اعصبانیت به جاصبح وقتی بیدار شدم کنارم خالی بود. به این فکر میکردم که جونگکوک در هر صورت طبقهی پایینه.
تیشرت و شلوار جونگکوک رو پوشیدم و پایین رفتم. هر دوتاش برام خیلی بزرگ بود. برا همین یکم شلوار رو تا کردم تا حداقل دست و پامو نگیره.جونگکوک رو تو اشپزخونه دیدم که داره صبحونه درست میکنه. بازم موهای سیاه فر شدش مثل همیشه جذابش کرده. به در تکیه دادم و نگاهش کردم.
داشت املت درست میکرد و رسما با املت حرف میزد. خیلی کیوت به نظر میومد. تو یه لحظه روغن داغ پرید رو دستش و شروع کرد با املت دعوا کردن. اون لحظه خندم گرفت.
کنارش رفتم و گفتم
«عشقم نمیتونی با املت دعوا کنی»
بهم نگاه کرد و خندید
«صبح به خیر خوشگلم. دستم سوخت یه لحظه عصبی شدم»
خندیدم
«بازم نمیتونه حقیقت رو تغییر بده»
منو کشید و بین خودش و میز قرار داد.
«تو بیخیال املت شو اینا چی تو تنت؟ یه چیزه بزرگ تر از اینا پیدا نکردی خوشگلم؟»
«چیکار کنم خب فقط اینا بودن»
خندید و سرش و برد تو گردنم
«خیلی بامزه شدی»
سرش رو بیرون آورد و گفت
«زود باش صبحونه بخوریم. املت حاضره»
خندیدم و باسرم تایید کردم رفتم رو صندلی نشستم«تو کی بیدار شدی؟ منو چرا بیدار نکردی؟»
«یه ساعتی میشه. بیدارت نکردم چون دیروز خیلی خسته شدی منم اومدم صبحونه درست کنم»
بعد از صبحونه لباسمو عوض کردم و رفتیم بیرون یکم گشتیم
بعدش منو به خونه رسوند.فردا دانشگاه شروع میشد. کاش میشد همیشه دانشگاه تعطیل باشه اینجوری با جونگکوک بیشتر وقت میگذرونیم. موقع رسیدن به خونه به زور از هم خداحافظی کردیم. فردا هم قرار بود جونگکوک بیاد دنبالم.
الانم نشستم دارم درسام رو تمرین میکنم. فکر میکردم درس خوندن تو دانشگاه اونقدرا هم سخت نیست ولی الان میفهمم تازه سختترم شده.
صبح زود تر بیدار شدم و سر و وضعمو درست کردم. از پنجره که بیرون رو نگاه کردم دیدم جونگکوک پایین منتظرم. سریع رفتم پایین و کفشامو پوشیدم
«مامان من رفتم»
«جیمین؟ کجا؟ صبحونه بخور بعد برو.»
«مامان گشنم نیست جنوگکوک هم بیرون منتظرمه»
«که اینطور؟ باشه منم سلام بدم»
مامان زود تر از من رفت بیرون. چی شد الان؟ سریع پشت سرش رفتم
«صبح به خیر جونگکوک پسرم چطوری»
«صبح به خیر خانم پارک. خوبم شما چطورین؟»
«خوبم ممنون»
یهو استرس گرفتم اینجا اومدن مامانم حتما یه دلیلی داره
«تمام مامان سلام دادی برو خونه سردت میشه»
«جونگکوک بیاین تو صبحونه بخورین بعدش برین جیمینم ذاتا صبحونه نخورد»
«صبحونه نخورده؟ خانم نگران نباشید اون وقت صبحونه میخوریم بعد میریم دانشگاه»
«لازم نی...»
«ساکت شو. باشه اون وقت امانت دست تو. همیشه اینجوریه ،تو خونه درست حسابی چیزی نمیخوره به زور سر سفره میشینه. بهش نرسم هیچی نمیخوره»
آهان نگو پس به خاطر همین اومده بود اینجا که منو شکایت کنه
YOU ARE READING
Forgotten love | Kookmin
Romanceبه نظرتون کسی که حافظشو از دست داده میتونه دوباره عاشق همون کس بشه؟ به نظر من که میشه چون که حافظه ی اصلی قلب هیچ وقت عشقش رو فراموش نمیکنه. بخشی از فیک: «ازت متنفرم فهمیدی؟ به خاطر همون نمیخوام یه لحظه هم جایی که تو هستی باشم. الانم با من لج نکن...