14

6.2K 971 274
                                    

عاشقت شدن مثل یاد گرفتن رقص بود. عاشقت نشدن مثل این بود که هیچوقت به خودت اجازه ندی دوباره با اون ملودی حرکت کنی ولی دوباره عاشقت شدن مثل اینه که اون آهنگ قدیمی رو برای خودت بخونی و حس کنی بعد از مدتها بی هدف سرگردون بودن، بالاخره به خونه برگشتی.

یونگی تو دفتر خاطراتش نوشت و از پنجره به جیمینی که تو سالن تمرین درحال رقصیدن بود، نگاه کرد. چشماش تقریبا بسته بودن و بدنش همراه آهنگ حرکت میکرد.

یونگی میدونست چه اتفاقی داشت میفتاد. اون داشت دوباره عاشق میشد.

با این تفاوت که این دفعه از دردی که قرار بود بکشه خبر داشت و باز...

با خودش زمزمه کرد "اگه باز بذارم قلبم عاشقت شه احمقم. از دفعه پیش یاد گرفتم چقدر درد داره. این کار رو با خودت نکن..."

_چی با خودت میگی؟

یونگی دفتر خاطره‌ش رو بست و به هوسوک نگاه کرد.
_باهام قرار بذار. با یه نفر دیگه برام قرار جور کن. نمیدونم یه کاری بکن از سینگل بودن خسته شدم.

هوسوک نیشخند زد
_یونگی و قرار با کسی که نمیشناسه؟ ایده خوبیه ها ولی کی باهات قرار میذاره آخه.

_نمیدونم یکی رو مجبور کن برام مهم نیست.

_باشه. امشب آماده باش

_اوکی. میدونی از چجور آدمایی خوشم میاد دیگه؟

_معلومه. زود میبینمت. فعلا

تهیونگ رفت تو آشپزخونه تا به جین تو شام درست کردن کمک کنه. پسر بزرگتر پرسید:
_جونگکوک کجاست؟

_سر قرار. فردا نامزدیشه. درسته؟

_همه دعوتیم. میای؟

_نه. بخاطر بچه ها میمونم. یکم پیش به خودشم گفتم.

_برات غذا میذارم.

_مرسی

جین با دیدن بیرون رفتن یونگی ازش پرسید:
_کجا میری؟

_بیرون. فعلا

یکم بعد جونگکوک وارد خونه شد و با دیدن تهیونگی که مشغول بود پرسید:
_چیکار میکنی؟

_به هیونگ کمک میکنم. گرسنه ای؟

جونگکوک تازه شام خورده بود ولی گفت:
_دارم میمیرم از گشنگی. یه چیزی برام درست کن.

تهیونگ لبخند زد.
_حتما. برو لباست رو عوض کن.

تقریبا به در اتاقش رسیده بود که برگشت و با دیدن تهیونگ نفسش حبس شد. وقتی خیره شدنش ادامه دار شد، تهیونگ با حس سنگینی نگاه برگشت و جونگکوک با چشم تو چشم شدنشون سریع وارد اتاق شد.

گارسون با دیدن یونگی بهش نزدیک شد تا راهنماییش کنه.

بعد از رسیدن به میز با صدای شوکه ای گفت:
_امکان نداره. اون عوضی...

Until we meet againWhere stories live. Discover now