Part Twelve

270 62 7
                                    

روبه رو شدن

دیگه همه داشتن میرفتن خونه هاشون. به مامان زنگ زدم و بعد از خبر دادن بهش یواش یواش به سمت کتابخانه رفتم.

واقعا میخواستم این کار رو انجام بدم اونجا خیلی بزرگه و تو یه روز تموم نمیشه.
وقتی وارد شدم کسی اونجا نبود و جونگکوک هم نیومده بود. نکنه نمیخواد بیاد؟ من و تنها اینجا ول نمیکنه که تموم کارا بیوفته سره من.

من به اینا فک میکردم که در باز شد و جونگکوک اومد تو. اون لحظه انگار سنگینی کار از رو دوش ورداشته شد و خیلی راحت شدم.
«یه لحظه فکر کردم قرار نیست بیای.»
«نمیتونستم این همه کار رو بندازم سر تو برم.»
«پس از کجا شروع کنیم؟ یه تقسیم کار بکنیم.»
«باشه من طبقه‌ی دوم رو تمیز میکنم و تو طبقه اول رو. اینجوری زود تر تموم میشه.»
«اوک اونجوری خیلی بهتره. اما تو با اون دستت چجور...»
«من حلش میکنم»
با سرم تایید کردم، باهام خیلی سرد رفتار می‌کرد. رسما به صورتم نگاه نمیکنه.

میخوام باهاش حرف بزنم اما جراتش رو ندارم. حال جونگکوک رو وقتی اعصبانی خوب میدونم. به خاطر همین برای گفتن حقیقت خیلی میترسم. از گفتن این که با کسی تو رابطه نیستم، وقتی همه چیز رو به یاد آوردم چی راجبش فکر کردم و چرا این فکرا رو در موردش کردم میترسم.

بدون این که بیشتر فکر کنم وسایل تمیز کردن رو آوردیم و هر دو تامون شروع کردیم به تمیز کردن.
دیگه دو ساعته که اینجاییم کار جونگکوک بالا تموم شده بود الانم هم اومده بود طبقه پایین. چون طبقه دوم کوچیک تر از طبقه اول بود برا همین کارش زود تموم شد. الانم کم مونده اینجارم تموم کنیم.

رو زمین دراز کشیدم و گفتم
«خیلی خسته شدم. اینجوری تنبیهی دیگه؟ اگه به بابام میگفتم از این خیلی بهتر میشد»
جونگکوک ته کتابخونه رو نردبان نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
«توام خیلی خسته شدی. به خاطر من....»
«زود باش بریم دیگه خونه خیلی دیر شد»
پاشد و میخواست بره که منم بلند شدم و جسارتم و جمع کردم.
«جونگکوک تو مریضی؟ چند بار دیدم که داری دارو میگیری. چه دارویی میگیری؟»
«چیزه مهمی نیست»
«اگه مهم نیست چرا همیشه پنهونی میگیری اون دارو هارو؟ و یا اگه مهم نیست چرا نمیگی چه دارویی؟»
«جیمین چرا میخوای بدونی؟»
«دلیلش مریض بودنته»
«مریضی و فلان نیست! چرت نگو»
«هنوز هم همونی. در مقابل همه جونگکوک قوی...»
«اما در اصل ترسوام؟» برگشت سمتم و با حرص بهم نگاه کرد.

آروم آروم بهم نزدیک شد و حرف زد
«در اصل میدونی حق با توعه. از دستت اعصبانی نیستم. من واقعا ترسوام. برای اینکه اتفاقی برات نیوفته برای رفتم ترسوام. برای این که دوباره به اون حال نیوفتی گفتم ازت متنفرم برای این ترسو...»
دوباره چشام پر شد.

«ب-بسته! لطفا تمومش کن!نمیدونستم فهمیدی؟نمیدونستم. فکر کرده بودم منو ترک کردی. واقعا فکر کردم من رو تو اون حال ول کردی به خاطر همین با حرص اون حرفا رو گفتم همش از روی اعصبانیت بود.»
«تو چطور میتونی همین فکری کنی جیمین؟ من رو از همه بهتر تو میشناسی. وقتی موضوع تو باشی خیلی خوب میدونی که هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نیست. میدونی من تو چه حالی بودم خبر داری؟ وقتی رفتی تو کما همه‌ی امیدم پوچ شد جیمین. دستام رو زدم و تو آب یخ وان نشستم. میدونی خیلی حس عجیبیه انگار داری پرواز میکنی اما چون میدونی قراره بمیری نمیتونی لذت ببری. من و وقتی مثل غریبه ها نگاه میکردی یا تو گوشه کتابخانه گریه میکردی لحظه لحظه میخواستم اون حس رو تجربه کنم. فکر کردم مردن خیلی راحت تر از کشیدن این درده.»
دستش رو قلبم گذاشت
«دیگه مطمنم این تتو برات هیچ مفهومی نداره.»

بین گریه هام به زور حرف زدم.
«د-دلیل اون رفتارم اعصبانیتی بود که نسبت به داشتم. قبلا یا روز هم از هم جدا نمیموندیم اما سه سال دور موندیم از هم. فکر کردم به خواسته خودت ازم دور موندی چون راحت ترین جواب سوالام این بود. باور کردن این خیلی راحت‌تر بود. ازت خیلی ناراحت بودم واقعا فکر کردم ازم متنفری. حتی فکرش هم منو دیونه میکنه. تو اینو به چشام نگاه کردی و گفتی.»
دستش رو گرفتم و دوباره روی قلبم گذاشتم.
«هر چی میخواد بشه، بشه این برای من خیلی مفهوم داره.»
بیشتر بهم نزدیک شد و من رو بین ردیف کتاب ها گیر انداخت.

صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. دست رو به لبام نزدیک کرد و با انگشت شستش داشت لبام رو لمس می‌کرد حرف زد.
«اما دیگه این اهمیتی نداره. دیگه این لبا صاحب دیگه‌ای دارن. داستان خورشید و ماه رو ما هم نتونستیم تغییر بدیم.»
یکم به چشام نگاه کرد و بعد بدون اینکه بزاره حرف بزنم گذاشت رفت.

من چیکار کردم؟ اون رو کلا از دست دادم. خنگم دیگه یه خنگ. همه چیز تموم شده بود. اون رو کاملا از دست دادم. جونگکوک خستم دیگه.

جونگکوک به خاطر من میخواست خودش رو بکشه. کسیه نمیخواستم یه مو از سرش کم شه رو خودم داشتم میکشم.

________________________________________________________________

کسایی که فکر کردن الان هم رو میبوسن چشماشو خیسه😈😂
ووت و کامنت یادتون نره

Forgotten love | KookminWhere stories live. Discover now