|• قسمت دهم•|

184 54 29
                                    

با صدای آلارم گوشی بیدار شد 
پرده رو کنار زد. باز هم یک روز تکراری در پیش داشت .
اما طولی نکشید که با خوردن تقه ای به در حرفش رو پس گرفت. ییبو با  چشمای پف کرده سمت در رفت
-صبح بخیر عزیزم
-صبح بخیر
ییبو از جلوی در کمی کنار رفت ، جان همراه با لبخندی که روی لبش داشت وارد شد
-خوب نخوابیدی؟
ییبو نمیدونست دقیقا باید چی جواب بده . از قیافه و چشماش بیخوابی معلوم بود ولی نمیتونست جواب بده که بخاطر فکر کردن به اون و بوسه ی دیروزشون نتونسته یک خواب راحت داشته باشه.
-ولی من دیشب خوب خوابیدم . نمیدونم شاید به خاطر چشیدن اون لبات بود که تونستم آرامش داشته باشم
دستش رو روی گونه های ییبو گذاشت و با شستش نوازش کرد . خم شد و بوسه ای کنار شستش گذاشت
-بریم؟ دیرت میشه
سرش تکون داد . دقایقی طول کشید تا آماده بشه .
امروز برعکس روز های دیگه اجبارا به خودش لبخند نمیزد و این لبخند متفاوت ترین لبخندش بود ، طوری که خوشحالی رو میشد کامل درش حس کرد.
-ییبو !!
-اومدم!
سمت جان رفت . دستش رو توی دست جان گذاشت.
جان تصمیم گرفته بود بجای سوار شدن اتوبوس پیاده به سمت مدرسه برن
هوا سرد بود ولی بودن به کنار جان بهش گرما میداد.
به دست های قفلشون نگاه کرد ، حسی که بهش منتقل میکردند بی نظیر بود.
دو کوچه قبل از مدرسه این حس تموم شد و با بوسه ای کوچیک راهشون رو از هم جدا کردن . مثل همیشه حیاط مدرسه خالی از بچه ها بود و سکوت اون رو در بر گرفته بود برعکس وقتی که از مدرسه خارج میشد .
وارد کلاس شد و روی صندلیش قرار گرفت . سرش رو کمی توی میز گذاشت و چشماش رو بست تا شاید کمی بتونه به چشماش استراحت بده ولی با شنیدن صدای آقای هوانگ که با عصبانیت از راهرو صداش میزد ، مجبور شد بیخیال چرت صبحگاهیش بشه
نفس عمیقی کشید ، خودش بهتر از هر کسی میدونست دلیل صدا زدنش چیه .
وارد دفتر آقای هوانگ شد و روبروی میزش ایستاد.
-وانگ ییبو!!! چی پیش خودت فکر کردی که بدون هیچ اجازه ای از مدرسه خارج میشی! دبیر ریاضی بهم اطلاع دادن بخاطر دل دردت بهت اجازه دادن بری درمانگاه مدرسه ولی تو..
با هر جمله ای که به زبون میورد تن صداش بالاتر میرفت.
-من...من معذرت میخوام
-نمیخوام دیگه همچین مورد مشابهی از تو ببینم درست طی این چند سال که ندیدم
بعد از نیم ساعت صحبت کردن و نوشتن نامه عذرخواهی و البته خوردن 5 ضربه به دستاش به کلاس برگشت.
بخاطر شاگرد ممتاز بودنش لازم نبود نامه ی عذرخواهی بخونه یا حتی 20 ضربه به پشتش رو جلوی 400 دانش آموز دریافت کنه.
وارد کلاس شد و طبق معمول سانی دومین نفری بود که صبح ها به مدرسه میومد.
-خوبی ییبو؟ صدای آقای  هوانگ رو شنیدم که..
-خوبم سانی
خواست از کنار سانی رد بشه و روی صندلی خودش قرار بگیره که با گرفتن شدن دستش ایستاد
نگاهی به دستای قرمز ییبو انداخت و بلند شد
-کجا؟
-درمانگاه مدرسه
-ولی...
وقتی اون نگاه نگران سانی رو دید از گفتن حرفش پشیمون شد .
بعد از روبرو شدن با اتاق خالی ، سانی سمت جعبه ی روی میز رفت و بعد از خوندن تک تک اسم های حک شده روی پماد ها ، یکی رو برداشت.
دست ییبو گرفت و به آرومی روش پماد زد و چسبی دور انگشت زخمی ییبو گذاشت.
