وقتی تازه وارد این خانواده شده بود، کمی طول کشید تا به خونهی جدیدش و خانوادهی جدیدش عادت کنه.
اون یه بچهی پرورشگاهی با شرایطی متفاوت بود!
درسته تقریبا همه بچه های پرورشگاهی زیر دست یه مدیر عوضی و توی یه پرورشگاه ترسناک بزرگ شدن اما شرایط جونگکوک کمی متفاوت تر بود.
اون یه لیتل بود و... این همه چیز رو سخت تر میکرد!
وقتی خانواده جئون اون رو به فرزندی گرفتن، اون هم خوشحال بود هم ترسیده.
خوشحال برای نجات پیدا کردن از اون جهنم که اسمش رو گذاشته بودن پرورشگاه و ترسیده بخاطر شرایط متفاوتش.جونگکوک میترسید که خانوادش با فهمیدن اینکه اون متفاوته ترکش کنن و بندازنش بیرون.
و خوب این ترس برای پسری که توی 5 سالگی از خونه پرت شد بیرون و کاملا ناگهانی سر از پرورشگاه در اورد، طبیعی بود!
چند هفته هم از ورودش به خونهی خانواده جئون نگذشته بود که پسر بزرگ خانواده متوجه مشکل جونگکوک شد.
اولش خیلی تعجب کرده بود اما کم کم به جونگکوک کمک کرد تا با مشکلش کنار بیاد و از چیزی نترسه.
جونگکوک هم به برادرش وابسته تر میشد... طوری که تقریبا هیچوقت ازش جدا نمیشد.
هیونگش ازش مراقبت میکرد و کمبود محبتش رو وقتی وارد لیتل اسپیس میشد جبران میکرد... مثل خانواده نداشتش!ولی انگار شانس اونقدر ها هم باهاش یار نبود...
چند ماه بعد درست روزی که هیونگش بهش قول داده بود میبرتش شهربازی.... یکی از دوست های برادرش که چند باری دیده بودتش وارد اتاقش شده بود!!اون پسر هم مثل هیونگش یه آلفا بود و اگه جونگکوک میگفت که ازش نمیترسه، دروغ گفته بود!
ظاهرش کمی خشن و ترسناک بود.
مخصوصا تتو هاش و اون سیگار های سیاه رنگی که همیشه دستش بود!
اما یه چیز عجیب هم در مورد دوست هیونگش وجود داشت.
اون هم این بود که هر وقت اون آلفا جونگ کوک رو میدید، لبخند های مرموزی که بیشتر شبیه به پوزخند بودن میزد!جونگ کوک با تعجب مدادش رو روی میز رها کرد و چرخید سمت دوست هیونگش که توی چهارچوب در وایساده بود و نگاهش میکرد.
-اتفاقی... افتاده؟
تهیونگ بعد از شنیدن صدای پسر کوچیکتر، پوزخند واضحی زد و یکی از دست هاش رو از جیبش خارج کرد و سمت میزی که کوک پشتش نشسته بود رفت.
-مثلا چه اتفاقی؟
جونگ کوک با تعجب بیشتری به پسر مشکوک رو به روش نگاه کرد.
-چرا اومدین توی اتاق من؟
-بعد از اینکه با پدر و مادرت صحبت کردم... گفتم یه سری هم به تو بزنم بیبی!
جونگ کوک با استرس کمی توی جاش جا به جا شد.
-چ... چرا... من؟
-برات یه خبر دارم... فکر میکنم الان وقتشه که بهت بگم!
تهیونگ به میز چوبی تکیه داد و با جدیت بحرف اومد:
-با مادر و پدرت در مورد خودمون حرف زدم... تقریبا موافقتشون رو اعلام کردن و گفتن در صورتی کاملا موافقت میکنن که جواب مثبت تو رو بگیرم!
-ج...جواب مثبت... برای چی؟
-من بعنوان یه آلفا، قراره با یه پسر ازدواج کنم و اون پسر تویی!
جونگ کوک که چشماش از این گرد تر نمیشدن، با لکنت گفت:
+م...منظورت چیه... دیوونه... شدی؟!
