11

5.6K 838 99
                                    

جیمین با صدای تهیونگ که صداش میزد بیدار شد.
_باید بریم. بچه ها خوابیدن.

_فردا برمیگردیم. ناراحت نباش ته.

_ناراحت نیستم جیمین. فقط... حالا اینقدر بهشون نزدیک شدم دلم نمیاد از کنارشون برم.

_دیوید حتما منتظره. بیا بریم.

تهیونگ رفت سمت جایی که جونگکوک خوابیده بود و روش پتو انداخت.

جیمین با چشماش مواخذه‌ش کرد و تهیونگ شونه‌ش رو بالا انداخت.
_با پتو راحت تر میخوابه.

وقتی وارد هال شدن، تهیونگ دید که جیمین یه بالش برداشت و زیر سر یونگیی که پشت میز نهارخوری خوابش برده بود، گذاشت. وقتی چشم تو چشم شدن تهیونگ بهش لبخند زد و با هم از خونه خارج شدن.

هوسوک که شاهد همه چیز بود از اتاق بیرون اومد و زمزمه کرد:
_پس یه طرفه نیست. ها؟
و آروم خندید.

اول به جونگکوک و بچه ها و بعد به یونگی سر زد و بیدارش کرد.

یونگی با چشماش دنبالشون گشت و وقتی پیداشون نکرد پرسید:
_رفتن؟

هوسوک تایید کرد.

_چرا لبخند میزنی؟

_جیمین میدونست اگه اینجوری بخوابی فردا سردرد میگیری برای همین بالش گذاشت زیر سرت.

یونگی به بالش نگاه کرد و لبخندی روی لبش اومد ولی زود محو شد و گفت:
_پس اهمیت میده... ولی نمیخوام دیگه بهش امیدوار شم هوبی. دفعه پیش دردناک بود... خیلی.

_امیدوار نشو بهش ولی اگه برگرده میبخشیش؟ به عنوان کسی که هست؟

_برام مهم نیست کی یا چیه هوبی. ولی به قلبم برام مهمه. دوباره عاشقش نمیشم. نه دوباره.

_اول عکسش رو از والپیپر موبایلت بردار بعد اینا رو بگو.

_عکس جوجه‌ست!

_صحیح. خیلی هم هنرمندانه. فقط... من تو جایگاهی نیستم که بهت بگم چه حسی داشته باشی یونگی ولی آره مواظب باش ولی کامل قطع امید نکن.

یونگی خندید.
_چیزی برای امیدواری نیست. اون عاشقم نیست و به اعتمادم خیانت کرده. شانس دومی براش وجود نداره.

_هیونگ راست میگه.
هر دو به جونگکوکی که تازه وارد شده بود نگاه کردن.
_حتی نباید به شانس دوم فکر کنیم.

هوسوک:
_باشه باشه. فقط دوباره عاشقشون شدین نیاین پیشم.

یونگی:
_داری نفرینمون میکنی؟ چرا باید دوباره عاشقشون شیم آخه؟

جونگکوک:
_اونا برای عشق اینجا نیستن.

یونگی:
_هرچی. بچه ها هنوز خوابن؟

_آره. دارم میرم بخوابم. میای؟

_ما که تختمون مشترک نیست. تو که پیشنهادی چیزی نمیدی؟

_حالا چجوری با تصور همچین کوفتی به زندگی ادامه بدم؟

Until we meet againWhere stories live. Discover now