-تموم شد
با خوشحالی اعلام کرد و لبخند زد.
-مرسی سانی
-خواهش میکنم ییبو
مکثی کرد و ادامه داد
-چرا از مدرسه بیرون رفتی؟
-دوستم رو دیدم که توی حیاط منتظرم بود
-دلیل قانع کننده ای حداقل برای تو نیست ولی مهم نیست . خوشحالم که آقای هوانگ ملاحضه کرده
-هوم
و تا کلاس حرف دیگه ای بینشون ردوبدل نشد
جان همون نقطه ای که از هم جدا شده بودند منتظر به آغوش کشیدن ییبو بود.
همه ی خستگی اون روز کسالت بار با پیچیده شدن بازو های جان دورش از بین رفت.
-امروز چطور بود؟
-وقتی تو آغاز و پایانش باشی عالی
جان خنده ای کرد و بوسه ای روی پیشونی ییبو زد.
-پس برنامه ی صبح و ظهرم جور شد .
ییبو نگاهی توأم با پرسش به جان کرد
-درآغوش کشیدن و بوسه زدن به موهای ابریشمی عشقم که زندگیش بیشتر از همیشه در آرامش و خالی از ناراحتی و کسلی باشه
با شنیدن هر کلمه ای که از دهن جان خارج میشد ییبو خودش رو بیشتر تو بغل جان جا میداد .
چند روزی همینطور زندگیشون ادامه داشت و جان آغاز و پایان ساعات مدرسه و روزش بود
چند روزی بود که ترجیح داده بودن زمانشون رو توی خونه ی ییبو سپری کنن تا اینطوری بهم نزدیک تر بشن
***
  قدم های هماهنگشون تا خونه ییبو ادامه داشت.
بعد از عوض کردن لباس هاشون مشغول خوردن ناهار ساده ای شدن
-بعد از ظهر کاری نداری؟
جان با شنیدن این جمله نیشش باز شد ولی با جمله ی بعدی که از دهن ییبو خارج شد ذوقی که داشت پرید
-بعد از ظهر بریم سوپر مارکت
-مگه رئیس اومده؟
-نه
-خب پس میتونیم از نبودن رئیس استفاده کنیم. مگه بهمون مرخصی نداده؟
-چرا
-خب؟
-جان یادت رفته حداقل من به اون پول نیاز دارم
با ولوم آرومی مابین خوردنش گفت
-حواسم نبود! ببخشید
با دست آزادش موهای ییبو رو کمی بهم ریخت.
ییبو واقعا از این کار متنفر بود روی موهاش حساس بود ولی اگر اون شخص جان بود مشکلی با این موضوع نداشت.
چند دقیقه طول کشید که هر دو آماده به سمت سوپر مارکت قدم برمیداشتن
وقتی رسیدن سوپر مارکت بسته بود و این یعنی میمی امروز نیومده بود .
خوشبختانه رئیسش اینقدر بهش اعتماد داشت که کلید رو بهش داده باشه.
بعد از پوشیدن یونیفرم مشغول کارها شدن ، دقیقا مثل چند روز پیش
اینکه بازم میتونه جان رو دید بزنه خوشحالش میکرد . ایندفعه کسی رو زیرنظر داشت که برای خودش بود . حالا اونا از دوست فراتر رفته بودن و این نوع نگاها دیگه عادی بود ، نه؟
مشتری های مختلفی اومدن و رفتن .
پاک کردن و مرتب کردن ، چک کردن تاریخ های مواد غذایی ، رسیدگی جزئی به حساب و لیست کردن موادی که باید دوباره سفارش میدادن ، تمام کاری بود که جان و ییبو با کمک همدیگه اون روز انجام دادن .
هر دو لباس هاشون رو عوض کردن و بعد از مطمئن شدن از نظر قفل مغازه دستاشون رو بهم گره زدند
-کجا بریم؟
-نمیدونم
چند دقیقه همینطور باهم قدم زدن هر دو تو فکر این بودن که کجا برن یا چیکار کنن . با دیدن جمعیتی که دور یک بند خیابونی بودند ، انگار دیگه نیازی به فکر کردن نبود و اون نقطه میتونست بهترین مکان باشه.
ییبو با خوشحالی دوید و جان رو پشت سرش کشید.
صدای خواننده واقعا خوب بود ، هم نوازی صداش با گیتاری که خودش میزد، حس خوبی در بر داشت.
