Part 20th

337 53 10
                                    


همون آدم قدیمی

صبح با صدای تلفنم بیدار شدم
«الو»
«صبح بخیر جیم»
«صبح بخیر ته چیزی شده؟»
«جیمین من یکی دو روز قرار نیست به دانشگاه بیام برای اینکه نگران نشی زنگ زدم»
«باشه مشکلی که نیست مگه نه؟»
«نه بابا نگران نباش. با بابا به یه مسافرت کاری میرم.»
«اوکیی پس بابای»
«بابای جیمی»

بعد اینکه تلفن رو قطع کردم صبحونه خوردم و به دانشگاه اومدم

به این فکر میکردم که الان که ته نیست شاید جونگکوک کنارم بشینه ولی اونم سر کلاس نبود.

جدا چرا نباید بیا این؟ چند بار زنگ زدم اما جواب نداد.
از شروع کلاس بیست دقیقه گذشته بود که سریع رفتم تو کلاس دیگه‌ای که دوست جونگکوک اونجا بود

«سلام چیزه؟»
«اسم هوسوک. سلام»
«خوشبختم هوسوک. جونگکوک امروز قرار نیست بیاد؟ به تلفنش زنگ زدم اما جواب نداد. تو ازش خبری داری؟»
«اره صبح زنگ زدم کار داشت امروز نمیاد. منم برا همین تنها موندم»
«مرسی که گفتی. چیزه بخوای میتونی با ما بگردی یعنی با دوستام اینا»
«میشه ذاتا حوصلم سر رفت»
همینجور که حرف میزدیم سمت بوفه راه افتادیم
«تو با جونگکوک کی دوست شدی؟»
«ما از بچگی باهم دوستیم»
«چی؟ واقعا؟»
«اهمم»
«من چرا تو رو نمیشناسم یعنی من اولین بار تو رو تو دانشگاه کنار جونگکوک دیدم»
«میدونم چون یه مدت اینجا نبودم اما من تو خیلی خوب میشناسم»
«اووه واقعا؟»
«اهمم حتی قبل اینکه شما با هم قرار بزارین جونگکوک مثل یه فن همیشه در مورد تو حرف می‌زد. بعد از اینکه دبیرستان رو تموم کردم دانشگاه نیومدم یه سال بعد با اصرار جونگکوک امتحان رو دادم. بعد با جونگکوک با هم اومدیم این دانشگاه. تو این مدت هم زندگیم خیلی تغییر کرد. اگه اون نبود الان معلوم نبود کجا بودم و چیکار میکردم. بهش واقعا مدیونم»
«اوهاا جونگکوک واقعا به من چیزی نمیگه»
«اره جونگکوک همیشه اینجوریه. شبیه جعبه مهرو موم شدس»
«اره واقعا راست میگی»
به بوفه رسیده بودم
«جیمی یه موقع دوستات نا...»
«نه بابا هیونگ نگران نباش»
با سرش تایید کردم و پشت سرم اومد

جیمین «سلام به همه»
یونگی/جین «سلام»
جیمین  «دوستم هوسوک»
جین «سلامم منم جین خوشبختم»
یونگی «سلام یونگیم»
هوسوک هم نشست و به همه سلام داد
هوسوک «خوشبختم»
جیمین «هوسوک از دوستای جونگکوکه امروز جونگکوک نیومده برای همین ازش خواستم با ما بگرده»
یونگی «ته..»
به پای یونگی هیونگ زدم که ساکت شه
جین «کار خوبی کردی مثل من هم نباشه بازم بچه خوشتیپیه»
با این حرف همه خندشون گرفته بود.
یه مدت بعد بحثشون گرم شده بود.

زنگ که خود هر کس سر کلاس خودش رفت درس اولم با استاد جونگینون بود این چرا گم نمیشه بره. راستش الان چون جونگکوک نیس برا همین راحتم.

وارد کلاس شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.
تا یه ربع دیگه درس شروع میشه. صدای در اومد و یه پسر با مدیر وارد کلاس شد
«صبح بخیر بچه ها»
همه با همه صبح بخیر گفتیم و مدیر حرفش رو ادامه داد.
«یه همکلاسی جدید داریم. اسمش جانگ جهیونه»
پسره سرش رو خم کرد و حرف زد
«سلام دوستان از اشنایتون خوشبختم»
«حله هر جا دوست داری بشین میتونی درسا که تموم شد با دوستات آشنا بشی»
پسر در حالی که داشت بهم نگاه می‌کرد جواب داد
«چشم استاد، ممنونم»
بعد از این که مدیر بیرون رفت اومد کنارم نشست

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 13, 2022 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Forgotten love | KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora