10.یه اتفاق خوب

23 11 2
                                    

چانیول پرونده خاک گرفته دیگه ای رو توی بغل بکهیون انداخت و با پاش صندلی فلزی زنگ زده‌ رو کنار زد (خیلی کار داره اینجا.. باید بگم چند نفر دیگه هم بیان..)

بکهیون بخاطر خاکی که از روی پرونده بلند شده بود عطسه ای کرد و بینی شو بالا کشید. (هی.. نمی‌فهمم این پرونده ها رو میخواد چیکار؟ اینا که داشتن‌ اینجا خاک میخوردن.. هـ‌شووو)
عطسه دیگه ای کرد و انگشت اشاره شو محکم زیر بینی‌اش کشید.

چان نگاه چپکی بهش انداخت (فکر میکنه بعدا لازم میشن. بهرحال هیچ کدوم از وسیله های اینجا قرار نیست دوباره استفاده بشه چون مستقیم میره توی گونی زباله!.)
دست هاشو به کمرش زد (امروز میان همشو یک‌جا می‌برن تا فضا خالی بشه، ببینم چیا لازم داریم)

پرونده دیگه ای رو از کنار دیوار برداشت و روی بقیه پرونده های توی دست بک گذاشت (اینا رو ببر توی اتاقش بذار.. بعد برگرد بگو بچه های تیم بیان اینها رو بیرون بکشیم)

بک انگار نه انگار الان مثل یک نوکر باهاش رفتار شده، اوکی ای گفت و به سمت ساختمون مدیریت و اتاق افسرلی راه افتاد.
امروز افسرلی برای یه جلسه کاری به سئول رفته بود و چانیول رو مسئول رسیدگی به باشگاه جدید پادگان کرده بود.

از اولین ورود بکهیون به پادگان اینچئون حدود دو هفته گذشته بود و بعد از این که با درخواست اضافه کردن باشگاه بدنسازی به مجموعه شون موافقت شده بود، افسرلی به حرفش عمل و همه کارها رو به چان محول کرده بود تا طوری که میخواد ایده هاشو پیاده کنه.

بکهیون هم حالا بعد از این دوهفته انقدر به چانیول خودشو چسبونده بود که همه اون رو معاونش می‌دونستن.! و یکجورایی حتی ازش اطاعت هم میکردن.. آخه چان به کسی جز اون روی خوش نشون نمی‌داد..!
آه اگه بشه اسمشو "روی خوش" گذاشت..!

البته جو بین شون هنوز مثل روز اول بود. چانی که از پرحرفی های بک فراری بود و بکهیونی که این قضیه عین خیالش هم نبود و گاهی وقتا فقط با شنیدن صدای خرخر های چانیول دست از خاطره تعریف کردنش برمی‌داشت..!

بله خرخر کردن.. به دلایل نامعلومی چان تقریبا هرشب بعد از عمیق شدن خوابش به خرخر میفتاد و بکهیون که به صدای خروپف و کم خوابی عادت داشت اعتراضی نمی‌کرد..!

و در عوضش چانیول صبح ها قبل از بلند شدن صدای ناقوس مانندِ سوتِ بیدار باش، اون رو بیدار می‌کرد تا مثل روز های اول سردرد نشه...

بطور اتفاقی سه روز قبل، برای اولین بار سر نهار با نیمه سیب سایلنت یا بهتره بگم هیونگ‌جو --در نبود برادر دوقلوش-- سر صحبت رو باز کرده بود.
اون روز تازه متوجه شد که هیونگ‌جو مادرزادی لال‌ـه اما به‌خوبی می‌دید و می‌شنید.. و حرف هاش رو روی دفترچه جیبی کوچیکش خیلی خوش خط برای بکهیون می‌نوشت.

 One step away💫   ᶜʰᵃⁿᵇᵉᵃᵏ-ᵏᵃⁱˢᵒᵒ Where stories live. Discover now