ییبو عاشقِ هماهنگی و هامورمونی صدای بینظیرشون شده بود
جان نگاهی به ییبو که با برق داخل چشماش به اون بند خیره شده بود انداخت. اون واقعا خوشحال بود! اینکه چطور همراه با خواننده آهنگ رو زمزمه میکنه و مثل بقیه ی افراد اونجا دستاش رو تکون میده واقعا دوست داشتنی بود. هر لحظه عشقش به ییبو بیشتر میشد . هر ثانیه ای که میگذشت تردیدی که از این رابطه داشت کمتر میشد و جاش رو به عشق میداد .  
-جان اجرا رو...
با دیدن چشم های جان که روش دوخته شده بودن لبخندی زد و متقابلا لبخندی هم دریافت کرد
-جانم ییبو
-میگم اجراشون رو دوست داری؟
اوهوم آرومی گفت
-آره خوبن!
-ولی من فکر میکنم تنها چیزی که بهش دقت نکردی اجرا بود ، اینطور نیست؟
سرش رو کمی کج کرد و با نیش باز گفت . جان خندید نیشگونی از بازوی ییبو گرفت
-که مچ دوست پسرت رو میگیری آره؟
-آخ جان!!
-وقتی زیباترین فرد جهان روبروی من ایستاده دلیلی برای نگاه کردن به بقیه نیست
خم شد و پیشونی ییبو رو بوسید. کمی عقب کشید ولی انگار با همین بوسه قرار نبود گره های ابرو های ییبو باز بشه . برای کاشتن بوسه ی دیگه خم شد ولی با حرف ییبو به حالت قبلیش برگشت
-جان میتونی گیتاربزنی؟
-چطور؟ میخوای برات بنوازم؟
-هوم
ییبو دست جان رو گرفت و نگاهش رو دوباره به خواننده ای داد که از اعماق وجودش میخوند
-هم گیتار بزنی و هم بخونی
-دوست داری؟
-اینکه یکی برات بخونه؟! آره خیلی ! وقتی یک نفر با تمام دل و جونش برات از عشقش بخونه خیلی قشنگه! صحنه ی زیباییِ وقتی میدونی تو مخاطب تمام اون احساساتی
-حتما میخونم! همونطور که آرزوش رو داری برات میخونم و گیتار میزنم . بهت قول میدم!
مکث کرد
-چه آهنگی بخونم؟
-اگر من جوون بودم
اتمام جملش مصادف شد با نواخته شدن ملودی آشنایی که ییبو اون رو به زبون اورده بود .
چطور میشد یک همچین اتفاق شانسی رخ بده!
انگار دنیا دست به دست هم داده بود تا این روز رو براشون به بهترین شکل رقم بخوره.
جان دستش رو پشت کمر ییبو گذاشت و اون رو به سمت خودش کشید.
دستاش رو دور ییبو حلقه کرد . ییبو سرش رو روی سینه ی جان گذاشت. صدای تپش های محکم قلب جان به گوشش رسید، لبخندی زد و دستاش رو روی پهلو های جان گذاشت .
سعی کرد نگاه های مردمی که اطرافشون بودن و باهم پچ پچ میکردن رو نادیده بگیره و تمام تمرکزش رو روی قلب تپنده زیر گوشش بذاره
با صدای زمزمه کردن جان که همراه با آهنگ میخوند گوش داد . احتمالا یادش رفته بود صدای جان موقع خوندن چقدر عالی و دوست داشتنیه.
حالا مطمئن بود ترکیب صدای جان و گیتاری به دستش نواخته میشه بهترین و در عین زیبا ترین ترکیب دنیا میشد.
تا اتمام آهنگ در آغوش هم به سر بردند.
دقایقی بعد جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم راه خودشون رو در پیش گرفتن.
-ییبو گشنه نیستی؟
-چرا هستم . تو چطور عشقم؟
خیلی لوس گفت
-اصلا بهت نمیاد لوس باشی .
ییبو با سرفه ی ساختگی به حالت جدی قبلیش برگشت
جان از عوض شدن یهویی ییبو خندش گرفت . ییبو رو اینطوری دوست داشت . در عین حالی که لوس باشه کمی شخصیت جدی داشته باشه .
