Part10💓

8.1K 1.1K 191
                                    

__وضعیتت بهتر نشده‌‌...

تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:

-بدتر شده!

اما صداش در حدی آروم نبود که مرد مسن اون رو نشنوه‌...

__بدتر نشده... فقط پیشرفتی نداشتی! اخیرا اتفاقی افتاده که اذیتت کنه؟

تهیونگ سرش رو تکون داد:

-این روزا اتفاق های زیادی میوفته که بیشترشون اذیت کننده‌ان.

__بهرحال باید وضعیت رو مدیریت کنی. وگرنه همون چیزی که گفتی اتفاق میوفته... حالت بدتر میشه. خب... فکر میکنم تنها کاری که میتونم بکنم مثل همیشه... مسکن قوی تره‌. ازشون استفاده کن.

تهیونگ چیز دیگه ای نگفت و فقط به دیوار سفید رو به روش چشم دوخت.

مشکل قلبی ارثی؟ کوچکترین اهمیتی بهش نمیداد... اما متاسفانه یچیزی بود که خیلی اذیتش میکرد و اونم این بود که جفتش بهش اهمیت نمیداد!
و این موضوع برای تهیونگی که همچین مشکلی رو داشت اصلا خوب نبود‌.

مشکل قلبش اونقدر جدی نبود اما بهرحال اون اذیت میشد!
....
وارد خونه شد و با نگاهش دنبال امگا گشت.
مثل همیشه مشغول تلویزیون دیدن نبود و تهیونگ احتمال میداد که خواب باشه.

در اتاق خواب رو آهسته باز کرد و امگا رو نشسته روی تخت دید.

جونگ‌کوک بلافاصله متوجه آلفا شد و معذب تکونی توی جاش خورد.

+س..سلام.

تهیونگ سرش رو تکون داد و سمت کمد اتاق رفت.

شلوار راحتیش رو پوشید و با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشید.

+م... مادرم زنگ زده بود.

جونگ‌کوک پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد. لعنت بهش! هر دفعه که میخواست با اون آلفا صحبت کنه لکنت میگرفت‌‌‌‌.

برای بار دهم به خودش یاد آوری کرد که اون فقط یه آلفا و دوست برادرشه و چیزی برای ترسیدن وجود نداره!

درسته که رفتار فوق العاده خوبی با *کوکی نداشت اما باهاش بد هم رفتار نکرده بود و حتی باهاش بازی هم کرده بود.
(*کوکی همون بخش لیتل جونگ‌کوکه)

اوه... اون بازی لعنتی!
با به یاد آوردن اون بوسه، گونه هاش از خجالت سرخ شدن و به جایی به جز صورت اون آلفا خیره شد‌.

-خب؟

تهیونگ گفت و جونگ‌کوک کاملا متوجه اون لحن شد‌‌‌... هیچ کنجکاوی‌ای رو از حرفش و لحنش برداشت نمی شد کرد.‌‌..
فقط حرفی بود که جونگ‌کوک رو به کامل کردن حرفش و داشتن یه مکالمه، کمی مشتاق تر کنه یا شایدم ترسش رو کمتر کنه.

+در مورد اون مهمونی بهم گفت... و گفت که تو خبر داشتی.

-آره... داشتم.

Trust Me Baby Boy [Vkook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora