5.کار خوب

34 8 0
                                    

صدای اون سوت احمقانه توی گوشش می‌پیچید اما دلش نمی‌خواست از پتوش دل بکنه.
صدا قطع نمیشد و معلوم نبود کی همچین نفس مسیحایی داره که بند نمیاد، تا یه ثانیه سکوت اجازه بده مغزش ری‌استارت بشه!

همینطور که زور میزد صدا رو نادیده بگیره، یهو پتو از روی سرش کشیده شد (هی احمق..! این چیه ورداشتی با خودت آوردی تو اتاق؟)

کم کم داشت تمرکز می‌کرد به صدای سوت عادت کنه و بتونه بخوابه که با این حرف کمی هوشیار شد..

چرا یادش نمیومد چه کوفتی با خودش آورده؟؟مانگا؟ سیگار؟ سوجو؟ فاککک.!

به ثانیه نکشیده با یادآوری اون توده نارنجی، درحالی ک میزد توی سرش از جاش پرید و به دورو بر شوفاژ نگاه کرد.

چان که از مشنگ بازی بک خسته شده بود بچه گربه‌ای که بین انگشتاش تاب می‌خورد جلوی صورت گیج پسر کوچیک تر گرفت. بکهیون شوکه پلکی زد. [گادددد گورم کندس دیدششش..]

اون بیچاره بین انگشتای چان خیلی کوچیک تر بنظر می‌رسید و دستای به سمت بالاش و پاهای آویزونش دقیقن شبیه بچه ای بود که درخواست بغل میکرد!

سریع از دست چان گرفتش و با عجز ناله ای کرد (ببینم تو که با گربه ها مشکلی نداری ها؟.. داری؟ توروخدا بذار نگهش‌دارم قول میدم کسی نفهمه آوردمش تو.! زیر تختم میذارمش هروقتم کسی اومد از پنجره میذارمش بیرون لطفا بذار نگهش دارم لطفا.. آخه نگا چقد کوچولوعه!)

انگار بازم راه رو اشتباه رفته بود.. چان کیونگ نبود که با التماس هاش به راحتی قانعش کنه.!
و با دیدن چهره پوکر اون، دیگه داشت از دست خودش دیوونه میشد. با ناامیدی به بچه گربه‌ که هنوز وقت نکرده بود واسش اسم انتخاب کنه نگاه کرد..

شاید میتونست جایی واسش بیرون ساختمون پیدا کنه که هرروز بهش سر بزنه..؟ خیلیم بد بنظر نمی‌رسید.!

صدای سوت منزجر کننده که تازه قطع شده بود دوباره توی راهرو ها پیچید و بک کسل و بی‌حال از جاش بلند شد تا بتونه خودشو به دوش قبل از صبحونه‌ برسونه..

اما بعد از این که بچه گربه رو روی تختش گذاشت صدای مردد چان با اون خش جذابش به گوشش رسید. (جدن که بچه پردردسری هستی! یه جای درست حسابی واسش ردیف کن گند نکشه به اتاق. و سمت تخت منم بیاد پرتش میکنم بیرون.! فهمیدی؟)

بک با چشمای درشت شده به چان نگاه کرد. نفسش تو سینش پیچ خورد و با خوشی زمزمه کرد (جدن؟ الان اجازه دادی دیگه اره؟؟)

چان نگاه کجی به جیغ های کوتاه و نوزاد گونه موجود نارنجی رنگ روی تخت انداخت و دستاشو توی جیب شلوار گرمکن مشکیش فرو کرد. بدون این که جواب لحن هیجان زده بک رو بده راه‌شو کج کرد و به سمت در اتاق رفت.

وقتی نصف هیکل ورزیدش بین پیچ راهرو گم شده بود برای این که صداش به بکهیون سرخوش برسه کمی داد کشید (هی احمق کوچولو! اگه دیر برسی زیر دوش می مونی چون راس ساعت هشت آب حموما رو قطع میکنن!)

 One step away💫   ᶜʰᵃⁿᵇᵉᵃᵏ-ᵏᵃⁱˢᵒᵒ Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