خندش رو جمع کرد و دست ییبو رو گرفت
-بریم بستنی بخوریم؟
-جان! سرما میخوریم . آخه کی توی این هوا بستنی میخوره؟
-اصلا عوض نشدی! روز اولی که دیدمت هم تقریبا همچین جوابی دادی
درست مثل دفعه ی قبل ناراحت شد . قلبش دوباره سنگین شد . چرا مکان روز اولی که همدیگه رو دیده بودن از یاد برده بود؟ اصلا اون رو شناخته بود؟ یا شاید یک رهگذر بودم که میز کناری نشسته بود؟ اون روز و اون ساعت فقط برای ییبو خاص بود و تمام! از فکر کردن و ناراحت کردن خودش دست کشید
-خب سرده! مگه بخار هایی که از دهنم خارج میشه رو نمیبینی؟ من بستنی نمیخورم
***
جان نگاهی به ییبو که مثل یک بچه ی دوساله با شوق بستنی شکلاتیش میخورد و پاهاش رو تکون میداد نگاه کرد. باورش سخت بود این همون کسی بود که با التماس اورده بود که براش بستنی بخره.
قطره¬های بارون نم نم روی زمین فرود اومدن. هر دو نگاهی به آسمون کردن و اجازه دادن قطره های کوچیک صورتشون رو خیس کنن.
با نگاه کردن به ابرها هم میشد حدس زد قرار بود بارون شدیدی شروع بشه . هر دو به سرعت بلند شدند و سمت خونه ییبو قدم برداشتن و همونطور که انتظار داشتن بارون شدید تر شد .
ییبو با خودش فکر کرد خوب میشد اگر همین الان چتری بخرن وگرنه تا خونه مثل موش آب کشیده میشدن . توی همین فکر بود که دیگه بارونی صورتش رو خیس نکرد . نگاهی به بالای سرش کرد .
جان پالتوش رو روی سرشون گرفته بود . حالا میتونستن با خیال راحت توی بارون قدم بزنن و از صدای قطره های بارون که روی زمین میچکید و لبخند های همدیگه لذت ببرن.
دستش رو زیر بارون گرفت.
-دوست داری؟
-حس آرامش خاصی داره! یک حس لطیف
نگاهی به جان کرد ولی انگار جان مخالف حرفش بود.
-غمگینِ ، حس تنهایی و غم عمیقی داره طوری که میخوای زیرش قدم بزنی و بذاری اشکات و بارون باهم مخلوط بشن و به پایین بریزن
-بستگی به حالت داره! به نظرت بارون این لحظات رو عاشقانه تر نمیکنه جان؟
جان خندید . شونه ی ییبو رو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد.
-میخوای یکم بیشتری قدم بزنیم؟
ییبو با گفتن هوم از این پیشنهاد جان استقبال کرد
بالاخره به خونه رسیدن. ییبو نگاهی به لباس های خیسشون انداخت با اینکه پالتوی جان بالای سرشون بود ولی بخاطر شدت بارون کاملا خیس شده بودند.
اینکه هر دو داشتن اینقدر واضح همدیگه رو دید میزدن معذب کننده بود .
ییبو آب دهنش رو صدا دار قورت داد و حوله ای سمت جان پرت کرد.
-به جای اینکه من با نگاهت بخوری بیا موهات رو خشک کن سرما میخوری!
جان پوزخندی زد و حوله رو گرفت
-من فقط داشتم نگاه میکردم. خوردنت باشه برای یه وقت دیگه
با همین تک جمله ی جان سرخ شد .
لباس هاش رو عوض کرد و جلوی آینه ایستاد و مشغول خشک کردن موهاش شد . با دیدن جان پشت سرش عقب چرخید
-جان...
ادامه ی جملش با قرار گرفتن لبای جان روی لباش توی دهنش خفه شدند. لباش آروم مکیده شدن ، این موقعیت اون رو وادار به همکاری میکرد.
ییبو کمی عقب کشید و ارتباط بین لب هاشون رو قطع کرد
جان کمی به چشم های لرزون ییبو نگاه کرد. سمت گردنش خم شد و با لب های داغش پوست گردن ییبو رو بوسه میزد
قسمتی رو بین لباش جا داد و با مکیده شدنش ، آخی از بین لبای ییبو آزاد شد و جلوی لباسش توی دستای ییبو مشت شدن.
نگاهی به کیس مارکی که روی بدن سفید ییبو حک کرده بود کرد . آروم ییبو رو در آغوش گرفت . نفس هاش پوست نرم ییبو رو نوازش میکردن
-فکر نکنم بتونم برای خوردنت صبر کنم ییبو
مابین نفس هاش گفت
ییبو تنها صدایی که میشنید صدای قلبش بود که دیوانه وار به قفسه ی سینش میکوبید . کمی جان رو عقب هول داد .
