برای جونگکوک قرار گذاشتن با یک دختر موضوعی نبود که زیاد جدی باشه ...اما تهیونگ دقیقا برعکس اون فکر می کرد.
به بازی گرفتن احساسات کسی بدون در نظر گرفتن آینده و موقعیت می تونست براش خطرناک باشه._ پس تکلیف ما چی میشه؟
پوزخند جونگکوک پر رنگ شد
_ ما؟ از کی تا حالا "من و تو" شدیم "ما"؟این موضوع اصلا خنده دار نبود، حداقل برای ته اینطور به نظر نمی رسید.
_ نمیدونم، شاید هیچ وقت ...به هر حال کار راحتی نیست، میدونی که من قراره یه روز به سلطنت برسم و خوشم نمیاد پشت سرم حرف در بیارن که گذشته بی بند و باری داشتم.جونگکوک از این وضع حوصلهش سر رفته بود.
رسمی حرف زدن ته برای مدت طولانی چیزی نبود که راحت باهاش کنار بیاد.
_ وا بده عادی حرف بزن، مثل این که تو هم هنوز باورت نشده ما چه رابطه ای داریم؟تهیونگ نفس عمیقی کشید.
_ هوف باشه، بیا منطقی حرف بزنیم.جونگکوک توی جاش نشست و منتظر بود تا حرف های منطقی بشنوه هرچند که حالت تمسخر گرفته بود.
_ میشنوم._ برای یا مدت، تاکید میکنم فقط یک مدت با هم زندگی میکنیم بعدش که اوضاع به حالت عادی برگشت اعلام می کنیم که با هم نتونستیم کنار بیایم و درخواست طلاق میدیم.
صدای قهقه اتاق رو پر کرد.
_ لابد مهریه هم میخوای؟! بگو که داشتی شوخی می کردی! توی خاندان سلطنتی هیچ دختری بعد پرنسس به دنیا نیونده که وارث به دنیا بیاره ...فکر کنم تو بهتر بدونی اونا از تو چی میخوان؟تهیونگ دستی روی شکمش گرفت.
این واقعیت برای فاجعه بار بود.
هرچند که هزار بار از دکتر قصر پرسیده بود و معاینه شده بود باز هم اعتقادی به این امر نداشت._ نکنه تو هم دلت میخواد از من بچه داشته باشی؟
جونگکوک نگاه دقیقی به ته انداخت و متفکرانه بدنش رو دید شد.
_ فکر بدی نیست ...تو پتانسیلشو داری!این حرف ها برای ته شوخی بردار نبود و حرصی روی تخت رفت تا به جونگکوک ثابت کنه نه تنها زیبایی بلکه زور و بازوی قوی هم داره ...
برای لحظه ای یادش رفت که اون ها کمتر از بیست و چهار ساعت به اینجا کشیده شده بودند.
دوتا زانوهاش رو کنار کمر جونگکوک گذاشت و به پنجه هاش گلوش رو فشار داد.
_ دیگه راجبش اینجوری شوخی نکن، من خوشم نمیاد! فهمیدی یا ...کوک عادت نداشت کسی براش قلداری کنه حتی اگر اون پرنس کره بود؛ طی حرکتی جاشون برعکس شد و حالا اون دست به یقه شد.
_ یا چی؟ خودت نبودی گفتی منطقی باشیم؟ مشکلت چیه؟ با یک شب خوابینمون آینده کشور رو تایین میکنی.
YOU ARE READING
𝓜𝓸𝓱𝓮𝓫𝓪𝓽
Fanfiction_ بهت گفتم من گی نیستم، انقدر سخته گورتو از توی تخت من گم کنی؟ جونگکوک عصبی سمتش غرش کرد. _ فکر کردی برای من فرقی میکنه پرنس باشی یا هر کس دیگه ای، فعلا همسر منی؟ تهیونگ ترسیده بود. گاهی اون چهره بامزه جونگکوک میتونه وحشت ناک تر از هر جنایتکاری ب...