-اصلا حوصله بحث ندارم عزیزم. چرا جواب مثبتتو بهم نمیگی و نمیذاری همه چیز حل بشه؟؟
- برو بیرون!
تهیونگ توی صورت پسر کوچیکتر خم شد و با جدیت لب زد:
- اگه میخوای خانواده عزیزت نفهمن که تو زیرخواب برادر ناتنی سکسیت بودی باید درخواست ازدواجمو قبول کنی بیبی!
جونگ کوک عصبی دستاش رو به سینه تهیونگ کوبید تا ازش فاصله بگیره.
-گمشو کنار! من زیر خواب هیونگ نیستم!!
تهیونگ با خشم مچ دست های کوک رو گرفت و با اخم لب زد:
-حتی از اینکه بهش بگی هیونگ هم متنفرم پس دهنتوببند و فقط به حرفای من گوش کن!
-گفتم ولمکن! برو بیرون!!
-پوووف... داری شرایطو سخت میکنی بیبی! فقط باید قبولش کنی تا ولت کنم. تهدیدای من تو خالی نیستن کوچولو! مطمئن باش اگه همین الان همراهم نیای و به پدر و مادرت نگی دیوونهی منی و فقط میخوای باهام ازدواج کنی همه چیزو براشون روشن میکنم!!
جونگکوک که فکر کرده بود اون موضوعی که تهیونگ میخواد برای خانوادش روشن کنه، لیتل بودنشه بغض کرد و بعد از تقریبا یک دقیقه سکوت، با صدای لرزونش خواهش کرد:
-خواهش میکنم ولمکن... بهشون...ب...بهشون چیزی نگو!
جونگکوک همیشه میترسید... از روزی که خانوادش بفهمن و واکنششون با واکنش هیونگش متفاوت باشه!
میترسید دوباره ترک بشه. اما انگار اینجا یچیزی درست نبود.
نگاه پر از شیطنت و مشتاق تهیونگ جاش رو به تاریکی و سردی داده بود و باعث میشد کوک بیشتر بترسه!
انگار بعد از شنیدن آخرین حرف جونگکوک مودش کاملا تغیر کرده بود.-فقط برو بهشون بگو میخوای باهام ازدواج کنی! در این صورت چیزی نمیگم.
جونگکوک واقعا گیج شده بود.
دوست برادرش که فقط چند بار دیده بودش امروز اومده بود و خیلی ناگهانی بهش گفته بود باید باهاش ازدواج کنه؟!
واقعا گیج شده بود و حتی الان نمیدونست چی باید بگه.
و حتی نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره....تهیونگ مثل همیشه فقط از روی حرصش یچیزی پرونده بود....
"اگه میخوای خانواده عزیزت نفهمن که تو زیرخواب برادر ناتنی سکسیت بودی باید درخواست ازدواجمو قبول کنی بیبی..."
و چند لحظهی بعد اون امگا ازش خواهش کرده بود که به مادر و پدرش چیزی نگه؟!
پس امگایی که سخت تلاش میکرد تا بدستش بیاره واقعا زیر خواب دوستش بوده؟!
اما سوکجین (هیونگ جونگکوک) بار ها بهش گفته بود که اون مثل برادر واقعیشه!و تهیونگی که کاملا دچار سو تفاهم شده بود و اشتباه برداشت کرده بود... انقدر عصبی بود که به راحتی میتونست اون امگا و هیونگش رو تیکه تیکه کنه!
اما همه چیز که نباید به این زودی تموم بشه...
اون باید امگاش رو بدست میاورد!!
YOU ARE READING
Trust Me Baby Boy [Vkook]
Romance[Completed] چی میشه اگه تهیونگ، کسی که برادر دوستش رو مجبور به ازدواج با خودش کرد، بعد از ازدواج متوجه بشه که همسرش یه لیتله؟ و قسمت بد ماجرا اینجا بود که تهیونگ شدیدا از لیتلبودنِ جونگکوک متنفره. ═────•⊱𖣔⊰•────...