9.گذشته های تلخ

26 10 0
                                    

با صدای عجیب ناله هایی از خواب پرید. لعنت به خواب سبک توی تخت خشک.. که سخت خوابت میبره و راحت ازش میپری..

بالش شو از روی صورتش کنار زد و اول به پنجره که با برخورد قطرات بارون شدید صدای محوی تولید می‌کرد انداخت و کف دستشو روی چشماش کشید.

صدای ناله ها از سمت تخت چانیول میومد. مثل این که با اون خواب سنگینش نمیتونست از کابوس‌ش بیدار بشه.

طبق یه حرکت خودکار که همیشه بک‌سو رو از کابوس هاش بیدار می‌کرد تا بیشتر از این توی خواب گریه نکنه، از جاش بلند شد و با کمک نور ماه و رعد و برقی که از پنجره اتاق رو روشن می‌کرد دو قدم فاصله تخت هاشونو طی کرد.

کم کم با شنیدن صدای ناله های شدت گرفته چان، هوشیارتر شد و کمی بازوشو تکون داد تا از خواب بیدار شه. اما بخاطر خواب سنگینش مجبور شد فشار بیشتری به شونه‌ش بده و بالاخره چان با لرزش عجیبی از خواب پرید و نفس زنون به بک نگاه کرد.

خودشو روی تختش بلند کرد و نشست. صورتش کمی از عرق خیس بود و موهای فرش پیشونی شو پوشونده بود.
و دیدن سیب گلوش که بالا و پایین میشد دل بکهیون رو به درد آورد.

همونطور که کنار تخت چان ایستاده بود بدون رودربایسی سرشو به شکمش تکیه داد و درحالی که با سر انگشتاش روی موهاشو نوازش میکرد، ضربه های آرومی به کتفش زد و زیر لب زمزمه کرد (همش کابوس بود یولا.. الان بیداری و هیچی هم نشده. یکم نفس عمیق بکش.. هومم..)

چان که متوجه نشده بود کی به لبه تیشرت بک چنگ زده، چند لحظه بعد به خودش اومد و خودشو عقب کشید.
بک هم با دیدن آروم شدنش روی لبه تختش نشست و مچ دستشو گرفت (میخوای بگی چه خوابی دیدی؟)

چان معذب شده دستشو عقب کشید و با اخم موهاشو از توی پیشونی‌ش کنار زد. بک درست میگفت؛ همش یه کابوس بود. ولی این که بعد این همه مدت کابوس همیشگی‌ش برگشته بود، مزخرف ترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.

از وقتی به فضای پادگان عادت کرده بود دیگه اون کابوس‌های لعنتی از اون مرد سراغش نیومده بودن.. فکر می‌کرد میتونه فراموششون کنه...
اما خاطرات بد همیشه بخاطر یادآوری هایی که به خودت میکنی، با جزئیات تمام توی ذهنت ثبت میشه و نمیتونی ازش فرار کنی.. حالا با یک یادآوری کوتاه سهون، اون خاطره که همیشه ازش فرار می‌کرد به راحتی برگشته بود..

چند لحظه توی حال خودش بود و به قسمت هایی از کابوسش که یادش مونده بود فکر می‌کرد.. و وقتی سرشو بالا آورد و نگاه منتظر بک رو دید؛ چون انتظارش رو نداشت شوکه خودشو عقب کشید و درحالی که پتوشو از روی زمین برمی‌داشت با صدای گرفته ای زمزمه کرد (برو بخواب دیگه.!)

بکهیون خمیازه ای که با حرفش در تناقض بود کشید (دیگه خوابم نمی‌بره.. وایسا.)
خودشو کنار چان که دوباره دراز کشیده بود جا کرد و از پشت دستشو دور کمرش انداخت (آخيش! حالا خوب شد.)

 One step away💫   ᶜʰᵃⁿᵇᵉᵃᵏ-ᵏᵃⁱˢᵒᵒ Where stories live. Discover now