Taboo | Shot 07

380 101 58
                                    

خم شد و سوئیچ را از روی زمین به دست گرفت. چند نفس عمیق برای کنترل کردن خشمش کشید و درحالی که خاک جسم مشکی رنگ را با گوشه‌ی کت‌ش پاک می‌کرد، روی صندلی راننده نشست.
دیگر تصادف و از بین رفتن ماشین برایش اهمیتی نداشت. درواقع اگر کمی پیش می‌رفتند، خودش این جسم غول‌پیکر را با علاقه‌ی قلبی به دیوار می‌کوبید تا کمی از میزان حرصی که داشت کم شود.

نگاهی کلی روانه‌ی اجزای داخلی ماشین کرد و دستش برای گذاشتن سوئیچ در جایش لرزید.
تا آن لحظه به قدری برای جان قیافه گرفته بود که حتی اگر مغزش هم شکست را می‌پذیرفت، روحش برای پا پس کشیدن مقاومت می‌کرد.

سوئیچ را چرخاند و ماشین برخلاف آن وسیله‌ی تمرینی، با استارتی کوچک روشن شد.
کمی دست‌دست کرد و در نهایت پایش را روی گاز فشرد؛ اما دقیقا پنج ثانیه بعد، ماشین با هِن بزرگی متوقف شد.

ییبو سیخ در جایش نشست و سر نچرخاند تا نگاه خیره‌ی او را ببیند. درواقع از سرزنش شدن متنفر بود و در این لحظه انتظار داشت ماشین سوراخ شود تا از آن تکه روزنه‌ی کوچک، به سمت ناکجاآباد فرار کند.

_فکر کردی زیاد حرف بزنی کسی متوجه ضعف‌هات نمیشه؟
با شنیدن صدای سرد جان، از حرص نفس‌ش را به بیرون فوت کرد و درحالی که یک دستش روی فرمان ماشین بود، تنها سرش را کمی کج کرد تا "او" را تماشا کند.

مگر ییبو مانند مرد مقابلش در کاخ پادشاهی با هشتاد مدل ماشین زندگی می‌کرد که بلد نبودن رانندگی برایش یک نوع ضعف باشد؟
_ دیگه ببخشید خبر نداشتیم قراره گیر خر جماعت بیفتیم پادویی کنیم.

جان چشمانش را در کاسه چرخاند و درحالی که قفل مرکزی ماشین را برای باز شدن می‌فشرد، زمزمه کرد: برو پایین.
بدون حرف سر تکان داد و درحالی که دستش را برای باز کردن در روی دستگیره می‌فشرد، نیش‌خند پررنگی زد.
باورش نمی‌شد به همان زودی آن‌چه دلش می‌خواست درحال وقوع بود.

_داری اخراجم می‌کنی؟ دمت گرم باشه رئــــیس، تو شادیات جبران کنم.
یک پایش را بیرون گذاشت و قبل این‌که به طور کامل خارج شود، دست جان روی بازویش نشست.
با ابروی بالا رفته به سمتش چرخید و نگاه نافذ" او" مانند تمام دفعات قبل ییبو را از این همنشینی متنفر ‌کرد.

_بار آخرت باشه درمورد مسائل به این مهمی دروغ میگی آقای وانگ!

ییبو با حرص بازویش را تکان داد و بعد اطمینان از کنار زدن دست جان، تهدیدوار چشم درشت کرد. کمی سرش را پیش برد و مماس با صورت او، غرید: توعم حواست باشه آقای رئیس والامقام جان شیائو! یک بار دیگه این دستات هرز بره تن و بدن ما رو لمس کنی، میدم به عنوان شی قیمتی بذارنش موزه، درس عبرت هم‌نوعان شه.

دیگر فرصتی برای پاسخ نداد و با حرص پیاده شد. به سنگ مقابلش لگد زد و مسیر خانه را در پیش گرفت.

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـOnde histórias criam vida. Descubra agora