Part Two

414 96 2
                                    


ازت متنفرم:(

درس تموم شد و استاد از کلاس خارج شد. همه شروع کردن از کلاس خارج شدن.

منم وقتی سرپا شدم با سنگینی یه چیزی رو شونم نشستم سرجام. وقتی سرمو بلند کردم فهمیدم صاحب دست یوگیمونه.
«میفهمی داری چیکار میکنی؟ ول کن دستمو.»
«نگران نباش فقط دارم یه چیزی رو امتحان میکنم.»
اعصابم داغون شده بود ولی از یه طرف هم مجبور بودم ترسمو نشون ندم.

«ول کن دوستمو.» ته داد بلندی زد اما بالا سریم یه کوچولو هم تکون نخورد، دوستای یوگیمون دستای ته رو هم گرفتن و جلوی دخالت کردنشو گرفته بودن.
«نگران نباش، بچه شورشی کاری با دوستت ندارم.»

«ول کن دستاشو عوضی»
با صدای جونگکوک همه به اون سمت برگشتن. تو کلاس هیچ کس نمونده بود، جونگکوک و دوستاش، یوگمیون و دوستاش من و ته دیگه هیچ کس نبود.

«منم اینجوری فکر کرده بودم..... آقای جونگکوک؟ برای نجات جیمین اومدی؟ تو دخالت نکن باهرکی بخوام بحث میکنم. لازم نیست اینو از تو بپرسم» جونگکوک یه مشت محکمی به صورت یوگیمون زد و یوگیمون به پشت رو زمین افتاد.

جونگکوک پاشو رو دستش گذاشت لهش می‌کرد و گفت
«بهت گفته بودم اونو ول کن. الانم گمشو!» یوگیمون با تهدید کردن همراه دوستاش از کلاس بیرون رفت پشتبند اون جونگکوک حتی بدون گفتن یه کلمه بیرون رفت.

ته کنارم اومد و حرف زد
«جیمین خوبی؟»
«خوبم» رسما کپ کردم
«جیمین این چی بود الان؟ چرا پشتت در اومد؟ دیدی چجور اعصبانی شد؟»
«هیچ ایده‌ای ندارم ته»

واقعا چه اتفاقی افتاد نفهمیدم. ازم محافظت کرد اما چرا؟ کل روزم با فکر کردن به اینا گذشت

_______________________________________________

صبح زود تر به دانشگاه اومده بودم.

الان آقای یونجی یه چیزایی توضیح میداد از درس و ده دقیقه مونده بود تا تموم شدنه کلاس.
«بچه ها الان من ميخوام يه کار گروهی داشته باشیم. هر کسی با هم گروهی خودش حاضر میکنه. هر گروه موضوعش متفاوت باشه. بعد از اینکه کارتون حاضر شد اونو کنفراس میدین. الان گروه بندی رو میخونم.»
بعد از خوندن چند نفر نوبت به من رسید
«پارک جیمین»
«اینجام»
«با جئون جونگکوک»
جونگکوک زود اعتراض کرد
«نمیشه!»
«جونگکوک نمیتونم عوض کنم. گروه بندی هر کس با هم سطح خودشه. با جیمین هر مشکلی داری حلش کنی خوب میشه.»
«استاد نمی...»
«جونگکوک!»

با بی محلی استاد اعصاب جونگکوک خورد شد و از کلاس بیرون رفت. چرا اینجور واکنشی داد؟ چرا اینقدر اعصابش خورد شد؟

وقتی درس تموم شد ته پیشم اومد.
«جیمین جونگکوک گفت که این کار رو با هم انجام نمیدیم دنبال راه چاره برا خودش باشه»
اون لحظه بدجور اعصابم خورد شد.

سریع رفتم تو کلاس پیش جونگ کوکی که با دوستاش نشسته بود
«یعنی چی که دنبال راه چاره برا خودم باشم؟ من به خاطر تو نمیتونم این درس رو دوباره بردارم فهمیدی؟» برعکس من خیلی آروم بدون نگاه کردن به صورتم گفت
«متاسفم مجبوری تنهایی انجامش بدی»
بلند شد و وقتی میخواست بره پشتش گفتم
«خودتو چی فرض کردی؟ از خود راضی. شایدم یوگیمون حق داشت. تو یه ترسویی»
همه داشتن به ما نگاه میکنن حتی یوگیمون.

اعصابش خورد شد و وقتی دستشو بلند کرد که بهم مشت بزنه چشم تو چشم شدیم و یه لحظه مکث کرد بعد دستشو پایین اورد.

انگشت اشارشو طرف من گرفت و با اعصبانیت گفت
«ازت متنفرم فهمیدی؟ به خاطر همون نمیخوام یه لحظه هم جایی که تو هستی باشم. الانم با من لج نکن! بدجور اذیت میشی» حرفاش رو بدون توجه به اشکهایی که داشت از چشمام میرخت گفت.
«ب_باشه چرا نمیزنی کار خوبی که بلدی»

یکم به چشام نگاه کرد و بازهم با اعصبانیت داد زد و به میز لگد انداخت و از کلاس بیرون رفت. در مقابل این اتفاقاتی که افتاد همینجور یخ زده نگاه میکردم.
تو کلاس هرکس متعجب تو افکار خودش غرق بود. منم با این اتفاقی که جلو افتاده بود شک زده بودم.

ته خواست دستمو بگیره که با اعصبانیت از کلاس بیرون اومد.
بدون اینکه کسی ببینتم به کتابخانه رفتم و تو جای ساکتش نشستم و با بستن چشام اجازه دادم اشکام بریزه. از من متنفره. کسی که دوسش دارم از من متنفره.

____________________________________
سلامممم
اومدم با پارت جدید😌
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت و کامنت یادتون نره🙂🤍

Forgotten love | KookminWhere stories live. Discover now