13

6.2K 912 148
                                    

جونگکوک به شونه‌ش ضربه آرومی زد و صداش کرد.
_بیدار شو ته.

متوجه مشت کبودش شد و اخم کرد.
_بیدار شو تهیونگ.

تهیونگ سریع چشماش رو باز کرد و تو خودش جمع شد.
_نه منو نزن... کمک... من...

جونگکوک سریع دستش رو دور کرد.
_من نمیزدمت. چی؟

تهیونگ با وحشت تکرار میکرد
_هر کار بخوای میکنم. اذیتم نکن. هر کار بخوای...

جونگکوک دو طرف شونه‌ش رو گرفت.
_چی میگی تهیونگ؟

تهیونگ گریه کرد و هی سرشو تکون داد.
_جیـ... مین. جیمممـ.... ـین.

همون لحظه جیمین اومد و جونگکوک رو پرت کرد و از دوستش دور کرد. نه مثل جونگکوک تا مرز خفگی بغلش کرد و نه چیزی فقط با کف دستش نوازشش کرد.
_من اینجام ته. داری خواب میبینی. من اینجام آروم باش. آروم باش. من اینجام.

حالا یونگی هم کنار در ایستاده بود و نگاهشون میکرد.

چشمای تهیونگ با ترس اطراف رو گشت و وقتی بچه ها رو دید به خودش اشاره کرد و گفت:
_اونا که آخرش مثل من نمیشن؟

جیمین:
_نه نمیشن تهیونگ. آروم باش. حالا نفس عمیق بکش. اونا اینجا نیستن. الان بزرگتر شدیم. هیچ اتفاق بدی نمیفته.

تهیونگ صورتش رو تو سینه جیمین قایم کرد.
_خوابم میاد.

جیمین خواست بلندش کنه ولی ته براش سنگین بود پس گفت:
_کمک میکنین؟

جونگکوک بغلش کرد و روی تخت خوابوندش.

یونگی:
_چی شده بود؟

جیمین اشکاش رو پاک کرد.
_بیا فقط بگیم دو تا پسر یتیم که بچگی خوبی نداشتن.

یونگی مشتش رو آروم گرفت.
_یعنی شما...

_پولدارا ازمون سواستفاده میکردن؟ همیشه و هر لحظه.

نفس دو تا پسر دیگه با این حرف جیمین گرفت.

جیمین ادامه داد:
_ما یاد گرفتیم تنهایی خودمونو نجات بدیم که بهایی هم داشت و دادیم. هیچکس بد به دنیا نمیاد. جامعه از ما اینو ساخت.

بعد از این حرفش در رو به روشون بست و با اینک به پایین نگاه میکرد ولی هم جونگکوک و هم یونگی تونستن چشمای پر اشکش رو ببینن.

بعد از این حرفش در رو به روشون بست و با اینک به پایین نگاه میکرد ولی هم جونگکوک و هم یونگی تونستن چشمای پر اشکش رو ببینن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Until we meet againWhere stories live. Discover now