|• قسمت هفتم •|

189 55 10
                                    

امروز هم مثل مابقی روز های زندگیش در حال گذر بود .
در رو باز کرد با دیدن رئیس تعظیم کوتاهی کرد
-روز بخیر
رئیس سری تکون داد و دوباره مشغول حساب کتاب شد
-ببخشید...
با به زبون اوردن این جمله ، سرش رو از ارقام روبروش گرفت. عینکش رو درست کرد و نگاهش رو به ییبو داد
-برای اعلامیه که زدید .
-برای استخدام؟
-بله. دوستم میتونه بیاد؟
-آره بهش بگو بیاد این فرم رو پر کنه و از فرداش میتونه بیاد سر کار
-ممنونم!
نگاهی به فرمی که جلوش گذاشته بود کرد
-ببخشید میتونم من فرم رو پر کنم؟ امروز فکر نمیکنم بتونه بیاد
-اگر مشخصاتش رو کامل میدونی اره . بهت اعتماد دارم
لبخندی زد . چیز خاصی نمیخواست در حد اسم و فامیل و تعهد به کار
فرم پر شده رو دوباره روی میز قرار داد و سمت رختکن پشت رفت
و پیامی برای جان فرستاد (فرم رو من از طرفت پر کردم از فردا میتونی بیای )
بعد از عوض کردن لباس ها سمت قفسه ها رفت و موادی که تاریخشون گذشته بود رو از بقیه جدا کرد و گوشه ای گذاشت .
نودل و سوسیسی که تاریخشون برای امروز بود رو برداشت و برای خودش ناهاری تدارک دید و در کنارش مانهوای مورد علاقش رو میخوند.
با دیدن نوتیف پیام از طرف جان چاپستیک رو کنار گذاشت.
-باشه ممنونم بو دی
-خواهش میکنم
-کارت کی تموم میشه؟
-مثل همیشه
-حله منتظرتم
با دیدن پیام آخر جان لبخندش عمیق تر شد .
حالا با ذوق بیشتری غذا خوردنش رو ادامه داد.
کتاب هاش رو توی کوله گذاشت . به ساعت نگاه کرد فقط چند ساعت دیگه میتونست کارش رو تموم کنه و با جان توی خیابون های شلوغ و کوچه های تاریک و خلوت قدم بزنه
-سلام خوش اومدید
نگاهی به دختری که وارد شده بود کرد
-ییبو تویی؟
نمیتونست چهره ی دختر رو بخاطر شال و ماسکی که زده بود تشخیص بده
برای همین از چشماش فهمید . چشماش با همه فرق داشت پس تشخیصش آسون بود
-آره اینجا کار میکنم
-خوبه که دیدمت
نگاه سوالی به سانی کرد.
-میخواستم فردا بهت پسشون بدم ولی چه بهتر که الان دیدمت
ایندفعه کتاب و جزوه های ییبو بود که از کیفش بیرون اورد و کنار صندوق گذاشت
-ممنون ازت
-خواهش میکنم
-میدونستی فردا قراره رتبه ها رو اعلام کنند؟
-فردا؟
-آره دیروز شنیدم که معاون و مدیر داشتن در این مورد صحبت میکردن
-هیچ وقت این قدر زود نتایج رو نمیدادن
حالت متفکری به خودش گرفت
-فقط به خاطر اینکه بچه ها کمتر استرس بگیرن . دفعه ی قبل که یادته
ییبو دو ماه پیش رو بخاطر اورد که یکی از بچه ها بخاطر فشار درس ها و استرس زیادی که اعلام رتبه ها به همراه داشت کارش به بیمارستان کشید و هنوز هم درگیره .
کسایی که رتبه ی پایین بگیرن تنبیه میشن و مجبورن توی مدرسه تا ساعت 11 درس بخونن و از مباحثی که خونده بودن هر روز امتحان بدن تا به نمره ی قابل قبول مدرسه برسن.
از طرفی خوب بود که دبیر درس ها رو براشون توضیح میداد و تا زمانی که به اون نمره نرسن کلاس داشتن
این سخت گیری ناعادلانه بود و نمیشد تحمل کرد .این یکی از دلایلی بود که سعی میکرد همیشه اول باشه تا هیچ وقت حتی استرس اینکه شاید احتمال داشته باشه جز اون دانش آموزان باشه به جونش نیوفته
-آره یادمه . راستی چی میخواستی؟
سانی یک لیست بلندی از کیفش در اورد.
-کمک نمیخوای؟
ییبو بعد از دیدن اون لیست رو به سانی گفت
-نه مرسی
حدودا نیم ساعت سانی بین قفسه ها در حال رفت و آمد بود .
ییبو کم کم داشت به این باور میرسید که سانی میخواد از خونه فرار کنه وگرنه این همه خرید عجیب بود
ییبو با دیدن اقلام خرید اب دهنش رو صدا دار قورت داد.
همونطور که در حال اضافه کردن خرید ها به لیست بود نگاه مشکوکی به سانی انداخت که سانی بالاخره به حرف اومد
-قرار نیست از خونه فرار کنم ییبو . قراره یک هفته خونه تنها باشم . ترجیح دادم همه ی چیزایی که شاید لازمش داشته باشم رو باهم بخرم که مجبور نشم هر روز برم خرید
ییبو نمیدونست چی بگه . چرا اطرافیانش به راحتی ذهنش رو میخوندن؟ چشماش خیلی ضایع بودن؟
-آها . خوبه مواظب باش
خرید ها رو داخل پلاستیک گذاشت .
سانی بعد از حساب کردن و صد البته خالی کردن کارتش ، خرید  هاش رو برداشت و با لبخندی که از زیرهمون ماسک هم معلوم بود رفت.
