Part 17th

217 47 2
                                    

اولین اعتراف

دیگه عصر شده بود با جونگکوک خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و به فکر رفتم واقعا خوشحال بودم کنار جونگکوک بودن و دوباره عشق اون رو حس کردن احساس زندگی دوباره رو بهم میداد. انگار تا الان زندگی نمیکردم و الان شروع کردم به نفس کشیدن.

اون لحظه با صدای در زدن از فکر در اومدم و بلند شدم در رو بازکردم و بابا اومد بود
«میتونم بیام تو؟»
«البته بابا جون»
«سلام پسرم چطوری؟»
«خوبم بابا»
«از دیروز تو رو ندیدم به مامانتم گفتی پیش دوستت موندی. بخاطر همین گفتم بیام ببینمت. دیشب پیش کدوم دوستت موندی؟ تو که دوست نداری خونه دوستات بمونی.»
«بابا من با جونگکوک بودم»
«اووو که این طور؟ خیلی خوشحال شدم پس مشکلاتون رو حل کردین باهم. منم با خودم میگم این چند روزه چرا کپکت خروس میخونه»
«ممنونم بابا که با وجود همه چیز ما رو حمایت میکنی»
«جیمین هیچ چیز از تو برامون مهمتر نیست. اگه جونگکوک تو رو واقعا خوشحال میکنه افکار و اعتقاد مردم اصلا مهم نیست»
محکم بغلش کردم
«خیلی دوستتون دارم»
«منم خیلی دوست دارم»
از پیشونیم بوسید و شب بخیر گفت. از پشت صداش کردم و وایستاد
«چی شد جیمین؟»
«مامان از همه چی خبر داره؟»
«اره از همه چی خبر داره. نمیتونم ازش چیزی پنهون کنم»
«اوکی بابا ممنونم. شب بخیر»

اینکه خانوادم منو درک میکردم و ازم حمایت میکردن واقعا خوشحالم می‌کرد.

صبح که بیدار شدم صبحونم رو خوردم و به دانشگاه اومدم. وقتی درس شروع می‌شد جونگکوک هم به کلاس اومد لبخند و چشمک زد و سرجاش نشست.

دیگه کلاس شروع شده بود. چند دقیقه بعد در زده شد و با صدای بیا تو در باز شد و همه شکه زده شدن. اونی که اومده بود یوگیمون بود و صورتش به طرز فجیعی زخمی بود و هنوز زخماش کاملا خوب نشده بود.

اون لحظه جونگکوک قهقه انداخت. همه با نگاه های متعجبشون بهش خیره بودن. میدونستم برای چی خندش گرفته بود منم برای اینکه نخندم به زور جلو خودم رو گرفته بودم.

«جونگکوک برا چی خندیدی میتونم بپرسم؟ چون اینجا چیزی برا خندیدن وجود نداره.»
جونگکوک گلوش رو صاف کرد. برای اینکه نخنده به زور لبش رو نگه داشته بود
«استاد به ذهنم یه چیزه خند دار اومد به خاطر همون. وگرنه چرا به خاطر وضع دوستم بخند؟ نگاه کنین رسم یه امضای هنری انداختن رو صورتش»
با حرفی که جونگکوک گفت تلاش های که برای نخندیدن میکردم پوچ شد. همه داشتن به من و جونگکوک نگاه میکردن. لعنتی باید با این موضوع شوخی میکردیم.
«جونگکوک و جیمین این خیلی بی ادبیه. هرچی توام برو سرجات بشین و دیگه دیر نکن»
یوگیمون سرش رو تکون داد و سرجاش نشست.
رسما شبیه بچه گربه شده بود.
زنگ که خورد ته از دستم گرفت و از کلاس بیرون کشید.
«شما چرا داشتین اونجوری میخندیدین؟ همه کلاس داشت شما رو نگاه می‌کرد. یارو رو به این روز انداختین هنوز هم دارین میخندیدن؟»
«چیزی نبود بابا فقط یه چیز خنده دار به ذهنم اومد.»
«جیمین قول نمی‌خورم»
«یااا. اون روز جونگکوک در مورد این یه مورد یه چیز گفت اون یاد اومد همین»
« همدیگه رو خوب پیدا کردین یکی از یکی بدتر»
«هرچی بیخیال من نمیخوام به بوفه بیام برمیگردم سر کلاس. توام که قراره به اونا همه چی رو تعریف کنی نمیتونم دیگه از شرتون خلاص شم من فرار کنم.»
«اره فرار کن فرار کن»
ته رو تو پله ها ول کردم و برگشتم به کلاس

Forgotten love | KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora