18

2.9K 583 51
                                    

خبر نگاری که کل جمعیت رو پس زده بود که به تریبون نزدیک بشه، صداش رو بالا برد.
_ چه توضیحی راجب گول زدن مردم دارید، شایعه شده دولت برای سرپوش گذاشتن روی گی بودن ولیعهد یه افسانه قدیمی رو بهونه کردند.

شاید هنوز توی این کشور موهبت ملکه مادر یک افسانه ای بیشتر به نظر نمی اومد.

تهیونگ سرش رو با افتخار بالا گرفت.
_ شورای سلطنتی کشور به خاطر گرایش یک پرنس همچین ریسک بزرگی نمیکنند ...به زودی اسناد پزشکی در اختیار عموم قرار میگیره.

خبرنگار که حسابی توی ذوقش خورده بود رو به جونگ‌کوک که مات و مبهوت جمعیت بود، کرد و پرسید:
_ جناب جئون، شما با میل باطنی خودتون با ولیعهد ازدواج کردید یا اجبار شورای سلطنتی شمارو مجبور به لواط کردند؟

سیبک گلوش بالا و پایین شد.
هرچند که به نظر نمی رسید اما کوک از اون دست های های خجالتی بود که دست و پاش رو توی چنین مواقعی برعکس تهیونگ گم می کرد.

تهیونگ در حالی که سعی می کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه با آرنج به پهلوی کوک ضربه زد تا به حرف بیاد.

_ اجبار؟ ما توی دوران چوسان زندگی نمیکنیم که دولت برای ازدواج و تشکیل خانوادمون تصمیم بگیره هرچند که این ازدواج آینده کشور رو تضمین کرده.

صدای همهمه جمعیت تمام سلول های بدن ملکه نوا رو به لرزه در اورد.
جونگ‌کوک و تهیونگ به خوبی تونسته بودند زیرکانه و در کنار هم از پس سوال های هموفوبیکانه جون سالم به در ببرند.

_ سوال دیگه ای نیست؟

خبر نگاهی که فاصله زیادی باهاشون داشت فریاد کشید:
_ ما اجازه نمیدیم یک همجنسگرای کثیف برای کشورمون تصمیم بگیره، خاندان کیم باید در برابر همچین بی آبرویی پاسخگو باشه ...

حالا وقت سکوت بود.
هر حرفی باعث متشنج تر شدن فضا میشد و مشاور اعظم با سرعت خودش رو به تریبون رسوند.

_ کافیه؛ این تصمیمات برعهده شورای سلطنتیه و دادگاه عالی ...

تهیونگ تصمیم به جنگین نداشت.
اون خجالت میکشید.
از خودش ...
از جسمش و از مردم کشورش.

برای پنهان شدن از دید عکاس ها جلوی کوک قرار گرفت و اونو با خودش به داخل قصر کشید.

حمله قلبی مجددش باعث تنگ شدن راه تنفسیش شد که جونگ‌کوک اون رو محکم بین بازو هاش نگه داشت.
_ هی ببینم تو حالت خوبه؟

سوالش بی جواب موند که به خدمتکار تشر زد:
_ د بجنب دیگه مگه نمی‌بینی اوضاعش خرابه؟

با تمام زوری که داشت تهیونگ رو بغل گرفت و تا اتاق طبقه بالا، مقابل چشم تمام خدمه ها اون رو به آغوش کشید.

اسم این احساسات ترحم بود.
ترحم به پرنسی که راه و پس و پیشی براش نمونده بود و خودش هم توی سیاه‌چاله‌ش گیر کرده بود.

_ آییی کمرم شکست، بهت نمیخورد انقدر سنگین باشی ...

نفس تهیونگ جا اومد.
_ به تو هم نمیخورد انقدر زور داشته باشی!

پوزخند کوک مغرورانه شد.
_ زکی، آقا رو باش ...داشتی فیلم و سکانس بازی می کرد که بغلت کنم بیارمت بالا، تو که از منم سالم تری!

______
اره خلاصه ⭐ و 💬 فراموش نشه

𝓜𝓸𝓱𝓮𝓫𝓪𝓽Where stories live. Discover now