و تا آخر شب که کارش تموم شد هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد.
لباسش رو عوض کرد و نگاهی به بیرون انداخت ، جان با پالتوی مشکی منتظرش بود .
-از کی اینجایی؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت
-ربع ساعت
-هوا سرده . چرا نیومدی...
-زیاد هم سرد نبود
حرف ییبو رو قطع کرد
-خسته نباشی
-مرسی
-امروز چطور بود؟
-خوب بود . تو؟
-مثل همیشه
دوباره کنار هم خیابون ها رو طی کردند
-ساعت کاری چنده؟
-شیفت دوم برای توعه
-خوبه . همون تایمی که تو هم هستی
هر دو از این بابت که قراره کنار همدیگه کار کنند و تایم بیشتری رو باهم بگذرونن خوشحال بودن . این رو میشد از لبخند هایی که سعی در پنهان کردنش داشتن فهمید.
همه چیز مثل همیشه بود ، همون قدر تکراری و کلیشه ای و...
پر از حس آزادی و آرامش
هرچقدر هم نگاه های مردم اطرافش اذیتش میکرد و روی قلبش خش مینداخت ، لبخند ها و صحبت های جان ترمیمش میکرد
نمیدونست چرا مردم اینقدر با دیدن دو تا پسر متعجبن!
حتی زوج نبودن که بخوان جلب توجه کنند ، مثل دو تا دوست باهم راه میرفتند و حرف میزدند
شاید هم ییبو حساس شده بود !
هرچی بود از نگاه هایی که روشون زوم شده بود متنفر بود .
وارد کلاس تاریک شد و دقیقه ای نگذشت که چند تا از هم کلاسی هاش وارد شدن
-هی
-سلام
-چطوری؟
-خوبم . تو چطوری؟
-منم خوبم . چه خبر؟
از این سوالات متنفر بود . حتی اگر کلی درد داشت یا حرفای ناگفته همه رو پشت اون «هیچی» پنهان میکرد
-هیچی! ما که دیشب همدیگه رو دیدیم سانی چه خبری میتونم داشته باشم . تنهایی خوبه؟
-راست میگی. نه زیاد هم خوب نیست
با یک حالت نا امیدی گفت
-چرا؟
-عادت ندارم .
درست میگفت . اون عادت به تنهایی نداشت برعکس ییبو!
عادت نداشت تنها بیدار بشه ، تنهایی غذا بخوره یا حتی روزش رو بگذرونه
-فقط یک هفته است .
امیدوارانه رو به سانی گفت
6 ساعتی از وقتی که وارد مدرسه شده بود گذشته بود
وسایل و کتاباش رو جمع کرد و از کلاس بیرون رفت
با دیدن تجمع بچه ها روبروی تابلو تازه یادش اومد که امروز نتایج میاد
نیاز نبود بگرده تا اسمش رو بین 200 دانش آموز پیدا کنه چون همیشه نفر اول بود و بدون هیچ تلاشی اسمش قابل رویت بود
بیخیال سمت حیاط رفت و بچه هایی که از چشماشون حسادت میبارید رو جدی نگرفت . هیچ وقت نگرفته بود ولی ایندفعه فرق داشت
با پرت شدنش روی زمین آخی گفت
-چته؟
بدون اینکه دلیل منطقی ای بشنوه داشت کتک میخورد و پاهای اونا به شکمش میخوردن
- چاپلوسی میکنی که همیشه نفر اولی؟
-نگو که به معلم...
-خفه شید آشغالای عوضی!!
-اوه ییبو عصبی شد
صدای خنده ی کثیفشون گوشش رو پر کرد
نتونست جلوی خودش رو بگیره مشتی روانه ی صورت یکی از بچه ها کرد
که به ضرر خودش تموم شد
-من...با..داشتن..خانواده..پولدار..معلم ... خصوصی.. رتبه ام اینه !!!!
بین مشت های پی در پی ای که به صورت ییبو میزد گفت
-حرومزاده!!! چطور میتونی اول باشی؟
-صفت های خودت رو به من نسبت نده عوضی!!!
منتظر مشت دیگه ای بود که صدای آروم سانی که همین نزدیکی ها بود به گوشش خورد
-بله درست میفرمایید آقای هوانگ! فکر کنم ییبو هم باید این اطراف باشه
با صدای قدم های سانی که نشان از نزدیک شدن بود یقه اش از بین مشت اون کثافت آزاد شد و به ثانیه نکشید که غیب شدن!
سانی از پشت دیوار نگاهی انداخت و سمت ییبو دوید
-ییبو خوبی؟
-آخ آره خوبم
-ترسیدم بلایی سرت بیارن
از اولش هم میدونست آقای هوانگی در کار نیست و سانی فقط برای فراری دادن اون عوضی ها نقش بازی کرده بود و واقعا از سانی ممنون بود
با کمک سانی بلند شد و کلاه هودیش رو کمی جلو کشید که صورتش معلوم نباشه
-بازم ممنونم
اولین قدمی که برداشت صدای سانی اون رو متوقف کرد
-ییبو
-...
-فردا ... میشه با هم ناهار بخوریم؟
میدونست بخاطر تشکر ازش هم شده باید قبول کنه.
-آره حتما
دستش رو روی شکمش گذاشت و آهی از درد کشید و ذوقی که سانی بخاطر قبول شدن درخواستش کرد رو ندید
امروز تنها روزی بود که ییبو دعا میکرد جان رو روبروی در مدرسه نبینه

سلام به همگی امیدوارم که حال دلتون خوب باشه
اینم از اولین پارت سال جدید 💕
دوسش داشته باشید ، به بقیه معرفی کنید
ماچ بهتون🌼
|۱۴۰۸ کلمه |

💙 Blue Madness ( Completed ) 💙Where stories live. Discover now