-خوردن باشه برای یک وقت دیگه
-چرا؟
بوسه ای روی نقش قرمز رنگ گردن ییبو گذاشت
حلقه ی دست جان رو باز کرد
-چون بنده فردا کلاس دارم و با همین کیس مارک هم نمیدونم باید چیکار کنم
-یعنی فقط مشکل تو پوشوندن کیس مارکیه که من با عشق برات روی تنت به جا میذارم؟!
ییبو خجل نگاه جان کرد و بدون جوابی سمت سرویس رفت.
توی آینه به خودش و همون کبودی کوچیکی که روی گردنش جا خوش کرده بود نگاه کرد.
دستشُ روش کشید و آخی گفت . اولین کیس مارکش حس داغی داشت!
این رد قرمز هرچند کوچیک رو دوست داشت .
یعنی یک شب قراره تمام تنش با رنگ های ارغوانی و قرمز رنگ آمیزی بشه؟ حس لبای جان که روی بدنش در حرکتن چطور خواهد بود؟
سرش رو تکون داد که از این فکرا دوری کنه .
امشب طولانی ترین زمانی بود که به مسواک زدن اختصاص داده بود. در حدی که توی گینس ثبت بشه : «پسری برای روبرو نشدن با دوست پسرش به دلیل تصور معاشقه با وی و حرکت لب های داغ عشقش روی بدن خود مجبور به 30 دقیقه مسواک زدن شد»
سیلی آرومی به لپ هاش زد و بیرون رفت
جان روی تخت خوابیده بود . مشخص بود منتظر ییبو بوده که به خواب رفته
سمتش رفت . پتو رو کنار زد و خودش رو توی بغل جان جا داد.
-طول کشید
با صدای خمارش اعلام بیداری کرد
-عا
-فکر کردم خوابت برده
-...
-همیشه اینقدر طول میکشه؟
-نه
-داشتی از من فرار میکردی؟
-نه
-داشتی به من فکر میکردی؟
-نه
-پس چرا لپات هنوزم داغن؟
دستش رو روی لپش گذاشت
-نیستن
-فکر کردم دوباره مثل روز اولی که همدیگه رو دیدیم روی یک کلمه قفل شدی
بازم روز اول! از یادواری اون روز خسته نشده بود! هر دقیقه در حال گفتن اون روز بود! دومین باری که همدیگه رو ملاقات کرده بودن روزی که برای جان اولین روز به حساب میومد.
-اوم
-اوم؟
-جان بیا بخوابیم باشه؟
-باشه
جان بدون هیچ مخالفتی به بحثی که داشتن پایان داد
-شب بخیر جان
-چیزی یادت نرفته؟
ییبو چشمای بسته ـش رو باز کرد
-بوسه ی قبل از خواب
جان آروم کنار گوشش زمزمه کرد و بوسه ای سبکی در جواب شب بخیر روی پیشونی ییبو گذاشت.
نزدیک دو هفته از روزی که به ییبو اعتراف کرده بود میگذشت! عجله کرده بود! میخواست ییبو رو وابسته ی خودش کنه تا نتونه لحظه ای بدون اون زندگی کنه! این خواسته برای کسی مثل جان زیادی بود و البته غیر ممکن بود!
دلیل بی خوابی جان ، فکرایی که اون شب به سرش حجوم اورده بودن و فکرش رو مشغول کرده بودن.
دو هفته به کریسمس مونده بود و هردو تو فکر گرفتن جشن بودن اونم بعد از چندین سال تنهایی!


سلام امیدوارم که حال دل هاتون خوب باشه و از این پارت لذت برده باشید🤍🌼
مرسی از حمایت های قشنگ ‍تون :)
احساس میکنم تقریبا ۶۰ درصد فیک رو جلو رفتیم و پارت های کم اما بسیــــــــــــــار مهمی مونده‌
هرچقدر از مهمی این بگم کم گفتم 🚶🏻‍♀️« مثلا فیکم خیلی خوبه 🤦🏻‍♀️»
« اینم به شما گفتم ، بچه های چنل نگفتم 😁 💕 »
بخاطر جان مشکوک هم که شده ووت بدید با تشکر 😂❤️
|۲۷۱۵ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now