Part Eight

333 69 4
                                    


امروز بیشتر ازت دورم

جونگکوک

وقتی بیهوش شدن جیمین رو شندیم زود به بیمارستان اومدم. دکتر گفت چیزی نیست اما من بازم نگرانش بودم. تا وقتی اون بیدار نشه من راحت نمیشم.

از اتاق دکتر دراومدم و با مامانش روبه رو شدم.
«جونگکوک؟ تویی؟»
«سلام خانم پارک. از اینکه دیدمتون خیلی خوشحال شدم»
سریع اومد و محکم بغلم کرد.
«آه جونگکوک خیلی وقت بود ندیده بودمت. چقدر تغییر کردی. نکنه به خاطر جیمین اومدی؟»
«بله خانم خیلی نگران جیمین شدم»
«هنوز هم خیلی به فکر پسرم هستی. با اینکه تو رو فراموش کرده هنوز همه به فکر شی.»
«خانم این تقصیر اون نیست. اونم نمی‌خواست اینجوری بشه.»
«اصلا نمیتونم بارو کنم که شما به این روز افتادین»
اشکی که از چشمش اومد رو با دستم پاک کردم و گفتم
«لطفا گریه نکنین همچی درست میشه»
اون لحظه دوستاش بدو بدو داشتن میومدن که یه دروغی سر هم کردم و برای گرفتن قرصام به داروخونه بیمارستان رفتم.

«جونگکوک؟ سلام پسرم» به پشتم برگشتم و پدر جیمین رو دیدم و بهش سلام دادم
«از این که تو رو دیدم خیلی تعجب کردم. خیلی عوض شدی بیشتر از قبل خوشتیپ شدی.»
«ممنونم ازتون آقای پارک»
«به خاطر جیمین اومدی؟»
«بله. خیلی نگرانش شدم»
«برخلاف اون همه اتفاق هنوزم دوستش داری. به خاطر من شما به این روز افتادین»
«آقا به خاطر شما نبود. در اصلا باید خوشحال باشیم که اتفاق بدتری برا جیمین نیوفتاد. میتونست بدتر از این هم باشه.»
«با وجود اینکه اونو این همه دوس داری ازش دور شدی و خودت خواستی از زندگیش بری جونگکوک»
«فقط به خاطر خودم نمیتونستم اونو اذیت کنم»
«هر چی میخواد بشه ما کنار تویم. با جیمین تو رابطه باشی یا نباشی تو بازم پسر منی و اینو باور داشته باش که همه چیز مثل قبلش میشه.»
من کشید و بغلم کرد
«جیمین خیلی خوش شانس که یکی مثل تو رو تو زندگیش داره»
«ممنونم ازتون. در اصل من خوش شانسم که اون رو شناختم.»
وقتی دیدم دوست جیمین میاد زود ازش جدا شدم.
«خب دیگه من برم امیدوارم دوباره همو ببینیم»
«به امید دیدار آقا»
زود از بوفه خارج شدم.

الان دوست جیمین بهم زل زده زود قهوه‌ام رو گرفتم و از بوفه بیرون اومدم.

یکم بعد دکتر بهم زنگ زد و گفت جیمین بیدار شده قهوه رو بیرون انداختم و سریع سمت اتاق جیمین رفتم. در باز و بود و جلوی در دوستاش و خانواده‌ش بودن.

وقتی صداشو شنیدم یکم آروم شدم کمی هم اونجا وایستادم و صدایی که دلتنگش بودم رو گوش دادم. برای آخرین بار رفتم با دکترش حرف زدم و از بیمارستان بیرون اومدم.

سرم رو روي فرمان گذاشتم و آه کشیدم. نمیدونن چرا از حال رفت. دکتر گفت شاید مربوط به سرش نباشه.

بیشتر از قبل باید حواسم بهش باشه تحمل اینکه یه آسیب ریزیم بهش وارد شه رو ندارم. امروز وقتی دکتر زنگ زد و گفت جیمین از حال رفته قلبم وایستاد و نتونستم نفس بکشم. اگه بهش چیزی بشه خودمو هیچ وقت نمیبخشم.

Forgotten love | KookminWhere stories live. Discover now