Part Seven

319 79 3
                                    


فاصله‌ای که اشتباه فهمیده شد

وقتی چشمم رو باز کردم تو بیمارستان بودم. فهمیدم یکی کنارم نشسته چند بار چشمم رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح بشه و ته رو کنارم دیدم. رو کاناپه‌ی کنار تخت خوابیده بود.

تو دستم سرم بود و سرم به طرز فجیعی درد میکرد. من چرا اینجام؟

گردنبند، تتو، جونگکوک....و
همه چیز رو یادم میاد حسایی که به جنوگکوک دارم الان دارم معنی میدن. کارای که می‌کرد اتفاقاتی که افتاده بود الان دارم دلیلشو رو میفهمم. فقط برای اینکه ازش دور باشم بهم گفت از من متنفره. چرا با من این کار رو کرد؟ چرا برای اینکه رابطمون رو یادم بیاد بهم کمک نکرد؟ منو از همه بهتر می‌شناخت با اینکه میدونست بزرگترین ترسم از من متنفره شدنش بود گذاشت تجربش کنم. اصلا براش مهم نبودم؟ واقعا از من متنفره؟

با فکرایی که به ذهنم اومد چشام پر شد. فکرا و خاطراتی که به ذهنم میومد باعث می‌شد سردردم بیشتر بشه.

به هیچ کس نمیگم که اینا رو به یاد آوردم. ذاتا بگم هم چیزی فرق نمیکنه و من دیگه براش مهم نیستم. برای اینکه از من دور باشه هر کاری از دستش بر میومد می‌کرد. اون یه دروغگو بود. تمام اون حرف های عاشقانه‌ای که به من گفت، اون دوستت دارم‌ ها همشون دروغ بود.از این به بعد اون هرجور بخواد منم اونجوری رفتار میکنم.

من تو این فکر ها غرق بودم که ته بیدار شد
«جیمین؟ بیدار شدی؟» اومد و آروم منو بغل کرد
«فکر کردم اتفاقی برات اوفتاده. خوبی؟»
«متاسفم. خوبم چیزی برای نگرانی نیست.»
«تو داشتی گریه میکردی؟»
با سرم انکار کردم
«ن_نه. چرا باید گریه کنم؟»
تو همه حین جین و یونگی هیونگ اومد تو اتاق.
یونگی/جین «جیمین؟ خوبی»
یونگی «هییی ما خیلی نگرانت شدیم»
جین «چرا اونجوری میگی؟ پاشو یه دستم بزنش دیگه.»
یونگی «اونم میکنم. ببین دکتر گفت خیلی ضعیف شده. مراقب خودت نیستی جیمین»
جین «یونگی بچه رو اذیت نکن»
ته  «باشه بابا ساکت شین مریض هست اینجا»
جین «از طرفه این بچه ازت معذرت می خوام جیمین»
ته  «کی گفت منظورم از مریض جیمینه؟ به جز جیمین مریضای دیگه ام اینجا هستن»
یونگی «بیا بیا من به اون بیمار خدا بد نده میگم.»
ته  «یاااا جیمین به این یه چیزی بگو»
داشتم به دعواشون نگاه میکردم و میخندیدم
ته  «جیمین نمیدونی که چیشد. جونگکوک اینجا بود»
جین «بهمون گفت یکی از آشنا هاش اینجاست. بعدش من رفتم قهوه بگیرم دیدم داره با بابات حرف میزنه و اونو بغل کرد»
جین «به نظرم دروغ گفت آشنایی چیزی اینجا نداره»
یونگی «مسخره بازی درنیار جین بخاطر جیمین که نیومده بود. به نظر من حقیقت رو گفت»
جیمین  «حالا هر چی. هر کاری میخواد بکنه برام مهم نیست»

بچه داشتن چپ چپ بهم نگاه میکردن که مامان و بابا اومدن تو اتاق.
«پسرم خوبی وقتی اونجوری دیدمت خیلی ترسیدم»
مامان گفت و بغلم کرد.
«مامان خوبم من»
مامان «اصلا به خودت توجه نمیکنی. بهت گفتم بیا غذا بخور...»
بابا «تمام، اذیتش نکن. دکتر گفت خستش نکنیم. چطوری پسرم الان بهتری؟»
«خوبم بابا مرسی»
بابا «چرا بیهوش شدی یادت میاد؟ چیزی شد؟»
چشمامو ازش گرفتم و با انگشتام بازی کردم و گفتم
«م_من نمیدونم فقط سرم گیج رفتم. بعدش رو یادم نمیاد»
بابا «از خودت بیشتر مراقب باش جیمین»
«میدونم بابا، خب پس کی مرخص میشم؟»
بابا «امروز اینجا میمونی. فردا مرخصت میکنن»
«نمیشه امروز مرخص شم؟»
بابا «نه خیر باید استراحت کنی»
«باشه»
بابا «ببین دوستات همین که شنیدن اومدن تو این دوره زمون پیدا کردن اینجور دوستایی خیلی سخته»
«میدونم بابا»
جین  «از همه بیشتر از من خوشتون اومد مگه نه؟»
با این حرفی که جین زد ته و یونگی هیونگ عصبی شدن و بابا بلند می‌خندید. از این که این آدما دو رو برم هستن واقعا خیلی شانس اوردم.
____________________________________________________________
سلامممم خوبین
چی شد؟ فکر کردین میدو میره بغل جونگکوک؟ :)
هنوز زوده :¶
شیطنته دیگه چی میشه کرد ببینیم چی میشه
کامنت و ووت یادتون نره توت فرنگیا

Forgotten love | KookminWhere stories live. Discover now