گردن جان زد
همین بوسه کافی بود که جان نتونه خودش رو کنترل کنه. سمت ییبو خم شد و بوسه ی آروم و سطحی روی لبای ییبو گذاشت. بوسه رو عمیق تر کرد و لب پایینی ییبو رو توی دهنش کشید
دستای ییبو بالا رفتن و دور گردن جان حلقه شدن . خودش رو بیشتر به جان نزدیک کرد . جان چند بار لبای ییبو رو مک زد و بالاخره عقب کشید.
نفس های داغشون به صورت همدیگه برخورد میکرد
دوباره لب های ییبو رو بین لباش جا داد و اون ها رو با ولع مک میزد
دندونش به لب پایین ییبو فشاری اوردن و گاز های ریزی گرفتن.
آخ خارج شده میان لباش داخل دهن جان خفه شد.
لب پایین بخاطر گاز های بدون وقفه ی جان دردناک شده بود و با مک هایی که بهش میزد سوزشش بیشتر میشد.
ناله های کوتاه و آروم ییبو گوشش رو پر میکرد
زبونش رو روی لبای پف کرده ی ییبو کشید . ییبو مطمئن بود لباش بخاطر مک های جان بی حس شدن.
زبون جان مابین لبای باز ییبو رفت و برای اولین بار حفره ی دهن ییبو رو مزه مزه کرد. زبونش رو جای جای دهن ییبو رو می پیمود.
ییبو کلا نفس کشیدن رو به فراموش سپرده بود و غرق در لذتی بود جان بهش تقدیم میکرد.
زبون جان بالاخره بعد از چند دقیقه حرکت داخل دهن ییبو متوقف شد و بار دیگر روی لب های ییبو کشیده شد.
جان فاصله ای گرفت تا کمی ریه هاشون اروم بگیرن.
سمت گردن ییبو رفت و بوسه های ریزی بهش زد . نقطه ای نبود که جان اون رو نبوسیده جا بذاره
پوست لطیف گردن ییبو رو بین لب هاش قرار داد و مک آرومی بهش زد.
دست جان زیر لباس ییبو خزید و بدن ییبو رو لمس کرد.
سرش رو توی گودی گردن ییبو برد و زیر گوشش زمزمه کرد
-تمام افکارت رو میخونم ولی منم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.
لاله ی گوش ییبو رو بین لباش گرفت .
نفس های ییبو سنگین شده بود و با هر حرکت کوچیک جان ناله ی ریزی میکرد.
-ییبو! خوبی؟
ییبو نفس نفس میزد و سعی میکرد جان رو از روی خودش کنار بزنه. جان بدون توجه به صدای پای مامانبزرگ که هر لحظه نشون از نزدیک شدنش میداد دستش رو زیر لباس ییبو برد و بدنش رو لمس کرد.
لبای ییبو رو بین لباش اسیر کرد و بوسید.
ییبو بوسه رو شکست و با ناله ی اعتراضی گفت:
-جان! مامانبزرگ داره میاد ... خواهش میکنم..بذار..برم
جان بوسه ی داغی روی گردن نرم ییبو گذاشت و  با فشاری که ییبو بهش اورد کمی عقب رفت و ازش فاصله گرفت.
ییبو چند لحظه روی لبه ی تخت نشست تا نفس منظم بشه با شنیدن صدای مامانبزرگ که پشت در ایستاده بود به سرعت بلند شد و در رو باز کرد
-بله مامانبزرگ
-صدای جیغت رو شنیدم . از پایین صدات زدم نشنیدی. خوبی؟ چیزی که نشده؟
با نگاهش سر تا پای ییبو رو بررسی کرد
-من خوبم فقط...
-آشفته به نظر میای. چیزی شده؟
دست های پیرزن روی پیشونیش قرار گرفتن
-خوبم مامانبزرگ . فقط داشتم فیلم میدیدم
دست های چروکش رو بین دستاش گرفت و نوازش کرد
- فیلم ترسناک نبین . بخاطر خودت میگم
-چشم . مواظب خودتون باشید
بعد از مکالمه ی کوتاه و بی موقعی که با پیرزن صاحبخونه داشت به اتاقش برگشت.
جان گوشه ی تخت نشسته بود و با لبخند ییبو رو نگاه میکرد.
ییبو خجالت زده لبه ی تخت با فاصله کمی از جان نشست و دستش رو لای موهاش فرو برد
-مامانبزرگ هیچ وقت بالا نمیومد، نمیدونم چرا ایندفعه...
تمام این جملات رو بدون اینکه به جان نگاه کنه به زبون اورد اما با به آغوش کشیده شدنش توسط جان حرفش نصفه موند. نگاهی به جان کرد. انگشت های جان بین موهاش حرکت میکردن و موهاش رو نوازش میکردن.
-شانس آوردی کوچولو..مامانبزرگ نجات داد.
گونه های ییبو رنگ سرخی به خودشون گرفتن. اینکه داغ شدن گونه هاش رو کاملا حس میکرد باعث خجالتش میشد.
مشتی به جان زد و سرش رو بین بازو های فرو برد.
جان خنده ی ریزی به واکنش ییبو کرد
شاید این اولین باری بود که هر دو از مامانبزرگ متنفر شده بودن.
ساعت ها در آغوش هم بیدار بودن و هیچ حرفی بینشون ردوبدل نمیشد و در آخر هر دو بدون گفتن شب بخیری به خواب رفتن.
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
سلام به همگی امیدوارم که حالتون خوب باشه ❤️
مرسی از بچه هایی که وقت میذارن، میخونن و ووت میدن 🌈
ممنون میشم اون انگشت مبارک رو روی اون ستاره بزنید تا من و جان مشکوک رو خوشحال کنید😂💛
نمی‌خوام چپتر های آخر شرطی کنم :))))
بوس بهتون 💋
| ۲۳۵۵ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now