Part Three

378 82 1
                                    

نفرت اجباری

جنوگکوک

از کلاس با اعصبانیت بیرون اومدم و رفتم پشت بام. بعد که مسکن خوردم و آروم شدم نگران جیمین شدم فکر کردم تو کتابخونه باشه را همین به اونجا رفتم.

دو طبقه که پایین اومدم کوچولومو دیدم که بی صدا داره گریه میکنه.
اونو خیلی خوب میشناسم. بزرگترین ترسش نفرت پیدا کردن آدما از خودشه و اون الان فکر میکنه من از اون متنفرم.

برا آرمش خودش مجبور بودم اینو بگم.
به من گفت بزنمش. کوچولومو هیچ وقت نمیزنم این کارو انجام نمیدم. ولی هر چقدر هم منو فراموش کنه هیچ وقت از قلب و ذهن من بیرون نمیره.

ما در اصل دبیرستان رو باهم خونده بودیم و یه رابطه ی دو ساله داشتیم. حتی خانواده‌ی دوتامون هم خبر داشت و ما رو حمایت میکردن. رابطمون خیلی خوب داشت جلو می رفت.

یه روز باباش تصادف کرد و جیمین به کما رفت. یک هفته بعدش به هوش اومد اما همه چی رو فراموش کرده بود و دکتر گفت ممکنه حافظش برنگرده. سرش خیلی بد ضربه دیده بود و اگه برا یادآوری اونو تو شرایط سخت قرار می‌دادیم ممکن بود زندگیش به خطر بیوفته.

در طول زمان همه چی رو به یاد آورد ولی منو، مارو، خاطراتمون رو هیچ کدوم رو به یاد نیاورد. برای اینکه اتفاقی براش نیوفته از زندگیش بیرون اومدم. اما تو دانشگاه دوباره به یه شکلی رو به رو شدیم.

بازی ذهنش باهاش و برای اینکه دوباره به اون حال نیوفته ازش فاصله گرفتم. میخواستم خودش به یاد بیاره و حالش خوب بشه در غیر اینصورت ممکن بود آسیب ببینه.

هنوزم که هنوزه اونو خیلی دوست دارم. اتفاقاتی که بینمون افتاد رو وقتی مرور میکنم دیوونه میشم. از طرفی ازش اعصبانیم به خاطر فراموش کردن ما و خاطراتمون اما بعدش نمیتونستم از دستش ناراحت باشم.

بعد از اون تصادف منم نتونستم به آینده فکر کنم و به امتحانات پایان ترم برسم. زود زود اعصابم خورد میشد و وقتی جیمینو تو اون حال میدیم حالم بدتر میشد.

بعد از اون معالجه شدم و حالم خوب شدم اما هنوز آثارش هستش. قرصا رو هنوزم دارم میخرم. بعضی وقتا تا این حد اعصبانی شدنم برا حرفای یوگیمونه. و دلیل اینکه مثل خنگا اعصبانی میشدم و با اون دعوا میکردم این بود و برای آروم شدنم به پشت بوم دانشگاه میرم و ذهنمو آروم میکنم و تو بدترین شرایط مسکن میخوردم.

حسرت گذشت رو کشیدم وقتی که امروز با جیمین چشم تو چشم شدیم.
دیدن صورتش، عطرش، صداش و تمام زمان هایی که با هم بودیم دوباره از ذهنم گذشت.
خیلی دلم براش تنگ شده.

اما الان بیشتر از گذشته ازم دور میشه. تو چشمش نگاه کردمو گفتم ازش متنفرم. اما به گفتنش مجبور بودم.
________________________________________________
سلام به همهههههه
پارت جدید و جریانات جدید😌
ببخشید اگه اشتباه تایپی داشتم.
فک کنم با کم و بیش داستان آشنا شدین مگه نه؟
عاشقتونم ووت و کامنت یادتون نره🙂🤍
پارت بعدی میبینمتون

Forgotten love | KookminWhere stories live. Discover now