𝑝𝑎𝑟𝑡⁴¹✍︎

1.6K 173 13
                                    

(تهیونگ)
بعد از چت با کوک اون وقت شب دنبال میوه فروشی می‌گشتم تا تون فرنگی بگیرم.
توی خیابونا هی دور میزدم که یک میوه فروشی که پیرمردی داشت درش رو می‌بست رو دیدم با سرعت به سمتش رفتم و از ماشین پیاده شدم
+ آ....آقا آقا یک لحظه
£ بله جوون؟
+ آقا توت فرنگی دارید من ازتون بگیرم؟
پیرمرد لبخندی زد و دوباره در مغازه اش رو باز کرد
همینجور که وارد میشد چیزی به تهیونگ گفت که هم خجالت کشید و ذوق کرد
£ همسرت ویار کرده پسرم؟
تهیونگ با خجالت و ذوق پنهانی گفت
+ عام بله
پیرمرد خنده با صدایی کرده،مقدار توت فرنگی رو از تهیونگ پرسید و بهش داد
تهیونگ کارتش رو در آوورد اون میوه های خوشمزه رو حساب کرد و از مغازه اومد بیرون.
سوار ماشینش شد و دوباره به سمت همون فروشگاهی که بود رفت تا برای کوک چیزایی که خواسته بود رو بگیره.
(کوک)
خب من الان سه ماه هستش که باردارم و الان بهتری موقعی هستش که ببینم فسقیلم پسره با دختر.
گوشیمو برداشتم و به جیمین پیام دادم
با من قهر کرده؟چرت جواب نمی ده؟
با لبای آویزون گوش رو پرت کردم روی تخت که صدای نوتیف گوشیم بلند شد.
دوباره با خوشحالی به سمتش رفتم.

با خوشحالی به طبقه پایین رفتم و از توی یخچال یه پاکت شیرموز برداشتم و با تمام وجودم مک‌ میزدم و میخوردم که در خونه باز شد و صدای تهیونگ اومددویدم و خودم رو پرت کردم توی دلشته خنده ی توی گلویی کرد و دستش رو دور بدنم پیچید و بوسه ایی رو رگ گردنم گذاشت

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

با خوشحالی به طبقه پایین رفتم و از توی یخچال یه پاکت شیرموز برداشتم و با تمام وجودم مک‌ میزدم و میخوردم که در خونه باز شد و صدای تهیونگ اومد
دویدم و خودم رو پرت کردم توی دلش
ته خنده ی توی گلویی کرد و دستش رو دور بدنم پیچید و بوسه ایی رو رگ گردنم گذاشت.
+ پسر خوشگلم...دلم برات تنگ شده بود
- تو فقط سه ساعت نبودی تهیونگی هیونگی هیونگ
+ همون سه ساعت اندازه سه قرن برام گذشت همه ی عمرم
سرمو پرت کردم عقب و با عشوه خندیدم،تو چشماش نگاه کردم
- دوست پسر کی بود تو؟
لبخندی به هم زدیم
لبامون رو به هم نزدیک کردیم و بوسه ی آرومی رو شروع کردیم
(شخص سوم)
با صدای مشت زدن به در خونه از خواب پریدن
با ترس جفدشون رفتند بیرون
آروم به طبقه پایین رفتند که ببینند چه خبره؟
دوباره در با شدت بیشتر به صدا در اومد
تهیونگ رفت و آروم در رو باز کرد که با چهره عصبی جیمین مواجه شد
در ثانیه آیی ترسشون ریخت و با قیافه پوکری به جیمین نگاه کردند
- هیونگی چرا مثل آدم در نمی زنی؟
¥ شما دوتا اصلا معلوم هست کجایین؟
- هیونگی خب خواب بودیم
+ کاری داشتید اومدید؟
¥ حالا عصبی نشو،کوک برو آماده شو می‌خوام ببرمت جایی
+ کجای میخوای ببریش؟
¥ حرف نباشه،کوک برو
کوک با ابرو بهش اشاره کرد که کجا ولی با یه برو گمشو از جیمین جواب گرفت
سریع به طبقه بالا رفت و لباس راحت و بیرونی پوشید،کیفش رو برداشت کفشش رو پوشید و به طبقه پایین رفت.
+ کوک...کوک وایسا کجا میخوای بری خب بگووو
- ته زود میام،برات سوپرایز دارم باشه؟
و رفت
......
(مطب دکتر)
توی سالن انتظار نشسته بودند و منتظر بودند که صداشون بزنند.
کوک استرس شدید داشت و نمی دونست امروز قرارع چجوری بگذره.
جیمین دستش رو گرفت و لبخند اطمینان بخشی بهش زد که همون موقع صداشون زدند
& جئون جونگ کوک لطفا وارد بشند
کوک سرش رو تکون داد و همراه جیمین وارد اتاق شد
- سلام
¥ سلام
& سلام عزیزم بفرمایید
روی صندلی نشستند
& خب بفرمایید کدومتون بچه فسقیلی تو راه دارید؟
- عام من،و خب الان ۳ ماهه که باردارم و اومدم که ببینم بچم چیه
دکتر از روی صندلیش بلند شد و به تخت اشاره کرد
& بفرمایید،بخوابید تا ببینم
کوک کیفش رو داد به جیمین و روی تخت خوابید،لباسش رو داد بالا و دکتر ژل رو ریخت روی شکمش
به خاطر سردی ژل لرزی کرد
دکتر دستگاهی رو روی  شکمش گذاشت و تکونش داد،به چهره دکتر نگاهی کرد که لبخند بزرگی روی لبش بود.
دستمالی از روی میز کوچیک‌ بغل تخت برداشت و گذاشت روی شکم کوک و به جیمین گفت که شکمش رو پاک کنه و رفت پشت میزش نشست
جیمین و کوک با تعجب داشتند به دکتر نگاه میکردند.
کوک از تخت پایین اومد و روی صندلی روبه روی دکتر نشست.
& خببببب مامان یا بابای خوشبخت،بچه ی شما دختره،رفتید بیرون میتونید عکس و سی دی رو از منشی بگیرید
اشک توی چشم های کوک جمع شد و با بغض از دکتر تشکر کرد و رفت بیرون
در رو باز نکرده بود که دکتر صداش کرد
& فقط آقای جئون،از الان به بعد رابطه جنسی میتونید با همسرتون داشته باشید،ولی باید رعایت داشته باشند
کوک خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین
جیمین خنده ی بلندی کرد و دستش رو پشت کمر کوک گذاشت و رفتند بیرون.
عکس و سی دی رو گرفتند و به سمت خونه تهیون حرکت کردند.







It always is notDove le storie prendono vita. Scoprilo ora