نگاه بد جنسانه و خبیث کوک روی خوش تراش ترین قسمت بدن تهوینگ خیره موند.
اون صاحب زیبا ترین و بی نقص ترین پاهایی بود که جونگکوک تا به حال به چشم دیده بود._ ممنون میشم اجازه بدید حداقل راجب این یکی خووم اظهار نظر کنم! هرچند که هیچ وقت خودم برای خریدنش نرفتم.
_ پس میری پاساژ چه کوفتی میخری که از این یکی یادت میره؟!
پوزخند تلخی زد.
_ هه پاساژ؟ من تا حالا فقط توی فیلم ها دیدمش ...البته یه بار برای پروژه یه فروشگاه زنجیره ای رفته بودم که اونجا هنوز یه ساختمون متروکه بود.این غم انگیز بود.
چه بد که اون تجربه زیر جزئی ترین خاطرات زندگی هر آدمی رو نداشت ک ازش ممنوع بود.
_ این دیوونگی محضه ...من جای تو بودم از هر سوراخ موشی برای فرار استفاده می کردم.در حالی که از بی خوابی دیشب خمیازه می کشید و صورتش پف پفی می شد جواب داد:
_ آخرین بار که به سرم زد فرار کنم پنج سالم بود ...انقدر دوییدم که به پشت بوته های زمین گلف رسیدم و خیال می کردم صد ها مایل فاصله گرفتم؛ تهش از فرط گرسنگی همه آب نبات هامو خوردم و خوابم برد، صبحشم دوباره توی تختم بیدار شدم.تصور یه تهیونگ پنج ساله در حالی که آب نبات به دست روی چمن ها خوابش برده باعث شد کوک قهقه بزنه ...
_ شجاعتت رو تحسین میکنم مرد!_ هی منو مسخره نکن، شرط میبندم تو حتی یک بار هم تجربه فرار رو توی زندگیت نداشتی؟
کوک نگاه مقتدرانه ای نثارش کرد.
_ توب دوباره سربازی دقیقا چهارده بار فرار ناموفق و سه فرار موفق داشتم.تهیونگ راجب فضای سربازی و پادگان کجکاو شد.
_ همونقدر که اسمش به نظر میاد جای وحشتناکیه؟جئون سرش رو روی رون ها پفکی پرنسش گذاشت.
_ وحشت ناک تر از اون ...شرط میبندم حتی یک روز هم تو نمیتونی اونجا دووم بیاری.حق به جانب موهای جونگکوک رو بین پنجه هاش گرفت و رو بالا داد.
_ انقدر جیبت رو سر شرط بندی خالی نکن ورشکست میشی مستر._ این کلمه مستر نبودی توی صدا زدن من کم میوردی.
تهیونگ سخاوتنمدانه یقه حولهش رو باز کرد و جفت نیپل های کاراملیش رو به نمایش در اورد.
_ توقع داری چی بهت بگم؟جونگکوک خیلی وقت بود جواب این سوال رو میدونست.
_ هیونگ!تهیونگ شاکی بشکونی از بازو های عضله ای کوک گرفت.
_ هعی یادت نره که من ازت بزرگ ترم ...تو باید به من بگی هیونگ!پشت پلک جئون نازک شد.
_ معامله خوبیه ...جفتمون میگیم!پیشنهاد جالبی بود.
تهیونگ تا حالا کسی رو هیونگ صدا نزده بود و این براش تازگی داشت.
_ بیا وقتی برگشتیم سئول، بریم پاساژ ...جونگکوک با یاد آورین آخرین باری که جیم زده بودند و حالا هم داشتند در تبعیدش به سر می بردند خندید.
_ با من بودن روت تاثیر گذاشته؛ دیوونه شدی!تهیونگ این بار تمام حولهش رو باز کرد و در برهنه ترین حالت ممکن زیر پتو خزید.
_ ولی تو از همنشینی با من عاقل نشدی!جئون از ابراز احساسش نمیترسید.
از واکنش های کیوت و بامزه تهوینگ وقتی ابراز خجالت می کشید لذت می برد.
_ نشنیدی میگن عاشق ها نمیتونن عاقل باشن؟بدن کیم سست شد.
اون بی جنبه ترین مرد دنیا در برابر ابراز احساست همسرش بود که نمی تونست جلوی گل انداختن گونه هاش رو بگیره و سرش رو زیر پتو برد و پرسید:
_ تو از دیوونگی با من لذت میبری؟ نمیترسی وابسته بشی و بعد به خودت بیای ببینی قراره تموم بشه؟این سوال آسونی نبود.
_ جنگیدن برای چیه؟ من از جنگیدن نمی ترسیم؛ سربازی جایی بود که به ما یاد می دادن برای رسیدن به هدفمون نباید کم بیاریم!قلب تهیونگ افسار گسیخته به سینه می کوبید.
مشتی برای آروم کردنش به سینه زد و از زیر پتو بیرون اومد.
_ هیونگ من برای جنگیدن شجاع نیستم، بهم قول بده اگر پا پس کشیدم تو برای رسیدن به هدفمون قدم جلو بزاری و سینه ستبر کنی!چشم های جونگکوک برق زد.
اون بعد از نجوای کلمه "هیونگ" از زبون پرنس دیگه گوش هاش بم شد و چیزی نشنید.
شبیه عاشق های کلیشه و تازهکاره شده بود.
بی سابقه برق چشم هاش درخشید و آهسته کنار گوشش پچ زد:
_ هیونگ جنگیدن برای عشق زمانی قشنگ میشه که من تنها مبارزش نباشه ...اون وقت نفس کم میارم، از پا میوفتم، نا امید میشم و تهش شکست میخورم.تهوینگ آهسته انگشت روی لب ها جئون که نا امیدانه از جنگ فرضی حرف می زدند گذاشت.
_ هیششش هر وقت نفس کم اوردی یادت نره که یه نفر همیشه مشتاق اینه تا بهت تنفس مصنوعی دهان به دهان بده._____
اوفش این پارت زیادی سافت و عسلی شد خواستم بگم توی کامنت و ووت کم کاری نکنید🍯
فالو پیج واتپدم و ریدینگ لیست یادتون نره 💜
ESTÁS LEYENDO
𝓜𝓸𝓱𝓮𝓫𝓪𝓽
Fanfic_ بهت گفتم من گی نیستم، انقدر سخته گورتو از توی تخت من گم کنی؟ جونگکوک عصبی سمتش غرش کرد. _ فکر کردی برای من فرقی میکنه پرنس باشی یا هر کس دیگه ای، فعلا همسر منی؟ تهیونگ ترسیده بود. گاهی اون چهره بامزه جونگکوک میتونه وحشت ناک تر از هر جنایتکاری ب...