Part14🍀

7.1K 1K 374
                                    

چشم هاش آهسته باز شدن و بعد از چند لحظه به اطرافش نگاهی انداخت... بهرحال آخرین چیزی که یادش بود، خودش و ته در حال مشروب خوردن بود و یادش نمی اومد کی خوابیده...
پس با چشم هاش دنبال تهیونگ گشت و وقتی آلفا رو توی اتاق ندید سعی کرد کمی به مغزش فشار بیاره.

اونا مشروب خوردن و بعد چیشد؟
امممم‌... اوکی!

هیچی تو مغزش نبود پس بی توجه به افکار مزاحمش از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
وارد آشپزخونه که شد میشه گفت با صحنه‌ی نادری هم رو به رو شد! تهیونگ سخت مشغول آشپزی بود... در حدی که متوجه حضور کوک با اون ظاهر شلخته نشد!

اخم بزرگی روی پیشونیش بود و به سرعت سعی میکرد محتویات درون ماهیتابه رو برعکس کنه!
جونگ کوک بی اختیار و کنجکاو شده به تهیونگ نزدیک شد و با دیدن سوسیس های نیمه سوخته ناخواسته خندید و دست های کیوت و کشیده‌اش رو که آستین لباسش فقط اجازه دیده شدن نوک انگشت هاش میداد رو مقابل صورتش گرفت.

سر تهیونگ به سرعت سمت کوک برگشت و با لبخند کوچیکی که از نظر امگا شبیه به پوزخند بود بهش سلام کرد:

-صبح بخیر بیبی بوی!

میخواید از واکنش کوک به اون کوفتی بدونید؟
خب اون هیچ واکنشی نداشت... البته این رو تهیونگ برداشت کرد چون هیچ حسی تو صورت کوک پیدا نمی شد اما امگا از درون یه سکته ناقص زده بود و سه تا از رگ های قلبش جر خوردن و ماهیچه های صورتش یه دور فلج شدن و بعد خدا شفاش داد:/

جونگ کوک بالاخره انگار که به خودش اومده باشه و از شوک خارج شده باشه سرفه ای کرد و با گونه هایی سرخ شده نگاهش رو از آلفا گرفت... بیبی بوی! این.... این....
این نه از نظر کوک زیاده روی بود نه مسخره! فقط.‌‌.. خدایا جونگ کوک خجالت میکشید به خودش اعتراف کنه اما اون 'بیبی بوی' لعنتی براش زیادی شیرین و البته خواستنی بود!!

دلش میخواست دوباره با اون اسم صدا زده بشه...
تهیونگ کمی سمت صورت کوک خم شد و لب زد:

-همونطوری که مشخصِ آشپزیم خوب نیست... میتونی بهم کمک کنی؟

کوک سرش رو به سرعت تکون داد و منتظر شد تا دستوری بهش داده بشه...
-اممم... اگه از نظرت این سوسیس ها قابل خوردن هستن اون بشقاب ها رو بزار روی میز!

امگا به سرعت کاری که آلفا بهش گفته بود رو انجام داد و ناخواسته بعد از انجام کارش لبخند کوچیکی زد.
تهیونگ به سمت بشقاب های روی میز رفت و با کمک دست هاش که با آستین های بالا زده‌ی پیرهنش سکسی تر بنظر میرسیدن محتویات ماهیتابه رو توی بشقاب هاشون خالی کرد و رسما ازش یه کوه ساخت!

کوک روی صندلی نشست و به تهیونگ که چاپستیک و چنگال و برنج رو روی میز میزاشت نگاه کرد.

-اینطوری بهش نگاه نکن! برای اولین تجربه چیز خوبی بود!

Trust Me Baby Boy [Vkook]Onde histórias criam vida. Descubra agora